Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴

خر و گورخر

خر و گورخر
      یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانه‌ی خاله اختر که با او و همسر و بچه‌هایش بیشتر الفت داشتم رفتم برای این که حسینقلی افلاکی شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان می‌آمدند حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سال‌ها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد اطفال تجربه و مهارت بیشتری داشت یادم می‌آید که نرگس حاج مهدی یکی از چهار زن متشخصی بود که حکومت قسمت بالایی چوپانان را اداره می‌کردند و هر چهار نفر بیوه بودند نرگس دختر حاج مهدی، صاحبه زن میرزا، زن باقر و حاج هدیه دختر حاج مندلی رمضون عمه‌ی نگارنده و خوب به خاطر دارم که وقتی نرگس از دست بچه‌ها و شیطنت‌هاشان مخصوصاً در فصل توت و بالا رفتن آنان از درختان توت جلوی خانه‌ی میرزا که سه اصله‌ی بسیار تنومند بودند عاجز می‌شد بنای نفرین و آفرین می‌گذاشت که: الهی خیر نوینه آقابیکی گه وش نهشت شما تخمای جن‌ جونممرگ گرتید(الهی خیر نبینه آقابیکی که نگذاشت شما تخم‌های جن جوانمرگ شوید) می‌بینیم که نرگس حاج مهدی ایمان داشت که نجات کودکان چوپانانی و حتی منطقه به وجود پزشکیار ماهری همچون مهدی آقابیکی انارکی بسته است بله آقابیکی به کمک پنی سیلین نسل ما را از مرگ نجات داد از شر بیماری‌هایی چون اسهال و استفراغ و حصبه و نوبه، سرخک و سیاه سرفه و هزار کوفت و زهر مار دیگر که الی ما شاالله کم هم نبودند به محض اطلاع به بالین کودک می‌آمد و پس از معاینه‌ی کوتاهی بلافاصله می‌گفت: سیجونش اوا(آمپول می‌خواهد) و منظور او از سیجون پنی سیلین بود و با همان پنی سیلین به جنگ تمام بیماری‌ها می‌رفت و پیروز هم می‌شد باز هم خیلی خوب به خاطر می‌آورم که یکی از فرزندان خودش بالای ۶۰ درصد دچار سوختگی شد که اگر به اصفهان و تهران منتقل شده در همان هفته‌ی اول غزل را می‌خواند ولی این مرد کمر همت بست و گرچه مدتی مدید درگیر بود اما او را از یک مرگ حتمی نجات داد که شبیه یک معجزه بود کار او و تنها از عهده‌ی یک پدر چون او برمی‌آمد و لا غیر. حسابی از بحث اصلی دور افتادیم بله این خاله‌ی عزیز و فرزندان و همسرش به بهانه‌های مختلف به دیدن ما می‌آمدند و همین باعث شد که بهترین خانه برای ورود من در چاه ملک خانه‌ی همین خاله باشد و الحق والانصاف اگر بگویم از مادر مهربان‌تر بود اغراق نکرده‌ام گرچه اگر عصبانی می‌شد دیگر بچه‌ی خودش با بچه‌ی خواهرش فرقی نداشت چنان می‌کند و به باد می‌داد که از طرف چیزی باقی نمی‌ماند تازه او در این حالت دوست داشتنی‌تر می‌شد علاوه بر همه‌ی این‌ها دو تا بچه‌ی تخس هم سن و سال من داشت که جاذبه‌ی اصلی ماجرا بودند و کامیون شوهرخاله هم دلیل بعدی، خوب این همه امتیاز داشت خانه‌ی این خاله که زبان گله‌ی دیگر خویشان را می‌بست گرچه گاهگاهی با تمام این دلایل بعضی گله هم می‌کردند که البته من بیشتر به حساب تعارف می‌گذاشتم و از زیر بارش درمی‌رفتم. 
      از همان روز اول ورود شیطنت‌های ما آغاز شد اول سری به باغ و در و دشت زدیم و کالکی و انار کالی و هرچیز که سر راهمان سبز می‌شد و این جا بود که ناگهان من پرسیدم: مگه چاه ملک حسن علی ندارد؟ و این پرسش من پسر خاله‌ها را حیرت زده کرد که: حسن علی دیگر چه صیغه‌ای است و کم‌کم معلوم شد که یک اشتباه در ذهن من است در ذهن کودکانه‌ی من حسن علی مترادف دشتبان بود درست مثل همان جمله که مگر چاه ملک آقابیکی ندارد بله در ذهن ما کودکان چوپانانی آقابیکی مترادف دکتر و حسن علی مترادف دشتبان بود و پس از روشن شدن موضوع معلوم شد که خیر چاه ملک همان طور که آقابیکی ندارد حسن علی هم ندارد و چقدر پز دادم که بله چوپانان خیلی مترقی‌تر از چاه ملک است.
      غروب که با صدای اذان بچه‌ها همگی به سمت جوی آب در سرچشمه‌ی قنات که در گوشه‌ی میدان ورودی بود که به یک استخر(سلخ) گرد می‌ریخت که چندان عمقی نداشت دویدند و بنا کردند به وضو گرفتن، من وضو گرفتن را بلد بودم اما نمی‌دانستم جریان چیست من هم گرفتم نگاهی به سلخ انداختم جان می‌داد برای شنا کردن عمق آب بیش از نیم متر نبود اما یکی از جاذبه های دیدار از چاه ملک پز سلخ بود که پسرخاله‌هایم داده بودند. من دنباله‌رو شده بودم ولی انگار بچه‌ها می‌دانستند دارند چه می‌کنند بعد از وضو به طرف مسجد که در گوشه‌ی شرقی میدان بود دویدیم و بچه‌ها در حال دویدن هی می‌گفتند بدو باید به رکوع آقا برسیم و من از این عبارات سر در نمی‌آوردم رسیدن به رکوع چیه؟ آقا کیه؟ همان طور کورکورانه پیروی کردم و تصمیم گرفتم به بچه‌ها اقتدا کنم هرچه بود سرگرمی جالبی بود چون تازگی داشت مسجد برای من تداعی بازیهای کودکانه مثل قایم باشک را داشت مسجد کوچکی بود اصلاً قابل مقایسه با مسجد چوپانان نبود اصلاً شکل مسجد نبود. سی چهل نفری در مسجد به صف ایستاده بودند فکر کردم مجلسی روضه‌خوانی یا عزاداری است پس چرا صف لابد می‌خواهند نوحه‌خوانی کنند و سینه بزنند. بچه‌ها در ادامه‌ی صف ایستادند و با شنیدن صدای آقا تازه فهمیدم که دارند نماز می‌خوانند اما چرا مثل بچه مدرسه‌ای ها نماز می‌خوانند مگر هنوز این پیرمردها نماز خواندن بلد نیستند مگر این جا مدرسه است کم کم متوجه شدم که زنان هم در گوشه‌ی دیگر پشت پرده مثل ما مشغول یادگیری نماز هستند بله نماز آموزشی مثل دبستان ستوده‌ی چوپانان ولی نمی‌دانم چرا هیچ کس چیزی نمی‌خواند همه ساکت بودند که آقا به رکوع رفت و یکی هم اعلام کرد: رکوع بعد زمزمه‌ها شروع شد خلاصه تا آخر هم نفهمیدم چرا پیرمردها و پیرزنهای چاه ملک هنوز نماز یاد نگرفته‌اند و بعد که خواستم پز بدهم که کاری که ما بچه‌ها در چوپانان می‌کنیم پیرمردهای شما می‌کنند تمسخرها شروع شد که این نماز جماعت است ثوابش هزاران برابر است و اله و بله و من البته کم نیاوردم در ذهن کوچولویم دلیلی برایش تراشیدم که شاید همان بحث شیخی و بالاسری است بله قطعاً ما چوپانانی ها بالاسری هستیم و این چاه ملکی ها شیخی هستند و باز پز دادم که شما شیخی هستید و کافر و نمی‌دانم از همان چرندیاتی که گاهی موقع بحث دینی و مذهبی با همکلاسی های جندقی در چوپانان داشتیم که ناگهان پسرخاله‌ها از کوره در رفتند که انگار فحش ناموسی داده‌ام و این بحث ادامه داشت تا به خانه کشید و با خاله و شوهر خاله مطرح شد که ما مسلمانیم یا آن انارکیهای گورخر که ایستاده میشاشند که خاله بنای غش غش خندیدن گذاشت ولی شوهر خاله خیلی جدی و بحث خفه کن گفت:
      ما همه مسلمانیم اما مسلمان انارکیها هستند اگه ایستاده میشاشند تو سرچشمه که نمیشاشند! انگار همه مخصوصاً خاله شاخ درآوردند چون این کلام جدی ظاهراً مغایر شنیده‌هایشان بود اما چیزی نگفتند و من آن روز لحن کنایی را درک نکردم و امروز خوب درک می‌کنم که منظورش این بود که مسلمانی تنها رعایت ظواهر نیست و درون مایه‌ای دارد که در مسلمان واقعی هست نه در ما! در مورد اطلاق لفظ گورخر به انارکیها و خر به بیابانکیها داستانها بسیار است این درگیری همیشگی من بود با اقوام بیابانکیم که هر وقت با این لفظ مرا میخوانند می‌گویم: گورخر به خر شرف دارد چون زیر پالان نمیرود و تازه گوشت گورخر حلال است که با اعتراض رو به رو میشدم که انارکیهای گورخر سالی یک بار نماز می‌خوانند به همین جهت گوشت گورخر را مکروه کرده‌اند به پاداش همین سالی یک بار نماز خواندن که البته من کم نمی آوردم و می‌گفتم اگر پاداش نماز این بود باید گوشت خر حلال باشد چون خرها همیشه در حال نماز خواندن هستند آن هم دسته جمعی و بسیاری دیگر از این قزعبلات. نمی‌خواهم بحث را باز کنم اما این رفتارها شوخی نیست برای تفریح و سرگرمی نیست همین قدر که کودک ده ساله ای چون من را آزرده است قطعاً دیگران را هم می‌آزارد من که این وسط یعنی میان یک گله خر از یک طرف و خیل گورخر از طرف دیگر گیر کرده بودم و بلا تکلیف هم بودم چون نمیدانستم خرم یا گورخر یک دو رگه ی بلاتکلیف این رفتارها ساده نیست که آن را در حد یک شوخی بدانیم این مسخره کردن ها ریشه دار است.  در جغرافیای کوچک یک شهرستان بین دو بخش که اغلب با هم نسبت سببی هم دارند در استان ها بین شهرستان ها مثلاً یک روز یک قزوینی...  و در یک کشور بین اقوام مثلاً یک روز یک لر یا یک ترک یا یک اصفهانی یا یک رشتی...  نه این ها جوک نیستند اینها تخم فتنه و اختلافند و اگر مثل بعضی سطحی نگری کنیم و با منطق دایی جان ناپلئونی همه به گردن پیر سیاست انگلستان بیندازیم به خطا رفته‌ایم نه مگر خود آنها درگیر همین آفت نیستند فکر نمیکنم تعداد جوکهایی که در خست اسکاتلندی ها موجود است کمتر از جوکهای خست اصفهانی ها باشد نه این ها همه ریشه در نژادپرستی دارد.  نژادپرستی که تنها در رنگ پوست نیست ببینید اخیراً جوکهای ما ایرانیها چقدر ضد عربی شده است این ها همه ریشه در سیاست دارد ولی نه فقط سیاست استعماری جهان که کار انگلیسی‌ها باشد نه اصل تفرقه بینداز و حکومت کن تا سطح یک روستا و حکومت کدخدا و حتی در جنگ قدرت در خانواده‌ها بین پدران و مادران نیز حکم می‌کند هرگز برای شوخی نیست برای خنده نیست تمسخر اقوامی که با ما زندگی می‌کنند با یک فرهنگ یک زبان و هزاران مشترکات دیگر نه شوخی نیست برای خنده نیست بیایید به جای این که به دیگران بخندیم یک بار فقط یک بار به خودمان بخندیم برای جوک گفتن نیازی به این و آن قوم و این شهر و آن شهر نیست ما شخصیت‌های فکاهی فراوان داریم بیایید از امروز به جای یک روز یک ترک، یک روز یک لر، یک روز یک اصفهانی و یا یک روز یک رشتی بعد از این همه را بگوییم یک روز ملا نصرالدین... 
      یادم است سالها پیش که حیدری انارکی با میرزایی بیابانکی که در اداره پست همکار بودند در ماموریتی با اتومبیلی به رانندگی حیدری در جاده‌ی نایین به خور واژگون شدند و هر دو مجروح شدند البته میرزایی بیشتر آسیب دیده و پایش شکسته بود. نوبخت نقوی شاعر خوش قریحه ی خوری که با هر دو دوست بود با این دو بیت به ملاقاتشان در بیمارستان می‌رود و برایشان میخواند:
      گفت شخصی گورخر از خر قویتر بود و هست
      گفتم آری لیک باید این دو با هم جنگ کرد
      گفت نشنیدی که در راه بیابانهای خور
      گورخر جفتک زد و پای خری را لنگ کرد
      این بحث مسلمانی و خر و گورخری کوتاه شد تا این که شب به درازا کشید حدود ساعت ۱۰ یا ۱۰/۵ بود که ناگهان شوهرخاله فریاد زد:
      پاشو زن مهمان انارکی داریم اینها غروب شام می‌خورند این بچه از گشنگی غش کرد داره چرت میزنه و دوباره بحث بیابونکی و انارکی درگرفت که مگر ما مرغیم که غروب جا بریم و صد ایراد دیگر که باز هم شوهرخاله طرف مرا گرفت و گفت: نه ما مرغ نیستیم آنها هم نیستند اما زود شام خوردن خواصی دارد که ما نمیدانیم و آنها می‌دانند البته خیلی از این حمایت ها را آن روز به حساب مراعات مهمان گذاشتم ولی امروز میفهمم که آگاهانه بوده است خلاصه نیمه خواب و نیمه بیدار شام خوردیم و خوابیدیم و تا خواب بروم به حرفهای شوهرخاله فکر می‌کردم و تمام آن روزهایی که آن تابستان در چاه ملک بودم اغلب اوقات نماز مخصوصاً نماز مغرب و عشا را به مسجد می‌رفتیم و نمازمان را به جماعت میخواندیم برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمی‌شد یا شاید هم کسی صبح ها نماز نمیخواند ما جوان‌ها که نمیخواندیم و آداب نماز جماعت مثل نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سوال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمی‌شود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر و پدر گفت: ما امام جماعت نداریم گفتم چطور آنان که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم.

محمد مستقیمی، راهی

هیچ نظری موجود نیست: