Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

نایب حسین کاشی

خاطره‌هایی از یاغی شدن نایب حسین کاشی، راهزن معروف و پسرانش 


کد مطلب : 78 
تاریخ : شنبه 25 شهريور 1391 - 09:37 



در سال 1307 هـ کaه به واسطه‌ی خلع محمد علی شاه قاجار و تعیین نمودن‏ احمد شاه قاجار به سلطنت که سفیر بود و نایب السلطنه برای وی تعیین شده بود، کشور ایران‏ بی‏نهایت هرج‏ومرج و هر گوشه‏ای از مملکت طغیان یاغی‏گری را شروع نموده بودند. از آن جمله «نایب حسین کاشی» و پنج نفر پسرانش برای بخش خور حرکت نموده که از دوری مرکز و نبودن راه و وسیله فرستادن و قشون دولتی به آنجا استفاده نمایند. 
موقعی که به انارک‏ آمدند آقایان انارک با مختصر وسیله‏ای که داشتند آن‌ها را به انارک راه ندادند ولی پس از دو روز محاصره چون عده نایب حسین متجاوز از هفتصد نفر سوار مکمل بود تاب مقاومت نیاورده‏ و با تلفات چند نفر نایب حسین انارک را اشغال و خسارت زیادی به اهالی انارک وارد آورد. از جمله انتظام الملک عرب پسر سهام السلطنه قبل از نایب حسین بعنوان اینکه آب و املاکی‏ در بخش خودم دارم و در باطن برای طغیان یاغی‏گری به بخش خور آمده بود موقعی که شنید نایب حسین و پسرانش به انارک آمده‏اند به انارک رفت. چون نایب حسین در ایام جوانی در ردیف نوکرهای سهام السلطنه عرب قرار گرفته بود به انارک که رسید استقبال شایانی با قربانی‏ شتر و گاو او را پذیرفتند. پس از چند روزی توقف لقب سالاری را به نایب حسین و سردار جنگی را به ماشاالله‏خان پسر بزرگ نایب حسین و شجاع لشکری را به علی‏خان پسر دوم و سرتیپی را به اکبر شاه پسر سوم و سرهنگی را به رضا خان پسر چهارم و میرپنجی را به پسر پنجم‏ رضاخان تفویض و آن‌ها را به بخش خور دعوت و همراه بخور آمدند. پس از چهل روز توقف که شنیدند مخالفی در کاشان ندارند به کاشان برگشتند و پس از یک‌ماه توقف در کاشان که سردار اسعد بختیاری به امر دولت آن‌ها را تعقیب نمود مجددا به بخش خور در حدود 1200 نفر سوار و پیاده آمدند و مدتی در خور توقف کردند و در حدود چهل پنجاه دختر را به عقد خود از رؤسا و سرکردگان آن‌ها درآوردند. ولی مرحوم ماشاالله‏خان سردار عقیده مذهبی کاملی داشت‏ که اگر چند نفر شهادت می‏دادند این دختر در حباله‌ی نکاح دیگری است یا کفش و انگشتر نموده‏اند دستور صرف‏نظر از آن دختر را صادر می‏کردند حتی خودشان شخصی بنام ملا علی‏ که از علمای کاشان بود همراه آورده بودند که دخترانی را که ازدواج می‏کردند او عقد یا اجرای صیغه می‏کرد. 

موقعی که به خور آمدند مرحوم فرمان یغمائی و مرحوم حاج سلطان شمسائی و مرحوم‏ میرزا آقا جان امام جمعه هم‏عهد شدند که در قلعه‌ی مهر جان محصور شده و وسیله راه ندادن آن‌ها را به مهر جان فراهم نمایند و چون به آن‌ها سردار پسر نایب حسین نامه نوشت و به آن‌ها تأمین‏ داد، جواب نوشتند به آدم یاغی نمی‏شود اطمینان حاصل کرد و نیامدند(1). چون عده‌ی زیادی از اهالی بخش خور به نایب حسین گرویده بودند آن‌ها را برای محاصره‌ی قلعه مهر جان تحریض‏ و تحریک نمودند و به راهنمایی این عده‌ی مفروض که چون نام بردن آن‌ها باعث رنجش فامیل آن‌ها خواهد شد خودداری می‏شود. بالاخره قلعه مهر جان را محاصره و پس از 6 روز جنگ و کشتار 12 نفر از نوکران نایب حسین و چند اسب به راهنمایی خود چند نفر اهالی مهرجان قلعه‏ را سوراخ و فتح کردند و پس از گرفتن قلعه مهرجان مرحوم فرمان و مرحوم حاج سلطان و دیگران را تأمین دادند. 
موقعی که مرحوم همایون پسر مرحوم فرمان را مرحوم دانش یغمائی که برادرزن‏ شجاع لشکر پسر نایب حسین بود برای تأمین نزد سردار و نایب حسین می‏آورد، بین راه اکبر شاه سرتیپ پسر سوم نایب حسین با مرحوم همایون بهم برخوردند. یک نفر از مفروضین به اکبر شاه گفت اسب و دو نفر آدم‏های شما را همین شخص کشته است. عصبانی شده فحش ناموسی به‏ مرحوم همایون داد او هم بدون فکر فحش او را با چند تا اضافه رد کرد؛ ده تیر خود را کشیده‏ چند گلوله به او زد و او را کشت. 
خبر به سردار رسید با حال تأثر از خانه بیرون آمده برادر خود را مورد لعن و طعن و فحش قرار داد ولی کار از کار گذشته بود.
پس از کشته شدن مرحوم همایون مرحوم سردار، مرحوم فرمان پدر همایون را مورد محبت و توجه قرار داده و تا محل بودند غالبا او را نوازش می‏کرد. موقعی هم محمد علی گنابادی نایب حسین و اتباع او را برای غارت طبس به طبس برد و روز چهل و یکم بعد از کشتن همایون قاتلش در طبس کشته شد. 
در شب عید نوروز مرحوم فرمان بر سفره شام دستور داد اسماعیل پسر همایون را که‏ یک ساله بود و شیر می‏خورد بیاورند. موقعی که این طفل را آوردند و چشمش به او افتاد او را روی دامن گرفته و بنای بی‏تابی را گذارد. بنده رستگار و اخوان و همشیره‏ها هم بیاد کشتن‏ برادر خود آمده مجلس عزاداری برپا شد. ضمن گریه و زاری صدای حلقه در بلند شد. در را باز نمودم سه نفر از نوکرهای اکبر شاه سرتیپ که همراه او به طبس رفته بودند و از اهالی خور و آب گرم بودند به نام عباس سعیدی گرمه‏ای، و قلی و فرج خوری پسر قربانی به پشت در ایستاده‏ بودند. همین‏که آن‌ها را مشاهده نمودم به تعجیل به مرحوم پدرم فرمان اطلاع دادم که نوکرهای‏ اکبر شاه سرتیپ پشت در اجازه‌ی ورود می‏خواهند. فرمود داخل شوند به حضور که آمدند از عباس‏ سعیدی پرسید چه خبر داری و کی آمده‏ای؟ گفت الساعه آمده‏ام و دست در جیب کرده و پاکتی‏ به مرحوم فرمان داد، مرحوم فرمان عینک خود را به چشم زد و فرمود چراغ را نگه دار پاکت‏ را باز کرد پس از مطالعه نامه، سجاده خود را برداشته و به سجده افتاد. مادرم پرسید چه‏ خبر شده؟ گفت قاتل همایون در طبس کشته شده. گفت نامه را بخوان مطالب نامه این بود که‏ سردار پسر بزرگ نایب حسین نوشته بود: 
"فدای آقای فرمان شوم. برادر من پسر شما را به ناحق کشت. در طبس به سزای اعمال‏ خود رسید نعش او را به وسیله عباس گرمه‏ای خدمت شما می‏فرستم که او را با آن حال ببینید بلکه انشاالله از او بگذرید اگر کفن او خونی شده عوض کنید و نماز بر او بخوانید و در آستانه‌ی امامزاده آبگرم(ع) به خاک بسپارید یک تخته قالی هم برای تقدیمی امامزاده فرستادم در حرم‏ بیاندازند. سردار جنگ ماشاءالله."
موقعی که این خبر خوش به مرحوم فرمان و ماها رسید آخر شب پدرم با مرحومه‏ والده‏ام مشورت نمود که باید در این مورد چه عملی انجام دهیم. مرحومه والده‏ام گفتند صبح‏ چند نفر از سادات را خبر کنید بیایند و آن‌ها را با چند تا علم سیاه‌پوش شده بردارید با یک عده‏ از اهالی و بروید آبگرم و با احترام تمام پس از انجام نماز و تلقین در آستانه امامزاده دفن‏ کنید و قاری برای قرائت قرآن کلام الله بر سر قبرش بگمارید. 
من هم صبح که شد از مادرم درخواست نمودم که به پدرم بگویید مرا هم همراه خود به آبگرم ببرد تا صحنه را تماشا کنم. من آن روز در حدود 12 سال داشتم و فعلا وارد 83 سال‏ قمری هستم به آبگرم رفتیم جسد اکبر شاه را روی لنگه در چوبی گذارده و با نمد و با طناب‏ پیچیده بودند. کفنش را که باز کردند تیری با تفنگ سربی بر پشت اکبر شاه اصابت نموده‏ بود از پستان راستش پریده و دهان زخم مانند استکانی نمایش می داد و کفنش هم خونی شده‏ بود. کفنش را عوض نموده نماز بر او خوانده شد و در بیرون حرم امامزاده آبگرم به خاک‏ سپرده و سه نفر قاری هم با خرج پدرم سر قبر نشانده شد. پس از ده روز نایب حسین و پسرانش‏ از طبس مراجعت و مخصوصا ماشاءالله خان سردار با 50 سوار به گرمه آمده و به منزل ما وارد شدند و با مرحوم پدرم به آبگرم رفتیم. پس از آن که این محبت را از طرف پدرم نسبت به‏ برادرش شنید فوق العاده پدرم را تحت توجه قرار داد و مدتی در بخش خور توقف نمودند. خود سردار چون دختری از اهالی گرمه به حباله نکاح درآورده بود غالبا به گرمه می‏آمد. از گرمه نامه‏ای به آقایان بیاضه حسنعلی خان و مرحوم مجد الاشراف و مستوفی (میرزا نصرالله) که عموزاده‌ی پدرم بود نوشت چون قلعه‌ی بیاضه را سواران نایب حسین محاصره داشتند آقایان را تهدید نمود که اگر از قلعه خارج نشوید و تأمین مرا قبول نکنید قضیه‌ی شما هم مثل‏ قضیه‌ی قلعه‌ی مهر جان و کشته شدن پسر فرمان خواهد شد. مرحوم میرزا نصر الله مستوفی یغمائی‏ که شخص باکمال و خوش خط و از طایفه‌ی یغما مرحوم بود در جواب نامه‌ی سردار کاشی نوشت که با این عملیاتی که از شماها بروز کرده ما تأمین جانی و ناموسی نداریم و در آخر نامه نوشته بود که شما ما را تهدید کرده‏اید که قضیه‌ی پسر آقای عمو فرمان خواهد شد به این رباعی نامه خود را خاتمه می‌دهم. 

یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ 
‏ یا او تن ما بدار سازد آونگ 
‏ القصه در این سراچه‌ی پر نیرنگ‏ 
یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ 

این نامه را که سردار قرائت کرد چند مرتبه پشت سر هم گفت ای(ق)و اتباع نایب‏ حسین که اطراف قلعهء بیاضه را محاصره داشتند خسارت زیادی به اهالی بیاضه رسانیده ولی‏ موفق به گرفتن قلعه نشدند و مدت سه ماه در این حدود بیاضه و اردیب و گرمه و مهرجان و بخش خور بودند و محصول اهالی را پس از آنکه چرانیدند جمع‏آوری نموده بدست مرحوم‏ قدرت الله خان و مسعود لشکر سپرده و مصمم برای کاشان شدند.
موقعی که سردار با چند نفر به آب گرم که در آنجا غالبا سردار آمد و رفت می‌نمود و قلعه‌ی قدیمه‌ی آنجا را تعمیر می‌کرد برای سرکشی به آب گرم می‏آمد: یک موقع نامه‏ای به‏ مرحوم فرمان پدرم نوشته بود که امشب را در آب گرم هستم و دلتنگ شما شده‏ام. چون از موقعی که مرحوم پدرم جنازه سرتیپ بردارش را با احترام به خاک سپرده بود خیلی به او محبت‏ می‌کرد. در نامه نوشته بود مقداری لوازمات هم برای ما بیاورید و اسبی هم برای سواری پدرم‏ فرستاده بود. موقعی که مرحوم فرمان قصد آب گرم کرد من هم از ایشان استدعا نمودم که‏ مرا هم ببرید قبول کرده و رفتیم. موقعی که به آب گرم رسیدیم سردار از قلعه پایین آمد و پدرم‏ را از اسب پیاده نمود و با نوازش و محبت به قلعه رفتیم و شب را در آنجا توقف داشتیم پس از صرف شام خود سردار محل خواب پدرم و مرا تعیین نموده دستور داد رختخواب آوردند و خوابیدیم. خود سردار هم در همان بالاخانه خوابید. نصف شب به پدرم صدا زد و گفت آقای‏ فرمان شما هم امشب مانند من خواب نمی‏روید. گفتند بلی من هم بی‌خوابی دارم. گفت اگر مایل هستید بنشینیم و باهم صحبت کنیم. پدرم گفت اختیار با شماست. آنموقع مسعود لشکر که‏ ابراهیم خان نام داشت با جهانگیر خان پسر عمویش پیش خدمت سردار بودند صدا زد: ابراهیم خان به عباس آب گرمی بگو قلیانش را چاق کند و برای آقای فرمان بیاورد. و به جهانگیر خان گفت سماور آتش بینداز و مشغول صحبت شدند. سردار گفت شما تجربه کار هستید و سرد و گرم دنیا را چشیده‏اید راهی برای تأمین ما از طرف دولت نمی‏توانید برایمان نشان دهید که من از یاغیگری خسته شده‏ام و می‏دانم این کار عاقبت خوبی ندارد. مرحوم پدرم سوال‏ کرد اول این عمل شما از کجا شد.
چهار انگشت دستش را به سمت پدرم دراز کرد گفت برای چهار ریال‏ رنگ کرباس. پدرم گفت چگونه شد. گفت پدر من کرباسی به رنگرز داده بود و هر موقعی‏ که می‏رفت کرباس را بگیرد چون پول رنگ را نداشت بدهد رنگرز کرباس را نمی‌داد. یکبار رفته بود که به قلدری کرباس را بگیرد بین آن‌ها منازعه شد. رنگرز به پدرم فحش داده‏ بود. او هم رنگرز را گرفته در خم رنگ تیل انداخته بود و او را نگاه داشته بود تا خفه شود. و به منزل برگشت. ما در خانه‏ای بودیم که تعدادی اطاق و هریک از ما برادرها که زن داشتیم‏ در یک اطاق بودیم و سه نفر از خواهرها هم که شوهر داشتند هریک در یک اطاق بودند و پدرم‏ هم در یکی از اطاق‌ها سکنی داشت. یک موقع دیدیم چند نفر از نوکرهای حکومت کاشان به خانه‏ ما ریختند و پدرم را گرفتند و کتش را بستند و به او کتک می‏زدند. صدای ضجه‌ی مادرم که بلند شد. رفتیم ببینیم چه خبر است. برادرم شجاع لشکر که صدای ناله مادرم را شنید چماقی داشت‏ که سر آن آهنی نصب بود و آنرا شش پر می‏گفتند و به فرق یکی از نوکرهای حکومت کاشان‏ نواخت که مغزش به اطراف اطاق پاشید و دو سه نفر از آنها را هم سر و دست شکستیم و فرار کردند. پس از دو الی سه ساعت شنیدیم که عده زیادی از کسان حکومت به خانه ما می‏آیند در را بستیم و سردر خانه را سوراخ کندیم موقعی‌که آمدند در خانه را آتش بزنند از بالای در یک نفر دیگر از آن‌ها را سرتیپ به گلوله بست و کشته شد. چون چند قبضه تفنگ تک تیر آلمانی و سر پر داشتیم آن‌ها را عقب زدیم. بعد از چند ساعتی مشاهده نمودیم که عده زیادی قریب دو الی‏ سه هزار نفر با بیل و کلنگ بخانه ما حمله نمودند که خانه را بر سر ما خراب کنند. 
چون شب‏ شده بود راهی از سمت بیابان می‏رفت سوراخ کردیم و به طرف کوه بالای فین رفتیم صبح‏ ساعت ده عده زیادی از سوار و پیاده اطراف ما آمدند و جنگ شروع شد چند نفر از سوارهای‏ حکومت کاشان کشته شدند و یک داماد ما هم کشته شد و ما به سمت کوهسار متواری شدیم و بنای‏ جمع‏آوری اشخاصی که مایل به عمل یاغی‌گری بودند شدیم و تا امروز قریب چند هزار نفر چه از طرف اتباع دولتی و چه از طرف ما کشته شده‏اند و خیلی از این عمل پشیمانم که چه‏ خسارتی به مردم بیچاره رسیده است.
پس از دو ماه به سمت کاشان رفتند و پدرم را هم با برادرم مرحوم حاج فرمان همراه به‏ کاشان بردند و پدرم و مرحوم حاج فرمان موقعی که بختیاری‌ها دور آن‌ها را گرفتند فرار کردند چنان‏که همه می‏دانند بعدها وسیله تأمین خود را در زمان وثوق الدوله که نخست وزیر بود گرفتند و مدتی در یزد و اصفهان به سر بردند. وثوق الدوله، سردار و چند نفر آن‌ها را به کاخ‏ خود دعوت و به طمع اینکه ایالت خراسان را به سردار تفویض خواهد نمود آن‌ها را دستگیر و در میدان توپخانه بدار آویخته شدند. 

احمد رستگار یغمائی 

پانوشت: 
1- این روایات از آقای احمد رستگار یغمائی است که خود شاهد و ناظر قضایا بوده‏ است.احمد رستگار فرزند مرحوم هادی فرمان یغمائی است.در انشاء مقاله تغییری داده‏ نمی‏شود. 

منبع: 
برگرفته از یکی از شماره‌های مجله یغما 
منبع : نایین پژوه
لینک این مطلب : http://naeinpajoh.comp78

هیچ نظری موجود نیست: