پنجره ها
تگرك كين زده بر كوچهسارِ پنجرهها
شكسته شاخ و برِشيشهزارِ پنجرهها
تنيده تارِ فريب عنكبوت تنهايي
به گوشههای سكوت ديارِ پنجرهها
نشسته گردِ كدورت بر آبگينهيشان
غبارِ كينه شده پردهدارِ پنجرهها
ز چارچوبهيِ وحدت گسستهاند مگر؟
كه بادِ هرزه ربايد قرارِ پنجرهها
كجاست پورِفلق؟ تا پس از پگاهِ دروغ
به صبحِ راست، گشايد حصارِ پنجرهها
به صبحِ راست، گشايد حصارِ پنجرهها
بيا! بيا! كه گرفتهست در كفِ جولان
حياي گربهوشان اختيارِ پنجرهها
بريز خونِ سيه گربهيِ وقاحت را
به خرده شيشهيِ الماسوارِ پنجرهها
بيا! بزن به سرانگشت نور طرحِ سحر
به روي شيشهيِ مات از غبارِ پنجرهها
بيا! كه يخزده گلدانِ خشك و خالي را
به گوشهاي فكنيم از كنارِ پنجرهها
بيار آينه فانوسي از قبيلهيِ نور
به شامگاهِ شبستان تارِ پنجرهها
ز اشك، روشني آور به قدرِ يك خورشيد
نشان به ديدهيِ اميدوارِ پنجرهها
كويرِديدهيِ من كهنه تشنهيِ نور است
دريچهايست مگر از تبارِ پنجرهها؟
بيار شعر سحر«راهيا!» كه بيدار است
هزار ديدهيِ شب زندهدارِ پنجرهها
م - راهی