عطر خوش رازیانه
اميد
در احتضار
دلي كه عشقِ جمالت عجين به دم دارد؛
َبه جز فراقِ تو در اين
جهان چه غم دارد؟
غبارِ كويِ تو چون كيميايِ خوشبختيست
غناي خاكنشينان دگر چه كم دارد؟
بگو به سايلِ نادان! به كويِ غير مگرد!
گداي كوي تو دامانِ پركرم دارد
بيا كه دامنِ ناپاكِ خرقهي سالوس
بهجزتري، ز ريا، از نفاق نم دارد
ز بارِ منّتِ دونان، نه پشت من تا شد
ز ثقلِ آن كمرِ روزگار خم دارد
ز ناله از ني، بشكستهناي من كم نيست
ببين نواي فراقت چه زير و بم دارد!
سرابِ دشتِ ريا دل نميبرد از ما
اگر چه وسعت آن جلوههايِ يم دارد
بيا كه «راهيِ» خوشبين اگرچه محتضر است
براي ديدن رويت اميد هم دارد
تنهايِ
تنها
جميلانِ طريقت بين! كه بيمانند، ميمانند
حسودانِ شريعت را چو ميرانند، اميرانند
بگو با خصم! اگر ما بر سرِ داريم؛ سر،داريم
بگو آنان كه اين جا مرد ميدانند؛ ميدانند
عطش ما را و رندان چون سرِ آبند؛ سيرابند
غرض؛ اين تشنگان هرچند اسيرانند؛ سيرانند
فقيران بين! كه تا آن گه كه نا، دارند؛ نادارند
در اين ميدان و در اين رزم گُردانند، اگر دانند
غنايِ ما ببين با آن كه ناداريم؛ نا، داريم
ولي آنان همه صاحبْمنالانند و نالانند
به بخشايش ز رندان گرچه درويشيم؛ درپيشيم
به عكس آنان خداوندانِ ديوانند و ديوانند
ستم از خوبْرويانست مأمورند و معذورند
شراب از دستِ ما هرچند مستانند؛ مستانند
اگر دور از بساطِ عيش دلداريم دل داريم
رقيبان هم اگر بنشسته بر خوانند؛ سُتْخوانند
زبانِ الكنِ ما را چو گويايند؛ گوي آيند!
قرار از ما اگر طفل دبستانند؛ بستانند
شرابِ لعلِ محجوبِ تو، ياقوتست؛ يا، قوتست
خمارانِ سرِ كويِ تو بيجانانِ باجانند
من و «راهي» و ساقي، گرچه تنهاييم؛ تنهاييم
مي و ميخانه و خم هم، خروشانند و جوشانند
پوپكِ شهرِ سبا
سرم را بيسروسامان تو گرداني و ميداني
غمم را دردِ بيدرمان تو ميخواني و ميداني
غم و اشكِ اسيران را چو ميبيني و ميخندي
به خلوت، اشك بر دامان تو ميراني و ميداني
بود روزم سيه، چون ظلمتِ گيسويِ مشكينت
در اين ظلمت، خدايِ آبِ حيواني و ميداني
نسيم! از ما بگو! كان پوپكِ شهرِ سبا اينك
به كويِ توست سرگردان سليماني و ميداني
طبيان چند كوشند از پيِ درمانِ دردِ من؟
براي دردِ من، تنها، تو درماني و ميداني
اسيرانِ سرِ كويِ تو افزون از هزارانند
ميانِ جمعِ مشتاقان تو حيراني و ميداني
به پيشِ ساغر و ساقي تو «راهي» را ز خود راندي
كنون در جمعِ هشياران، پشيماني و ميداني
بويِ وصل
نه پردرد است و از مژگان نميبارم نمي
بوستانِ دامنم را يك سحر ني نم شبنمي
زين مصيبت گر روان گردد ز مژگان سيلِ اشك
ميشود دامانِ من هر لحظه از اشكم يمي
آن چنان غم با دلم مأنوس ميباشد كه دل
عاشقانه ميگشايد در به روي هر غمي
دردِ دل با كس نگويم چون تويي اسراردار
غيرِ تو كس را نيابم با خود اي مه! محرمي
بندهي پيرِ خراباتم در اين هجران و درد
باز ميگيرد ز سر دورِ مي از من هر دمي
ساقيا بر نقدِ مي بستان ريا و خرقه را!
نيست غير از جامِ مي از بهر دردم مرهمي
تيرِ مژگانت ز پشتِ پرده در دلها نشست
آهوانِ دشت را بين گشته صيد ضيغمي
آن چنان در بندِ پيمانم كه نا روز وعيد
نيست در خلوت مرا غير از غم و غم همدمي
ره چو تاريك است و پيچان كو سكندر كو خِضِر
تا نمايد راه در ظلماتِ هر پيچ و خمي
گر نگارِ پردهپوشم پرده از رخ بركشد
ز آه خود وز برقِ چشمانش بسوزم عالمي
گو ميان بربند «راهي» و مهيّا شو به رزم!
كز نسيمِ كويِ جانان، بويِ وصل آيد همي
كافر كيشِ نادرويش
من كه در ميكده با پيرِ مغان همكيشم
كي ز نامردميِ اهلِ جهان انديشم؟
علمِ كفر، بلند است خدايا مپسند!
رحمتي كن كه در آن چارهيِ كار انديشم
ساقيا جامِ ميم ده! كه در اين مجلسِ عام
با غنايِ ادب و علم، بسي درويشم
گر تو رفتي ز برم ليك در اين خلوتِ راز
تا دمِ مرگ، خيالت نرود از پيشم
زين ميناب كه در جامِ جهانبين ريزند
جرعهاي لبنزده هوش برفت از خويشم
توبه از مي نكنم؛ پند مده واعظ شهر!
گر كنم توبه بدانيد كه نادرويشم
جايِ رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد اي زاهدِ خودبين همه نوشت، نيشم
خود به خلوت كند آن فسق كه گفتهست مكن
زين ريا دمبهدم او زخم زند بر ريشم
گر به نقد مياز جملة رندان پستم
در خمارِ مي ار كلّ خماران پيشم
زاهد! از موعظهات پند نگيرد «راهي»
همه دانند در اين كيش چه كافرْكيشم؟
رخنهي ديوارها
بزمها بر هم زنند اين بيثمرْگفتارها
داغها بر دل نهند اين بيوفادلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بين
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست اربابِ ستم
خود تو نشنيدي حديث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما، نودولتان
بين صفآرايي خيل موش در انبارها
«ناكسان بالانشينانند كي باشد عجب؟!
بر سرِ ديوار ميرويد هميشه خارها»
دست از ما برنميدارند در مهد ولحد
مغزها را ميخورند اين مورها اين مارها
كاخها ويران نمايد سوزِ آهِ كوخها
زين تظلّم اوفتاده رخنه در ديوارها
تاكه صبح دولت ما بشكند اين تيرهشب
هان! به پا خيزيد اي بيدارها هشيارها!
تا رها سازيم جان از بندِ تن تن را ز جان
تا كفن سازيم بر تن خرقهها دستارها
«راهيا» كلك تو در اين نظم كند و قاصر است
آنچه را كردي بيان مشتي است از خروارها
بختِ واژگون
دارم شكايت از تو و گزدونِ دون هلا!
ميسوزم از فراقِ رخت ز اندرون هلا!
من عرشيم ز فرش برون خواهدم شده
گر سازيم ز زينِ فلك سرنگون هلا!
گر دورِ جامِ دولتِ زهدِ رياييست
آن را چو بختِ خويش كنم واژگون هلا!
از خاك اگر رهايي باشد مرا دمي
آرم به زير اين فلكِ نيلگون هلا!
چشمان ِ غيببين نشود هيچ بيغبار
تا از سرايِ خاك نيايي برون هلا!
بارِ امانتي كه تو بر دوش ميكشي
گردون در اين مجادله باشد زبون هلا!
گر ديوِ فقر و جهل و هوس روسيه كني
گردي تو روسپيد در اين آزمون هلا!
گر پردهها برافتد و رخها عيان شود
گردد روان ز هر طرفي جويِ خون هلا!
تا شعر توست وردِ زبان شكرلبان
شيرينيِ كلام تو گردد فزون هلا!
از جان گذشتگان
بده ساقيا ميِ لالهگون كه بهار گشت و خزان گذشت
شودم فراغتِ چند و چون كه چنين نمود و چنان گذشت
ز ره وفا نكند نظر ز قفايش آن مهِ سيمبر
ز درم درآمده بيخبر نگهي نكرده دوان گذشت
چو به پاست سلسلهيِ ستم ز جهانيان همه بيش و كم
چه خوريم گر نخوريم غم همه نالهها ز فغان گذشت
شه و شيخ و شاب و عسس همه ز ره ريا و هوس همه
شده پستتر ز مگس همه چه بگويمت كه چهسان گذشت
همه سوي نالهيِ بينوا ز جفايِ بيحدِ ناخدا
كه در اين شهادتِ ناروا همه پير ماند و جوان گذشت
تو به خوابِ غفلتي اين چنين كه كني حمايت از آن و اين
تو نظر گشاي و دمي ببين كه زمين برفت و زمان گذشت
بده ساقيا ميِ هچو خون كه كنم بناي الم نگون
كه ز وادي ستم و سكون به خروش باده توان گذشت
چو زبان ببندي از اين سخن بنشين به كنجي و ميبزن
تو به فرقِ شيخ سبو شكن كه به ذمِّ بادهزنان گذشت
اگرت اميدِ بقاستي ز سر و ز جان چه اباستي
سخنت چو «راهيِ» ماستي كه چنين بگفت و ز جان گذشت
بادهپرست
نگر سبوي به دوشِ من است و تيغ به دستم
رها كنيد مرا شبروان كه زنگيِ مستم
سبو سبو بزنم باده زين پس از غمِ ياران
كه توبه كردم و ساغر به فرقِ شيخ شكستم
برم چو سجده به خاك از جمال دخترك تاك
به اهلِ مدرسه گردد عيان كه بادهپرستم
بسوز خرقة زهدِ ريا و دامنِ تقوا
نشين به گوشهيِ ميخانه همچو من كه نشستم
براي آن كه شوم فارغ از خيال چه و چون
چه عهدها كه شكستم چه بندها كه گسستم
خدا گواست موحّد منم به مذهبِ عشّاق
به غير باده ز بعدِ تو دل به غير نبستم
به غير ساقي و ميجمله كاينات دورنگند
غلام همّت ساقي و باده بوده و هستم
گمان مبر كه ز چنگِ ريا به زهد توان رست
به زورِ باده ز چنگالِ شيخ و شحنه برستم
عجب مدار ز «راهي» كه يافت چشمهي حيوان
كه در سبيلِ طلب، لحظهاي ز پا ننشستم
گيرودارِ اهلِ قلم
اين درد و رنج و حسرت و غم نيز بگذرد
خوش باش بينوا كه ستم نيز بگذرد
غرّه مشو كه برترم از جاه و مال و حسن
اين تخت و تاج كشور جم نيز بگذرد
عمري گذشت گرچه به ناكامي و شكست
اين مابقي چه بيش و چه كم نيز بگذرد
اميدِ فتح خويش ز دل برمَكن كه اين
رخشِ رجا ز پيچ و ز خم نيز بگذرد
ياران! مگر سيادتِ قومِ عرب گذشت؟
تا قيد و بند قومِ عجم نيز بگذرد
ديدي گذشت بامِ سعيدِ كبوتران
اين شام شوم بوم الم نيز بگذرد
صدها هزار قيدِ قلم راه ما گرفت
ترسم كه اين رقم ز رقم نيز بگذرد
«راهي» نيام برهنهْشمشيرِ خويش باش
كاين گير و دار اهلِ قلم نيز بگذرد
صفايِ ما
ياران! چراغِ شام ندارد سرايِ ما
سوزد دلِ كواكب هر شب برايِ ما
دارم نياز و نذر به درگاهِ بينياز
كز در درآيد آن مهِ مشكلگشايِ ما
عمريست در اميدِ وصالش به سر كنيم
نفرين و آفرين به دلِ باوفايِ ما
كو همرهي كه از رهِ صدق و صفايِ دل؟
گامي به راهِ حق بزند پابهپايِ ما
هر خرقه و ردا كه ببيني ريايي است
بهتر كه رهنِ ميكده باشد ردايِ ما
ما جملگي به پيرِ خرابات پيرويم
آري به بامِ ميكده زيبد لوايِ ما
دانم بساطِ زهدِ تو اي شيخ! بارياست
داني كه بيرياست همين بوريايِ ما
بينا نشد دو چشمِ سر از توتيايِ غير
روشن شود دو چشمِ دل از توتيايِ ما
منّت نهاد داور و اندر طريقِ عشق
بر رهبريِ اهلِ جهان زد قضايِ ما
خرمهره نيستيم و زرِ نابِ سودهايم
از جوهري بپرس! كه داند بهايِ ما
گر در رهِ حقيقتِ انسان فدا شويم
در اصل اين بقاست بظاهر فنايِ ما
سعيت اگر طواف دلِ ما بود يقين
«راهي» تو را به مروه كشاند صفايِ ما
عبرت شود تو را كه چو ما تركِ سر كني
گر بشنوي ز اهلِ دلي ماجرايِ ما
تختهنرد
كلبة رنج و غم و خانة درد است اين جا
گونهيِ غمزدهام چون گل زرد است اين جا
يك دمم از جدل و چون و چرا راحت نيست
خانه اين جا نه كه ميدانِ نبرد است اين جا
چون غريبم من و در خانهي خود جايم نيست
خانه ويرانه و ويرانه چه سرد است اين جا!
گردِ غربت به وطن بر سرِ كس ننشيند
ز آستان تا سرِ ايوان همه گرد است اين جا
كعبتينم من و بازيچهي نرّاد قضا
شكوهاي نيست بلي تختهي نرد است اين جا
چون همه جايِ زمين موسمِ سرمايِ شتاست
كذبِ محض است اگر موسمِ ورد است اين جا
غاصبان جاي شما نيست در اين بيشهي سبز
لانهيِ شيرِ نر و خانهي مرد است اين جا
«راهيا!» سنگِ جماعت چه زني بر سينه؟
جمع را بين همه بازيچهي فرد است اين جا
جمعِ مغشوش
بيا به ديرِ مغان بين كه جمله مينوشند!
غلامِ پيرِ مغانند و حلقه درگوشند
گمان مبر كه خماران چنين خموش استند!
چو آتشند حريفان اگر كه خاموشند
ره فلاح نيابي اگر عيان نشوي
چو عارفان كه به كنجند و دلق ميپوشند
ز ما بگو به همه عالمانِ گوشهنشين!
چه خوردهاند كه بيگانهاند و مدهوشند؟
حديثِ حكمتشان نقلِ مجلس ما بود
كه اين كسان چو حماري كتاببردوشند
بيا به دير پراكندگانِ جمع ببين!
برو به مدرسه بنگر كه جمع و مغشوشند!
حباب اشك اسيران از آن بود «راهي!»
كه چون خمند و ز بيداد خويش ميجوشند
شبِ سياهِ سياهان
سري كه سروري عالمي به سر دارد
ز شوقِ چشم براهانِ خود خبر دارد؟
بگو به شيخ كه بيهوده ميدهي پندم
كه زهدِ ما و ريايِ تو كي اثر دارد
فتاده آتش حرمان به خرمن امّيد
شبِ سياهِ سياهان مگر سحر دارد؟
بيا به مجلسِ رندان دمي سبو مشكن؟
شكستِ توبه ببين لذّتي دگر دارد
عجب مدار ز پرچانگيِ واعظِ شهر
به غير موعظه كردن مگر هنر دارد؟
مشو چو بيد هراسان ز ترسِ بيثمري
چو سرو باش كه آزادگي ثمر دارد
غلامِ همّتِ خُم باش و شيعهداري بين!
كه خونِ ديده ز آهِ تو تا كمر دارد
بيا به ميكده جوش و خروش باده نگر!
كه سوزِ آه اسيران كجا اثر دارد؟
هميشه چشم به راهيم در رهت جانا!
چو مادري كه جگرگوشه در سفر دارد
شكست بال و پر ما در اين سفر افسوس!
خوشا به حالتِ مرغي كه بال و پر دارد!
به كنج خانهي اندوه «راهيِ» غمگين
ز هايهايِ غريبانه چشمِ تر دارد
گريهيِ شمع
آييد شبي بر درِ ميخانه بگرييم!
تا بر در ميخانه غريبانه بگرييم!
ما زادة رنجيم و به پامان همه زنجير
بر گرد هم آييم و اسيرانه بگرييم!
ما سنگ نباشيم كه بر كاخ بخنديم
ما گنج گرانيم و به ويرانه بگرييم
عالم همه تبدار و گرفتار به هذيان
بر بسترِ بيمار طبيبانه بگرييم!
هر كس به سرايي شد و خندان به درآمد
از دير برون آمده مستانه بگرييم!
بر گريهي ما گرچه سفيهانه بخندند
بر قهقههشان نيز حكيمانه بگرييم!
همبزمِ اسيران شده چون شمع بسوزيم!
چون شمع به مرگِ خود و پروانه بگرييم!
در مرتبةهي عشق خود و غير ندارد
ما ابرْصفت بر خود و بيگانه بگرييم
بين كعبه اسير است و طوافش به اسيريست
بر خانهْخدا ني؛ به خود و خانه بگرييم!
باشد كه ز بار غم دنياي اسارت
چون خم شده لبريز و چو پيمانه بگرييم
ساقي بده جامي بنشين در بر «راهي»!
تا بهر دلِ عاقل و ديوانه بگرييم!
شهدِ گل
طواف كعبةهيِ دلها مسير كويِ تو باشد
بيا كه كثرت ياران ز آبرويِ تو باشد!
شب است و چشمِ اميد جهان به صبحِ سعادت
رخي نماي كه عالم به جستوجويِ تو باشد
گناه ما نشود پاك جز به چشمهيِ كوثر
زلال چشمة كوثر روان به جويِ تو باشد
خوشا به حالِ حبيبي كه ماه رويِ تو بيند
بدا به حالتِ خصمي كه روبرويِ تو باشد
سبو سبو بزنم باده و خمار بمانم
كه تشنهام به شرابي كه در سبويِ تو باشد
به هر كه وصف تو گويم اسير رويِ تو گردد
به هر كجا كه روم بحث و گفتوگويِ تو باشد
حلاوتِ عسل از شهدِ گل بود نه ز زنبور
فرشتهخوييِ انسان ز خلق و خويِ تو باشد
بميرد آن كه مسيحادمي بر او ندميده
حيات ديگر آزادگان ز بويِ تو باشد
اميد «راهيِ» عاشق زيارتِ مهِ رويت
نميرد آن كه دلش اندر آرزويِ تو باشد
اشكِ تمساح
كودكان مژده! كه اين ملك پر از ديوانه است
سنگ و آوار چه بسيار در اين ويرانه است
آشنايان! قدمي در رهِ دين بايد زد
مفتيِ شهر ندانم ز چه رو بيگانه است
منعم از ميكده،اي زاهدِ خودبين! چه كني؟
تو نداني كه حرم كورهره ميخانه است؟
كعبتين است حرم تا شده بازيچهيِ غير
كعبه گر كعبه نباشد بيقين بتخانه است
ساقيا! باده بياور به شمارِ صدصد
زاهدانيم و به كف سبحهيِ ما صد دانه است
بده پيغام بر آن ناصحِ پيمانه شكن
عهد و پيمان تو در مذهبِ ما پيمانه است
لافِ عقل از چه زني بيهدهاي مردِ فقيه
آن كه مجنونِ رهِ عشق بود فرزانه است
اشكِ تمساح بود گريهيِ تزوير و ريا
اشكِ زاهد بيقين حيله و دام و دانه است
نيستي رهبرِ مردانِ طريقت، زاهد!
در رهِ سوختگان اسوهيِ ما پروانه است
راهِ پرپيچِ خرابات به سر بايد رفت
مرد اين راه نباشي كه رهي مردانه است
بايد از قيدِ طبيعت به درآيي «راهي!»
صيدِ دام است شكاري كه اسيرِ دانه است
شبِ عيد
بادهيِ خون كه ز مينايِ گل و لاله دميد
آسمان از غمِ اين داغ ز دل آه كشيد
بادهنوشانِ فلك خون چو به مينا كردند
داغِ ننگيست كه پشتِ خُم از اين داغ خميد
ملك از همّتِ مردانهيِ مردانِ خدا
لالهزار است سراسر همه با خونِ شهيد
گر نه اين بود همه عابد و زاهد بوديم
حيف و صد حيف كه گلچينِ زمان گل ميچيد
مرغِ دولت به سرِ اهلِ ريا بنشسته
اين همايي است كه از بامِ خرابات پريد
شحنه و محتسب و شاه همه دزديدند
قاضيِ شرع از اين بيش نخواهد دزديد
زاهدان! رويِ كلامم به شما اهلِ رياست
لحظهاي نيز شما مسألهاي گوش كنيد
پيشگويي كنم از خونِ شما، اهلِ ريا
آسياهاست در اين ملك كه خواهد گرديد
عمرتان گشته هدر خون شما گشته هبا
چند بر ريش گدايان بعبث ميخنديد
اين چه تفسير بود كاهلِ بهشت است يقين
هر كسي ز اهلِ ريا دستِ شما را بوسيد؟
هر چه بيني تو از اين خرقهيِ سالوس و رياست
اين چه جامه است كه بر قامتتان چرخ بريد؟!
ميدهي بيم ز نار و ز جهنّم ز حساب
به خدا! روزِ قيامت همه را خواهي ديد
روي منبر ز اراجيفِ تو لرزد افلاك
بينمت روزِ شمار آن كه بلرزي چون بيد
شكني ساغرِ ما مدّعيِ دين باشي
اين چه آيين و مرام است و كه آورد پديد؟
اين چه سرّيست ميان حرم و ديرِ مغان؟
هر كه از مدرسه بگريخت به ميخانه رسيد
وعدهيِ وصل به سرمنزلِ جانان مدهيد
خلق از قافلهْسالاريتان شد نوميد
خبر آمد ز حرم خرقه تهي كرد فقيه
اهل ميخانه! بپوشيد لباس شب عيد!
ميو ميخانه شد از بند رها زين فقدان
سالكانِ رهِ ميخانه به هم مژده دهيد
مدّعي بود هم او رايزن دينِ خداست
حاليا بين كه بود رهزنِ قرآنِ مجيد
حملهور گشته ز هر مرز به ما خيلِ مگس
زان همه شيره كه بر فرق خلايق ماليد
زان همه فسق و فسادي كه تو در دين كردي
گر خدا درگذرد؛ خلق نخواهد بخشيد
نذر فقدانِ تو جامي كه به خاك افشانديم
شكرلله! كه شريعت ز نفاقِ تو رهيد
اهل اسلام! بخشكيد كنون تخمِ نفاق
بر شما جمله مبارك بود اين عيدِ سعيد
خويش آمادة نيش مگسان كن «راهي!»
اين چه شهديست كه از خامة ذوقِ تو چكيد؟
تعبيرِ خواب
دلم ديوانه شد؛ ديوانگان! آريد زنجيري
ز خود بيگانه گشتم؛ آشنايِ عقل! تدبيري
مرا پايِ هوس در بند كن از زلفِ هندويي
به صيدم دانهاي در دام نه از خالِ كشميري
ز دستم ساغر افتاد و شكست؛ اي ساقي مجلس!
مرا عذري است دل بشكستهام؛ بگذر ز تقصيري!
وصيّت ميكنم كز بعد مرگم زاهدا! ساقي
به روي خاكم افشاند ز خون تاك، تقطيري
براي هر گنه عذري موجّه داري اي زاهد!
تو پنهان مي،خوري ما آشكار اي شيخ! تفسيري
مرا گر مهلتي باشد دمِ آخر از اين هستي
به آبِ خُم بشويم خرقهيِ سالوس و تزويري
مرا از دير ميرانند و ميخوانند در مسجد
چو برگشتهاست بخت از من كنون اي چرخ! تقديري
پي ويراني كاخِ ستم دارم تمنّايي
ز تو اي ناله! فريادي؛ ز تو اي آه! تأثيري
شب است و تيره و سرد و خموش و شحنهيِ بسيار
من و مستي و تنهايي و درد و آهِ شبگيري
چنان خيلِ غم و حرمان هجوم آورده بر جانم
كه ميجويم علاجِ خود ز جام اي پير! تبذيري
خراباتي و زاهد هر دو گر از اهلِ فردوسند
كجا طرز عدالت اين بود؟ اي حشر! توفيري
شبِ دوش از رهِ ميخانه بر مسجد گذر كردم
سزاوارم گنه را! گر رسد از دير تكفيري
خموشي تابكي؟ آبم گذشت از سر در اين ذلّت
بيا بشكن تو ديوار سكوت؛ اي نطق! تقريري
حديث درد و رنج ما چه لبسوز است در اقرار!
زبان قاصر بود اقرار را؛ اي خامه! تحريري
مباحِ مذهب ما خونِ شيخ و دخترِ تاك است
بود فتوايِ پيرِ ما چنين؛ اي خلق! تكبيري
گسستم سبحهيِ صددانه را با نيّت تفريق
به من بربند زنّاري كه دارم قصد تنصيري
در ميخانهها بستهاست اي صورتگران! همّت
فراهم تا شود ما را ز نقشِ جام، تصويري
خرابآباد ما را كي عمارت ميكنند اينان؟
اميدي نيست ما را اي حريفان! عمر تعميري
ز بدمستيِ بيدينان مرا مستي پريد از سر
ز تو اي جام! تكريري؛ ز تو اي باده! تخديري
دو روزِ عمرِ ما طي شد همه در ذلّت و خواري
ز تو اي بخت! تقصيري؛ ز تو اي عمر! تأخيري
به رؤيا ديدهام «راهي!» جهان را جنّتِ موعود
الهي! از تو تأييدي؛ ز تو اي خواب! تعبيري
خرقههايِ پشمين
سروران را سير و سيرت سربهسر ننگين ببين!
رنگ اندر رنگ چون قوسِ قُزح رنگين ببين!
گرچه در عقل و درايت لافِ غربت ميزنند
جملگيشان را سبكْمغزانِ دلْسنگين ببين!
حاليا گر تكيه بر افلاك كمتر ميكنند
چون نگون گردد نگين پس خشتشان بالين ببين!
مارهايِ دوششان ضحّاكوار از نوششان
نيششان هر دم زند ما را چه زهرآگين! ببين!
دورِ گردون دون بود گردنْفرازان را نگر
گاه زين بر پشتشان گه پشتشان بر زين ببين!
خرمنِ امّيد ما را هر زمان كمتر نگر!
درد و رنج حال را افزونتر از پارين ببين!
كفر و دين و حقّ و باطل خير و شر وارونه شد
از كفِ كفّار مهر و از كفِ دين كين ببين!
يك طرف بيگانگي و يك طرف ديوانگي
از بزرگان آن و از صاحبكمالان اين ببين!
«راهيا!» گر دور، دورِ زهد و تزوير و رياست
خرقهها را بعد از اين پشمينتر از پيشين ببين
مدارِ زندگي
من غريبم آشنايان! در ديارِ زندگي
چشم دارم بر غبارِ بيسوارِ زندگي
زندگان! گر زندگي اين است ما هم زندهايم
زندهاي زالوْصفت اندر كنارِ زندگي
اي عجب از اين خزانِ بيبهارِ عمرِ ما!
غنچهها پژمردهانددرنوبهارِ زندگي
نيست يك خرمهره سرتاسر به دريايِ وجود
غوص ببهوده است در قعرِ بحارِ زندگي
چشمهيِ چشمان چو خشكيدهاست اشكي كو مرا؟
تا بگريم زار بر سنگِ مزارِ زندگي
شامِ تاريك است رندان روز ما؛ همّت كنيد!
تا سيه سازيم يكسر روزگارِ زندگي
زندگي بر من سوار و سخت ميتازد مرا
زين و برگي نيست تا گردم سوارِ زندگي
رنگِ آزادي نديدم در جهانِ زندگان
من اسيرم من اسيرم در حصارِ زندگي
نيست روشن فكر ما را حكمِ جبر و اختيار
تا به دست كيست آخر، اختيار زندگي؟
زندگاني در عوض حرمان تو را آرد نصيب
گر كني امكان و هستي را نثارِ زندگي
بينمت واماندهاي «راهي!» به ميدانِ سخن
گيج و حيران بر مدارِ بيقرارِ زندگي
عمرِ كوتاهِ شرر
يوسفِ حسنِ عمل در چاه است
لاف را دامنهاي تا ماه است
منعِ ما ميكند از بادهيِ ناب
واعظِ شهر مگر گمراه است؟
گنهِ شيخ و خطايِ مستان
مَثَلِ كوهِ گران با كاه است
نخلِ حاجت چه بلند است ولي
دستِ بيچارة ما كوتاه است
رهِ ميخانه جدا از حرم است
گمرهانيم اگر اين راه است
يارِ درپرده و هرجايي من
بينشان است ولي دلخواه است
حرم و كعبه اگر خوار شدند
دير و ميخانه كه صاحبجاه است
بسته شد گر همه درها ما را
چشمِ امّيد بر اين درگاه است
بهر اشرار كلامم شرر است
چه كنم عمر شرر كوتاه است؟
گر فقير است به دنيا «راهي»
كشور قول و غزل را شاه است
لافِ شعر
شبها به يادِ رويِ تو مينوش ميكنم
با جامِ مي،غمِ تو فراموش ميكنم
شهري به خوابِ غفلت و من خوابِ شهر را
با نعرههايِ هر شبه مغشوش ميكنم
بر فرقِ شيخ، ساغر و پيمانه بشكنيد
فتواي پير ماست؛ دُرِ گوش ميكنم
تا آن كه واكنم به جهان چشم و گوشِ دل
با دل حديثِ چشم و بناگوش ميكنم
ميميرم از فراقِ تو روزي هزار بار
شب را ز مرگِ خويش، سيهپوش ميكنم
رفتهاست كاروانِ بشر وادريغ! و من
خوابِ هزار ساله چو خرگوش ميكنم
پشتِ دوتاي من نه ز بارِ فلك بود
از بار منّتي است كه بر دوش ميكنم
حالي نهالِ مهر چو خشكيده در زمين
پس سينه را به كينه همآغوش ميكنم
«راهي!» گزافِ مدّعيانِ كلام را
با لافِ شعر يكسره خاموش ميكنم
عيسايِ مصلوب
ردايِ زهد را در بر نميكردم چه ميكردم؟
به آبِ كفر دامن، تر نميكردم چه ميكردم؟
چو عيسي گشت مصلوبِ صليبِ ظلمِ دورانها
به عمري خدمتِ اين خر نميكردم چه ميكردم؟
سري كاو لايق خاكِ رهِ جانان نميباشد
اگر خاكِ رهش بر سر نميكردم چه ميكردم؟
به غير از كينهها در سينه ما را نيست ديّاري
دلش خونين به هر خنجر نميكردم چه ميكردم؟
ز چشمش سرزنشها گر نميديدم چه ميديدم!
به تيرش سينه گر سنگر نميكردم چه ميكردم؟
ز حسرت در خرابات تو گر خونِ رقيبان را
به جاي باده در ساغر نميكردم چه ميكردم؟
همه شب تا سحر از لايلايِ گريههايِ خويش
حريفان را به خواب اندر نميكردم چه ميكردم؟
به آهِ سينهسوزي سوختم من ملكِ هستي را
سراسر كينه بودم گر نميكردم چه ميكردم؟
من از فرياد آبادم فلك نشنيد فريادم
نداها گر به گوش كر نميكردم چه ميكردم؟
درون سينهيِ پركينه «راهي!» آتش دل را
به آبِ ديده خاكستر نميكردم چه ميكردم؟
نظربازي
به روزِ حسابم الهي! الهي!
چه سازم به نامهسياهي؟ الهي!
مرا پشت از عمرِ بسيار خم نيست
به دوش است بارِ گناهي الهي!
مرا گمرهي جرمِ اربابِ ره بود
كه رفتند هريك به راهي الهي!
چنان سوخت برقِ حوادث چنانم
ز خرمن مرا نيست كاهي الهي!
كوير است دشت وجود من از اشك
نرويد به دشتم گياهي الهي!
مرا از ازل مست كردند خوبان
به جامي ز خمر نگاهي الهي!
مرا راه بستند با خيلِ مژگان
چه سازد تني با سپاهي الهي!
مگر اين گنه بود در مسلكِ ما
نظربازي گاهگاهي الهي!
تو بر عاصيان پردهپوشي خدايا!
تو بر بيپناهان پناهي الهي!
من آن يوسفِ حسنِ كردار خود را
چو اخوان فكندم به چاهي الهي!
اگر بركشم آه از دل توانم
جهان را بسوزم به آهي الهي!
مرا جرم جز عشق و مستي نباشد
بر اين ادّعايم گواهي الهي!
من آن «راهيِ» عاصيِ روسياهم
تو بخشندهْشاهي الهي! الهي!
سنگِ زيرينِ آسيا
نصيب من نشد از باغِ جنّت شاخِ نسريني
ندارم توشهاي در آخرت هم غير تلقيني
نگونبختي نگر كز بخت ميجويم سعادت را
ضلالت بين رهِ حق مينمايد شيخِ بيديني
مشو مغرور جاه و مال كاين گردونِ دون آخر
به خاكت مينشاند گر سكندر گر تموچيني
جهان چون آسيا و ما در آن چون آسياسنگيم
تحرّك گر نداري پس يقين دان سنگِ زيريني
تمنّاييست ما را اندرين دورانِ درد و رنج
ز تو اي رنج! پاياني؛ ز تو اي درد! تسكيني
كفايت ميكند ما را سبويي از شرابي تلخ
اميدي نيست از مينايِ گردون شهد و شيريني
به فرمانِ تو ما را گر سبوها بشكند زاهد
گزيري نيست بر حكمِ تو جانا! غير تمكيني
سلاطينِ ادب را بر رخت شهمات ميبينم
بلي «راهي!» به شطرنج سخن همواره فرزيني
ريشه در گل
خيالِ تو آن دم كه از دل گريزد
به مانند تيغي ز بسمل گريزد
به دل نرم بنشسته تيرِ نگاهت
ندانم كنون از چه عاجل گريزد
چرا شمع بر مرگ پروانه گريد؟
ببايد ز مقتول قاتل گريزد
غنيمت بود عمرِ ده روزه ما را
كه همچون نسيم از مقابل گريزد
اسيرِ حصارِ محبّت چنين است
كه گر در گشايند مشكل گريزد
ببين هر گياهي به گل ريشه دارد
بهجز ريشهيِ ما كه از گل گريزد
شتابان چنانيم در ره كه گويي
غبارِ رهِ ما ز محمل گريزد
حريفان مغروق لنگر گرفتند
چرا زورقِ ما ز ساحل گريزد؟
غزال نگاهم ز تيرِ نگاهت
چو طفلي هراسان ز هايل گريزد
اگر خرمنِ مردم از برق سوزد
مرا برق گويي ز حاصل گريزد
چرا خلق از مرگ باشد هراسان
مگر كارواني ز منزل گريزد؟
گريزان شدي «راهي!» از شيخ و زاهد
بلي حق هماره ز باطل گريزد
نامهيِ سعدي، خامهيِ
ماني
گر حديثِ دل گويم آن چنان كه ميداني
ميكنم پريشانتر جمعِ هر پريشاني
با نگينِ اشك خود در تمامِ ملكي غم
من به حلقهيِ دامن ميكنم سليماني
سوزدم غمِ هجران ساقيا! دمي بنشين
تا غبارِ هجران را لحظهاي تو بنشاني
بس بود مرا جامي باده بر لبِ جويي
جوي شير اي زاهد! بر تو باد ارزاني
شيخ شهر در مستي حد زدهست مستان را
راستي است در مستي اين بود مسلماني
خانه تا شده ويران از نفير اين خوكان
سوي بوم شوم آيد مژدهيِ فراواني
گر ملِك همين باشد مُلك ما چنين باشد
اين خرابه بيش از پيش ميكشد به ويراني
قلعهيِ سلاطين گر از ستم بود آباد
سيلِ اشك مظلومش ميكشد به ويراني
در بيانِ درد ما عاجزانه درماند
نامه بر لبِ سعدي؛ خامه در كفِ ماني
«راهيا!» سخن بايد بر كلامِ حق گويي
خامه گر رود ناحق
آورد پشيماني
ماهي در شست
ما در به رخِ غير ببستيم ببستيم
در گوشهيِ ميخانه نشستيم نشستيم
در مذهبِ ما توبه ز مي نيست سزاوار
زين روست كه هر توبه كه بستيم شكستيم
در مملكتِ فقر ز درويش به پيشيم
از مردمِ هشيار كم استيم كه مستيم
گو زر بپرستند همه مردمِ عالم
گر زر بپرستيم چه پستيم! چه پستيم!
اين بادهيِ گلْرنگ به ما سود نبخشد
مخمورِ ميِ جامِ الستيم كه هستيم
ما چشمِ محبّت ز بنينوع بريديم
ما بندِ عطوفت چو گسستيم گسستيم
بيگانه ز خويشيم و از اين روي پريشيم
مجنونِ سرِ كوي تو هستيم كه مستيم
از هر طرف و دام به دامي بگريزيم
چون ماهي اگر خسته نشستيم به شستيم
تنها رهِ توفيق دلآراييِ خلق است
ما هم چو دلِ خلق نخستيم بجستيم
«راهي!» ز گناهان نرهيدي تو به تقوا
ما گرچه همه بادهپرستيم برستيم
برگي از خزان
ساقي شرابِ تشنهلبان، ريزهريزه ريز!
بر جام ما ز خونِ رزان، ريزهريزه ريز!
آتش به جان ز جامِ ميي ذرّهذرّه زن!
از عمرِ ما به ظرف زمان، ريزهريزه ريز!
گر يار ما ز خلوتِ ما رفتهرفته رفت
درد فراق را به روان، ريزهريزه ريز!
جورت ز جمعِ دلْشدگان پشتهپشته كشت
مهرت به جانِ نازكشان، ريزهريزه ريز!
دريايِ اشكِ غمزدگان قطرهقطره نيست
اشكي به خاكِ بادهكشان، ريزهريزه ريز!
كفرِ زمانه مذهبِ ما، خردهخرده خورد
بذرِ يقين به باغِ گمان، ريزهريزه ريز!
از تيغِ كينه سينهيِ ما شرحهشرحه شد
خاكي به چشمِ خيرهْسران، ريزه ريزه ريز!
زنجير پايِ خلوتيان دانهدانه دان!
خوابي به چشمِ شبزدگان، ريزهريزه ريز!
«راهي!» سمندِ دشتِ سخن، تازهتازه تاز!
برگي به ره چو بادِ خزان، ريزهريزه ريز!
ناز شست
سزا باشد ببوسم دستِ استاد
كه هستي شد مرا از هستِ استاد
سرِ بينا اگر دستِ خدا بود
دلِ بينا بود از دستِ استاد
هم او آموخت عشق و پايبندي
كه من عمري شدم پابستِ استاد
هم او بر قلب من نقشِ وفا زد
عجب نقشي! بنازم شستِ استاد!
به هر فعلِ عيان، پندي نهان داشت
چه در بگسست و در پيوستِ استاد
مرا پرواز داد از خاك جستم
بود پرواز من از جستِ استاد
همين يك آرزو در دل كه خواهم
نبينم در جهان اشكستِ استاد
نقشِ درد
طفلِ گردون سخت بر ديوانگيمان سنگ زد
در فريبِ ما جهان خود را به آب و رنگ زد
ما ريايِ خويش را با بوريا پوشاندهايم
چامهيِ تقوا چه زيبا خيمه بر نيرنگ زد!
زهدِ ما را كفرِ بيدينان چه غارت كرد و رفت
فرّ و هنگي داشتيم آن دزدِ بيفرهنگ زد
سوگ در سور آورد خنياگرِ گردونِ دون
زخمها بر جانِ ما و زخمهها بر چنگ زد
با كه گويم دردِ اين بيگانگي كز بهرِ نام
همنوايِ ما لوايِ ما به بامِ ننگ زد
هر كجا دردي فراهم بود دردِ ما فزود
سنگِ محنت لنگرِ گردون، به پايِ لنگ زد
ما حديثِ خويشتن با كوه و صحرا كردهايم
بر جبينِ كوه و صحرا، دردِ ما آژنگ زد
قصّهيِ پرغصّهيِ ما سخت عالمگير شد
خون به جيحون، نيل اندر نيل، شب در گنگ زد
«راهي» از قول و غزل بر صفحهيِ دلها زند
نقشِ دردي را كه ماني بر دلِ ارژنگ زد
دايرهيِ خويش
اي شبزدگان از چه خميريد و خماريد؟
در دايرهيِ خويش مديريد و مداريد
زندانيِ خويشيد از اين روي پريشيد
در خويش بمانيد حصيريد و حصاريد
اين محفلِ منفور شما سرد و سياه است
بهتر ننشينيد بخيزيد و خز آريد
گر ديده بپوشيد ز خوب و بدِ دنيا
بيهوده چو بوديد نه تيريد و نه تاريد
گر وقت بدزديد ر خود رخت بدزديد
غافل ز خداييد ضريريد و ضراريد
در خاك بمانيد اسفناك بميريد
از خاك برآييد منيريد و مناريد
در عالم موجود اگر سود نداريد
در عالم ايجاد مشيريد و مشاريد
از قيدِ من و ما چو رهيديد حديديد
در ديدهيِ احرار حريريد و حراريد
در گوشه نشستيد و دلِ ما بشكستيد
در گوشه بمانيد نفيريد و نفاريد
هر چند كبيريد اگر رام مراميد
«راهي» چو نداريد صغيريد و صغاريد
جامِ جم
جامِ تو داد ساقيا! دولتِ جم حوالهام
از ميشوق پر نگر ديدهيِ چون پيالهام!
دامنِ شيخ ميكشد جام و دلِ شكستهام
روزِ قضا و داوري اين سند اين قبالهام
مهرِ هزار ماهرو كينه ز دل نميبرد
پينه به سينه زد همي كين هزار سالهام
از برِ من هميرمد صيدِ بتان هميشود
مرغكِ توي سينهام اين دلكِ غزالهام
من ز حرم گريختم؛ ميكشيم به خانقه
خويش ز چَه برآمدم؛ از چه كني به چالهام؟
طاقِ فلك نگون شود؛ نالهيِ من چو بشنود
طعنه به ناي و ني زند اين بم و زيرِ نالهام
غنچه بُدم به گُل شدم غوره بُدم به مُل شدم
هان! بنگر كمالِ من حاصلِ استحالهام
بنفشهام زودْرسم، مستِ خمارِ نرگسم
جمله زبان چو سوسنم؛ داغ به دل چو لالهام
«راهيِ» شيرينسخنم، طوطي شكّرشكنم
قند مكرّر است اين قالِ من و مقالهام
بازارِ ريا
در پيِ آرام، آزار است؛ گويي نيست هست
در گلستان جايِ گل، خار است؛ گويي نيست هست
ميوهيِ سرو از چه رو آزادگي ناميدهاند؟
چوب سرو آزاده را دار است؛ گويي نيست هست
هر كجا ديوار باشد امن و آسايش بود
بهر ما ديوار آوار است؛ گويي نيست هست
هر كه را بيني دري بگشاده بر گلزارِ عشق
درگهِ ما رو به ديوار است؛ گويي نيست هست
خيلِ صيّادان نگر بر لاشهيِ بيجان ما
كركسان را صيد مردار است؛ گويي نيست هست
زاهدا! بيشك ز آتش بيم در دل نيست نيست
هر كه داند نور از نار است؛ گويي نيست هست
از رهِ مسجد به غفلت شيخ در ميخانه شد
برتر اين غافل ز هشيار است؛ گويي نيست هست
غم چرا از خانهيِ دل يك زمان بيرون نشد
جايگاه دزد بازار است؛ گويي نيست هست
قصّهيِ تاراج از هستيِ ما امروزه نيست
داستان موش و انبار است؛ گويي نيست هست
گر كسادِ ماست؛ بازارِ ريا را رونقي است
ريش خرمن، خرقه خروار است؛ گويي نيست هست
سالكانِ عشق را گر عقل گويي هست؛ نيست
عشق با فرزانگي عار است؛ گويي نيست هست
گر تو را همّت بود ميخانهاي آباد كن
مسجد و بتخانه بسيار است؛ گويي نيست هست
در رهِ ميخانه خوش از چنگ شيخ و شحنه رست
اي رفيقان! «راهي» عيّار است؛ گويي نيست هست
روزِ حساب
نيمي زعمر در رنج؛ اندر عذاب نيمي
نيمي ز دل فسرده؛ در التهاب نيمي
مصداقِ رطب و يابس اين مردمِ دو ديده است
نيمي كويرِ سوزان؛ همچون سحاب نيمي
خوف و رجا برابر در آسمانِ بختم
نيميش ابرِ تيره؛ در آفتاب نيمي
محروقِ آهِ سينه؛ مغروقِ اشكِ ديده
سوزان دلم در آتش نيمي؛ در آب نيمي
در بوستانِ عمرم بانگِ هزار مرده
فريادِ بوم نيمي؛ صوتِ غراب نيمي
اندر خراجِ اين ملك سلطانِ غم به حيرت
آباد خانهيِ دل نيمي؛ خراب نيمي
من در ميانِ جمع و دل در ميانِ خوبان
نيمي حضور مطلق؛ اندر غياب نيمي
ماييم و بيپناهي امّيدهايِ واهي
نيمي به باد حسرت؛ اندر تراب نيمي
كي پاره پاره سازند اين خرقهيِ ريا را
سجّاده است نيمي؛ رهن شراب نيمي
از رخوت و ز غفلت واماندهام ز طاعت
نيمي زمان پيري، وقت شباب نيمي
يارب ز جرمِ «راهي» از هر دو نيمه بگذر
هنگامِ مرگ نيمي، روزِ حساب نيمي
تا صبح
از عمرِ بجا ماندهيِ ما جز نفسي نيست
ما را بهجز از خويشگرايي قفسي نيست
خاموشي ما را به رضا معرفه كردند
فرياد نداريم كه فريادرسي نيست
از بيكسي خويش نناليم به هر كس
بيكس بود آن كس كه ورا چون تو كسي نيست
صد قافله خاموش از اين خانه گذشتند
ما خفته از آنيم كه بانگِ جرسي نيست
ما بادهكش و باديهپيمايِ جهانيم
پرآبلهْپاييم كه ما را فرسي نيست
اندر همه عالم به جوي مينخرندش
آن را كه چو من مال به قدر عدسي نيست
اي دلبر هرجايي ما پرده برافكن!
جز لذّتِ ديدارِ تو ما را هوسي نيست
پشت درِ ميخانه خماريم خدا را!
يك دم بگشاييد كه تا صبح بسي نيست
اين سامريانند كه گوساله تراشند
موسايِ زمانيم و شهابِ قبسي نيست
هر چند شكرريز بود نيشكرِ ما
افسوس شكرخانهيِ ما را مگسي نيست!
بيوقفه ربايند ز ديوانِ اديبان
«راهي!» چه كنم ملك سخن را عسسي نيست؟
زنجيرِ عدل
منعما! ما را غمِ بود و نبودِ سيم نيست
كهنهْدستاريست ما را و كم از ديهيم نيست
ملكِ درويشان و استغنايِ ايشان را ببين
يك گدا سرتاسرِ اقطارِ اين اقليم نيست
گر فراتر از گليمِ ماست پايِ ما مرنج
عيب از ما نيست پا اندازهيِ جاجيم نيست
هر كه نوشد زهرِ شيرينِ جفا فرهاد نيست
هر كه را در آتش افكندند ابراهيم نيست
عاشقان را ننگِ رسوايي بود نامِ نكو
در حريمِ بادهنوشان باده را تحريم نيست
زاهدا! بر نااميدانست خوف از رستخيز
در مقامِ لطف حق امّيد هست و بيم نيست
پاكبازانيم پيشِ ما ز سازش دم مزن
مكتبِ ايثار را سازش به جز تسليم نيست
پا به چشمِ ما گذار و بر لبِ جويي نشين
چشمِ همچون چشمهيِ ما كمتر از تسنيم نيست
«راهيا» زنجيرِ عدلِ كاخِ كسري، ملعبه است
قصر و دژ هر جا كه ميسازند بيدژخيم نيست
پرآوازهتر از فرهاد
سربداري بود اي دربدران پيشهيِ ما
سرِ ما ميوهيِ ما؛ غرقه به خون ريشهيِ ما
ما ز فرهاد پرآوازهتر استيم به عشق
زانكه بر فرقِ رقيبان بزند تيشهيِ ما
جوهرِ ماست چو شمشير ز پولاد و ز خون
سنگ هم مينتواند شكند شيشهيِ ما
شيرِ ميدانِ جداليم نه شيرانِ علم
حملهيِ ماست نه از باد؛ ز انديشهيِ ما
ما گسستيم چو زنجير مذلّت از پاي
كي تواند گذرد روبهي از بيشهيِ ما
دعاي شامگاهان
نه به روزم آفتابي؛ نه به شامِ تيره ماهي
نه به باغِ من درختي؛ نه به راغِ من گياهي
من و تيرگيِ شبها، دلِ دردمند و تنها
نه به بزمِ من چراغي؛ نه اميدِ صبحگاهي
رخِ من چنان فسرده؛ دلِ من به سينه مرده
به لبم نه زهرخندي؛ به دلم نه سوزِ آهي
كمري شكسته دارم ز گرانِ بارِ بهتان
كه به غير بيگناهي، نبود مرا گناهي
به كجا برم فغان را؟ ز كه داد خود بگيرم؟
به جز از عليمِ عالم نبود مرا گواهي
نه سزاست اين چنينم؛ كه به افترا قرينم
چو فتادهام زماني ز يقين به اشتباهي
سزدم كه ديده گريان بكنم چو پيرِ كنعان
كه مراست يوسفي هم ز برادران به چاهي
شده عبرتم در اين ره، در دل به غير بندم
همه عمر شكر گويم؛ كه مرا شد انتباهي
ز نگاهِ پرملامت به كدام ره گريزم؟
بِكَ ِاسْتَعيذُ رَبّي فَاَعِذْنِِ يا الهي
تو مرادِ هر مريدي؛ تو به هر غمي نويدي
به دلم بده اميدي؛ به تنم بده پناهي
تن لاغر و نحيفم نبود ز بيم كيفر
به اميدِ كوهِ رحمت شدهام چو پرِّكاهي
ره كفر و دين بپويم دودلم كدام جويم؟
نه دلي به دير دارم؛ نه سري به خانقاهي
تو كه دل به هر كه دادي و به جز جفا نديدي
بده «راهيا!» دلي هم به دعاي شامگاهي
بازارِ سخن
كس نيست در اين باديه ديوانهتر از من
مجنون بود افسانه؛ نه افسانهتر از من
عمريست كه در سوز و گدازيم من و دل
كو شمعتر از اين دل و پروانهتر از من؟
بيهوده خماران به كنارم ننشستند
يابند كجا خُمتر و ميخانهتر از من
در ميكدهيِ دهر نبينند حريفان
سرگشتهتري از من و پيمانهتر از من
مأنوستر از من نبود اهلِ جهان را
با مردمِ نااهل كه بيگانهتر از من؟
بر خاك نيفتاده چه بيباك برويم
اين مزرعه را نيست كسي دانهتر از من
از من بشنو نكتهيِ باريكتر از مو
گيسويِ سخن را چه كسي شانهتر ازمن؟
گو گنج سخن را به من آرند اديبان
كو مارتر از اين دل و ويرانهتر از من؟
بازارِ سخن را نبود مشترياني
پرگوشتر از «راهي» و پرچانهتر از من
زيارتگاهِ غم
خارِ غم روييده بر ديوارِ دل
بارِ غم هر جاست باشد بارِ دل
محنت و درد و غم و حرمانِ عشق
هرزهرويانند بر گلزارِ دل
طيلسانِ كينهها دارد به بر
پرنيانِ اشك شد دستارِ دل
ميدرم با تيغِ آهي سينه را
تا ميسّر گرددم ديدارِ دل
بستهيِ گيسويِ ترسالعبتيست
رشتهيِ زلفي شده زنّارِ دل
تا بر آن سيبِ زنخدان، رهزنست
غيرِ بيماري نباشد كارِ دل
هر بلايي را بلاگردان شود
هر دلْآزاري كند آزارِ دل
وقفِ عام است اين زيارتگاهِ غم
هر غمي ره ميبرد بر دارِ دل
«راهي!» از دل حاصلي جز درد نيست
به كه پيچي در هم اين طومارِ دل
فتنهيِ عالمگير
دردِ طاقتْسوزِ دل، ناگفته به!
غنچهيِ تنگِ دهان، نشكفته به!
آتشِ اين آهِ هستيْسوزِ من
زيرِ خاكستر بلي؛ بنهفته به!
ديدگان را نيست گر الماسِ اشك
گوهرِ يكتايِ غم، ناسفته به!
رازِ اين سودايِ رسواسازِ من
در حجاب سينهها، بنهفته به!
علّتِ جمعيّت ما تفرقه است
مجمعِ تفريقيان، آشفته به!
فتنهيِ ما يك جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگيرد، خفته به!
رديفِ درد
بخوان ز دفترِ اشعارِ من حكايتِ درد
كه اهلِ درد بود درخور روايتِ درد
هزار غنچهيِ حسرت به ارمغان دارد
سياهكوليِ سرگشتهيِ ولايتِ درد
خطوطِ خشم به ماهورهايِ دشتِ جبين
كتيبهايست ز غمْواژههايِ آيتِ درد
سرابِ خنده به صحرايِ گونههايِ كبود
نشانهايست به رخسار از نهايتِ درد
خروشِ مرگ بود علّتِ خموشيِ ما
سكوتِ ناله نباشد دليلِ غايتِ درد
خوشا كه ساحلِ آرامشِ جزيرهيِ مرگ
كرانهايست به دريايِ بينهايتِ درد
لوايِ مشت برافراز، يار همدردم!
به دوشِ خسته به پا دار سرخْرايتِ درد!
هزارِ شعر تو «راهي!» چه نالهها دارد!
چرا كه شعر رديف است با كنايتِ درد
تقليد
تا پندِ خلق گويي و خود پند نشنوي
بر راه، رهنموني و بيراهه ميروي
بيهوده دل به مزرعهيِ دهر بستهاي
از شورهزار جز خس و خاشاك ندروي
جانا! بر اين رباطِ كهن هيچ دل مبند!
پاينده نيست دولتِ لذّاتِ دنيوي
تقليدِ ما ز مردمِ بيگانه فاجعه است
دنبال كس روي شده روشن ز كسروي
تقليدِ خلق داده به توفان، كيانِ خلق
اين نكته قطرهايست ز دريايِ مثنوي
از ما درود باد به روحِ جلالي دين!
صد آفرين به كلكِ شكرخايِ مولوي!
با شعر ميتوان همه نقشِ شگرف زد
اين گونه دلْرباتر از ارژنگِ مانوي
اعجاز ميكند قلم ار حقْنگار شد
كم نيست خامه از يدِ بيضايِ موسوي
دانش بجو كه بهرِ بشر، نيمْتاجِ علم
صد بار برتر است ز ديهيمِ خسروي
گر آدمي ز بندِ هوس پا برون نهد
با علم و معرفت كند اعجازِ عيسوي
«راهي»! ز بعد خواجهيِ شيراز كس نگفت
شعري چنين به قالبِ الفاظِ پهلوي
سرْبارِ دوش
غمزهيِ معشوق تا در كار شد
چشمِ ناز خفتگان، بيدار شد
تا كه شورِ عشق در سرها فتاد
سر به رويِ دوشها سرْبار شد
كهنه شد افسانهيِ منصور و دار
بس كه منصور اين زمان بر دار شد
سنگلاخِ فتنه پيشِ عاشقان
تا به آغوشِ هدف هموار شد
اشك را آوارگي سيلاب كرد
كاخها بر كاخيان آوار شد
اين ظفر در گفت و در پندار بود
ساليان گفتارها كردار شد
قوم ما تا درسِ عاشورا گرفت
عالمي را اسوهيِ ايثار شد
خامه بشكن «راهيا!» خامي مگر
گيرم اشعارت دوصد طومار شد
پيش هر تك مصرعِ ديوانِ خون
بايدت شرمنده از اشعار شد
وايِ دل!
تا شكست از سنگِ غم مينايِ دل
سينه پرغوغا شد از غوغايِ دل
دُردْپيمايِ خراباتِ الست
كيست غير از مستِ خونْپيمايِ دل
دل پسندد سينه را دريايِ خون
زورقي در سينه دارم جايِ دل
تا به سينه گوهرِ غم پرورد
دل به دريا ميزند دريايِ دل
تا جوي غم را به جاني ميخرد
نيست جاي سود در سودايِ دل
اي حريفان بر گذرگه بنگريد!
زير پايِ يار جايِ پايِ دل
سيلِ خون جاري ز چشمم ميكند
نيست جز رسواييِ من رايِ دل
از هجوم خارِ غم پرويزنيست
دامنِ ديبايِ خونْپالايِ دل
بهتر از غم جامه نتواند بريد
درزيِ ايّام بر بالايِ دل
كو شهابِ عشق تا آتش زند
طورْ طورِ سينهيِ سينايِ دل
از تبِ دل واي بر امروزِ من
وز تبِ من واي بر فردايِ دل
«راهيِ» دشتِ جنونم ميكند
كودكِ دردانهيِ نوپايِ دل
(تولّدِ من اوّل ديماه يكهزار و سيصد سي :1/10/1330)
خورشيدِ يلدا
بختِ سيه رقم زد، ميلادِ من به يلدا
تا شمعْسان بسوزم در انجمن به يلدا
تا دم زدم پدر گفت:«خاموش مرغك من!»
در استعاره بايد گويي سخن به يلدا
دي بود و دير پاييد؛ شاخِ ترانه خشكيد
بيبرگ و بار باشد باغ و چمن به يلدا
چشمِ طرب چه داري از نغمهيِ حزينم
من در قفس نديدم غير از محن به يلدا
شب سرمهيِ گلويِ مرغانِ خوشنوا بود
جغد است همنوايِ زاغ و زغن به يلدا
شب بود و وحشت و بيم، فريادِ شومِ دژخيم
با آن همه ندادم يك لحظه تن به يلدا
«راهيِ» نور بودم، آيينه ميسرودم
خورشيد مينمودم بر مرد و زن به يلدا
نخجيرِ بيآهو
همچو روي او نديدم رويِ ديگر
از چه رويي رو كنم بر سويِ ديگر
تا جمالش گشته محرابِ اميدم
چشم بستم از خمِ ابرويِ ديگر
تا گرفتارِ طلسم آن نگاهم
ايمنم از فتنهيِ جادويِ ديگر
تا به آزارم ميان بستهاست؛ بستهاست
رشتهيِ جانم به تاري مويِ ديگر
نقش او بر آب هم جاويد ماند
ديده گر كوشد به شست و شويِ ديگر
آبمان از سر در اين سودا گذشتهاست
ديده گو جاري كند صد جويِ ديگر
جز غزالِ چشمِ مستِ او در اين دشت
نيست يك نخجير بيآهويِ ديگر
زير و بمِ سرود
هم از شادي هم از غم ميسرايم
براي سور و ماتم ميسرايم
به هر محفل نشيند سوزِ سازم
زماني زير و گه بم ميسرايم
گه از مكنت گه از درويشي خويش
هم از بيش و هم از كم ميسرايم
گهي از درد گويم گه ز درمان
گهي از زخم و مرهم ميسرايم
بود ذمّ بدي، مدح نكويي
اگر مدح و اگر ذم ميسرايم
دلم آيينهيِ سيمايِ هستيست
اگر از جام و از جم ميسرايم
كلامم آيتي از زشت و زيباست
اگر سربسته، درهم ميسرايم
سرودم نالهيِ جانسوزِ عشق است
بلي تا ميتوانم ميسرايم
رگبارِ سكوت
مينشينم پايِ ديوارِ سكوت
تا شوم مدفون در آوارِ سكوت
سخت سنگين است بر دوشِ خيال
سربْرنگِ شاعرْآزارِ سكوت
عنكبوتِ وهم در كاخِ سخن
نرم نرمك ميتند تارِ سكوت
ميسرايم نغمههايِ خامشي
شعر ميخوانم به تالارِ سكوت
گاهِ شور و گوشهيِ ماهور شوق
ميزنم مضراب بر تارِ سكوت
در ميان درّهيِ فريادها
گرم ميخواند مرا، غارِ سكوت
كركسِ غوغا و دژخيمِ دروغ
ميكشندم بر سرِ دارِ سكوت
ميخراشد پايِ احساسِ مرا
نيشِ زهرآلودهيِ خارِ سكوت
تا نباشم همدمِ اهلِ نفاق
ميگريزم در دم مارِ سكوت
شاخههايِ طبعِ «راهي» را شكست
بارشِ سنگينِ رگبارِ سكوت
نقشِ قلب
نقشِ بيهودگيِ قلب مرا
با ظرافت رويِ سنگ آوردي
تو ندانسته دلِ تنگ مرا
رويِ آن سنگ به تنگ آوردي
بوسهاي بر رخِ آن سنگ زدي
نقشِ خود را تو به رنگ آوردي
زخمي از بوسه بر آن سنگ نشست
آه! افسوس! كه آن سنگ شكست
چكامهيِ سبز
بهشتِ من كه لقايِ تو سبز مثلِ درخت
شكفتهام به هوايِ تو سبز مثلِ درخت
سحرگهان كه شكوفا كنند نرگس را
توان شنيد دعايِ تو سبز مثلِ درخت
در اهتزاز سپيدار، شاخِ زيتونيست
سپيدهايست لوايِ تو سبز مثلِ درخت
چنان چنارِ تو نيلوفرانه چنگ زدهاست
بر آسمان؛ كه فضايِ تو سبز مثلِ درخت
مگر ز يشم سرشتند خاكِ باغِ تو را
كه سبزه در همه جايِ تو سبز مثلِ درخت
سيادت همه آفاق بر تو زيبندهست
چرا كه هست ردايِ تو سبز مثلِ درخت
تويي رسالتِ افرا به قوم سبزه و گل
حريمِ خوبِ حرايِ تو سبز مثلِ درخت
تو آيه آيهيِ كاجي به سوره سورهيِ سرو
هميشگيست ودايِ تو سبز مثلِ درخت
انارِ دل شده خندان به زيرِ نارونت
بهارِ جان ز صفايِ تو سبز مثلِ درخت
گشاد روحي و آرامِ جان، نوازشِ تن
چه مرهميست دوايِ تو سبز مثلِ درخت
تو سبز، خونِ رگان تو سبز، اصلِ تو سبز
قبيله سبز، نيايِ تو سبز مثلِ درخت
بهشتِ خوب! سپاهان! كه جاودان ماناد
تمامِ صحن و سرايِ تو سبز مثلِ درخت!
بمان هميشه به باغِ جهان كه «راهي» كاشت
چكامهاي ز برايِ تو سبز مثلِ درخت
عشق
عشق، اين حسِّ غريبي است؛ كه در من پيداست
خلسه، اين حالِ عجيبي است؛ كه در من پيداست
من به پادافرهِ نفرينِ تو امروزم اسير
دوزخِ عشق لهيبي است؛ كه در من پيداست
من نميترسم از آن لولويِ پرخشمِ مهيب
لطفِ آن يار حبيبي است؛ كه در من پيداست
من گذشتم ز بهشتي كه خيال است خيال
چهرِ عصيان زده سيبي است؛ كه در من پيداست
ربعِ قرن است كه بر آمدنت منتظرم
انتظارِ تو نصيبي است؛ كه در من پيداست
مانده آغوشِ من از رفتنِ تو باز هنوز
بازْآغوش صليبي است؛ كه در من پيداست
آمدي مهر به لب، خندهزنان، مثلِ قديم
پاسخِ خنده فريبي است؛ كه در من پيداست
زينِ من نيست بر آن گُردهيِ تازيِّ چموش
زيبِ من رخشِ نجيبي است؛ كه در من پيداست
دوستان دورِ جواني است؛ فرازيد به عشق
پيري و مرگ نشيبي است؛ كه در من پيداست
« عَيناكَ اِصْفَهان »
فريباترين آسمان چشمِ توست
و نقّاشِ رنگينكمان چشمِ توست
همايِ مني بر سرم سايه كن
كه خوشبختي من از آن چشمِ توست
نگاهِ تو گيراترين آتش است
بسوزان كه آتشفشان چشمِ توست
يك آيينه دارم چه آيينهاي!
كه آيينه يِ من همان چشمِ توست
هميشه نگاهم، هميشه نگاه
چرا؟ چون به جسمم روان چشمِ توست
لبان را ميازار تا بوسهها
سخن را نگه كن! زبان چشمِ توست
تذروِ نگاهت كجا ميپرد؟
خدا را! مگر آشيان چشمِ توست
نگاه تو آغازِ عريان شدن
سپيداريم را خزان چشمِ توست
اگر اصفهان است چشمِ هنر
عجب نيست چون «اصفهان چشمِ توست»
باران
«به صحرا شدم عشق باريده بود»
هوا دامني عطرِ اركيده بود
ز شرمِ تماشا بنفشه شدم
كه آن دشتِ نرگس همه ديده بود
گمانم رسيدم كمي دير آه!
و آن تازهگل را يكي چيدهبود
گمان نه؛ كه يك باورِ دردِ تلخ
و چشمانِ من صحنه را ديدهبود
به گلهاي آن دشت، شبنم نشست
همه اشكهايِ تراويدهبود
به چشمانِ بارانيم دشتِ عشق
شكوفا نه؛ يكسر پلاسيدهبود
لاف
ما بادهها ز كثرت بيهودگي زنيم
سجّادهها به باده ز آلودگي زنيم
از پا فتادهايم و ز فرسودگي ماست
هرچند لاف راحت و آسودگي زنيم
(آتشسوزي كتابخانهيِ
دانشكدهيِ ادبيات دانشگاه اصفهان)
بنگاهِ ادب سوخت
ديروز شنيدم خبرِ سوختنش را
گوش سر و دل، هر دو، از آن يك خبرم سوخت
«بنگاهِ ادب سوخت در آتش»" خبر اين بود
امروز كه ديدم به نگاهي جگرم سوخت
بر خرمنِ آن سوخته، ققنوسِ نگاهم
جانسوز بناليد كه پا تا به سرم سوخت
بدرود به پرواز! كزان آتشِ بيداد
در عرصهيِ جولانِ سخن، بال و پرم سوخت
گفتم زنم از اشك به خاكسترش آبي
هُرمِ نفسِ سوختهاش، چشمِ ترم سوخت
از تربتِ هر پيرِ ادب ناله برآمد
كز برقِ ادبْسوز، تمام اثرم سوخت
آن نخلِ خزانْسوزِ كهنْسال خزان شد
زين برقِ بل،ا ريشه و برگ و ثمرم سوخت
شيرازهيِ ديروز به فردا همه بگسست
فخرِ پدرم سوخت؛ اميدِ پسرم سوخت
زين راه خطرْخيز توان گذرم نيست
هم همره و هم راهي و هم راهبرم سوخت
ني تابِ نشستن دارم، ني تبِ رفتن
بومِ حضرم همرهِ زادِ سفرم سوخت
ويرانهيِ دل را به چه دلخوش كنم امروز؟
ميراثِ نياكانم و گنجِ پدرم سوخت
اي جوهريان! بر هنرم خرده مگيريد
معيارِ سخن سوخت؛ عيارِ گهرم سوخت
«راهي» گه اين سوختن از چرخِ ادب خواست
زد نقشِ اسفبار كه «ماه هنرم سوخت»
(1407 ه.ق)
نقشِ قلب
نقشِ بيهودگيِ قلب مرا
با ظرافت رويِ سنگ آوردي
تو ندانسته دلِ تنگ مرا
رويِ آن سنگ به تنگ آوردي
بوسهاي بر رخِ آن سنگ زدي
نقشِ خود را تو به رنگ آوردي
زخمي از بوسه بر آن سنگ نشست
آه! افسوس! كه آن سنگ شكست
غمخوارگان
غمِ ايّامِ مرده بايد خورد
غمِ رنجِ نبرده بايد خورد
حاليا غم مخور كه بعد از اين
غمِ غمهاي ِخورده بايد خورد
عشق
يا هوس
با تو ميگويم!
با تو از تابستاني گرم وشيرين
با تو از ايّامِ داغ و تبدار
با تو از روزگارانِ ديرين
با تو از اوّلين ديدار
با من بگو!
با من از لحظههايِ نخستين
با من از كوههايِ گريزان
با من از برقِ چشمانِ گويا
با من از خاطراتِ پريشان
جنگلِ سبزهايِ طراوت
آب، آيينههايِ مناظر
شهرها در رديفي پياپي
گلههايِ هميشه مسافر
شهرك طاقهايِ سفالين
مقصدِ مهربانيست ما را
وندر اين شهرِ آغاز و پايان
مشترك ميزبانيست ما را
ما در آن روزهايِ طلايي
فارغ از گير و دارِ زمانه
قلبمان هرچه ميديد ميخواست
عشق در اين ميان يك بهانه
چشمها هرزه بودند و مشتاق
جسمها ناشيانه هوسناك
رفت بر ما گناهِ نخستين
جسمِ ما روحِ ما هر دو بيباك
ياد داري تو هم آن گنه را
بر تمامِ دلم نقش بستهست
بعد از آن گناهِ نخستين
سدِّ ترس از گنه هم شكستهست
سادهيِ پاك و معصومِ ديروز
عشقِ ما را همان جاست پايان
هان! فراموش كن رفتهها را
چون زنِ هرزهگردِ خيابان
بازگشتن
جادههايِ درازِ خم در خم
آرزوهايِ واهيِ كوتاه
خسته و كوفته ز راهِ دراز
به اميدِ وصالِ يك همراه
ميرسم از اميد مالامال
دل پر از شوقِ ديدنِ رويت
بر لبِ جويبارِ خاطرهها
مينوازد مشام را بويت
جويبارِ نمونه در پاكي
سبزهها، انتظارِ زيبايي
گلههايِ چريده در شبنم
نيِ چوپان و سازِ تنهايي
ميدود شوقِ ديدنت در من
همچو در تشنه شوقِ ديدنِ آب
نقش بر آب ميشوند همه
آرزوها ز ديدنت ايخواب!
باز تنها و خسته و غمگين
منم اين جا نشسته بر لبِ جوي
داغِ غم خورده بر دلم اينك
گردِ غربت نشسته بر سر و روي
آب در چشم من غبارآلود
سبزهها در نگاهِ من خار است
سگِ گلّه ندا زند كه: «برو»
بازگشتن هميشه دشوار است
شيشهيِ عمر
ياران! حكايتِ دلِ بيدار بشنويد
عطّارگونه قصّهيِ بيمار بشنويد
از آهِ سرد حرفِ شرربار بشنويد
سرّي ز سينه، مخزنِ اسرار بشنويد
رازي كه بين خلق چه بيداد ميكند!
خلقي كه روز و شب همه فرياد ميكند
دشمن كه روبروست نه جاي خطر بود
مكر و فريب و وسوسهاش بياثر بود
آن سينهاي كه كينهاش اندر نظر بود
كي باكش از مقابلهيِ خير وشر بود
خصم آن بود كه كسوتِ ياران به تن
كند
با جلوهيِ هزار نواي زغن كند
آنان كه در لباس اخوّت به نامِ خلق
در لاف ميكنند جهان را به كامِ خلق
ميراثخوار و بادهگساران جامِ خلق
هيهات و وادريغ ز خشم و ز دام خلق!
اي واي من! كه دشمنِ ما، دوست
پرورد
گرگ است و در لباسِ شبان، ميش ميدرد
شب بومِ شومِ خويش به بامِ فلك زدهاست
خشت نفاق و كفر به ديوارِ شك زدهاست
نيل ريا به جبّه و تحتالحنك زدهاست
رأي نجات خلق به بالِ ملك زدهاست
باور مدار كاين شبِ ظلمت سحر شود!
ديوِ سياهي از حرمِ ما به در شود
دزدي كه شحنه گشته و كارش اذيّت است
فسق و فجور دولتيان بيهويّت است
قانون شرع و عرف براي رعيّت است
خلق از چنين فساد دچار بليّت است
آري رواست گر كه فلك زير و رو كنيم
سيراب كامِ خويش ز خونِ عدو كنيم
ميناي قلب درِّ يتيمان شكستهاست
بند عطوفت همه ياران گسستهاست
بالِ غراب باز و پرِ باز بستهاست
روحِ بشر در اين ستمآباد خستهاست
زنجير و بندهايِ اسارت گسستني است
ديوارِ اين قفس به سهولت شكستني
است
ميخانه بسته خانهيِ تزوير باز شد
پيمان شكستگان رهِ تقصير باز شد
ديوارها حصين شد و زنجير باز شد
بر جان خستگان گذرِ تير باز شد
ديوانگان رها شده در بوم و ملكِ ما
اي كودكان كه سنگ به دستيد هان!
به پا!
گر سنگها ببسته و سگها گشادهاند
گر مست از غرور خود و جامِ بادهاند
گر از دماغِ فيل و ز گردن فتادهاند
گر شيشههاي عمر به رفها نهادهاند
هم بشكنيم شيشهيِشان هم غرورشان
هم واژگون كنيم ز گردون به گورشان
گر زهر جايِ شهد به ساغر كنيم ما
از اشكِ ديده كون و مكان تر كنيم ما
گر ملك را خراب سراسر كنيم ما
بر سنگ و خاك باديه بستر كنيم ما
به زان كه داغِ ننگِ سرافكندگي
خوريم
روزي به وجه بردگي و بندگي خوريم
«راهي!» ببند خامه كه آتش به ني فتد
مستي ز سر پريده ز تأثير مي فتد
زين قصّهها چه ولوله در ملك ري فتد
از ناقهي تفرعُن و تزوير پي فتد
اين لالههاي رسته به هامون گواه
توست
اين شور و اين شرار ز تأثير آهِ توست
نشانِ
آدميّت
دگر اين زمان گذشتهاست زمانِ آدميّت
شده بازيچهيِ هر طفل امانِ آدميّت
بنگر رسيده بر عرش فغانِ آدميّت
اثري دگر نباشد ز كيانِ آدميّت
«تنِ آدمي شريف است به جانِ
آدميّت
نه همين لباسِ زيباست نشانِ آدميّت»
ز زمان تو غافل استي كه اسير در زميني
تو ز عرش آمدستي كه به فرش درنشيني؟
تو خليفهيِ خدايي و به اهرمن قريني
به خزان چو مينكاري به بهار خوشهچيني
«اگر آدمي به چشم است و دهان و گوش
و بيني
چه ميانِ نقش ديوار و ميانِ آدميّت؟»
به زمانه دل چه بندي كه بود سرايِ محنت
كه به بود، بيم آرد؛ به نبود، دردِ حسرت
به جز از بلا نباشد؛ نبود به جز مصيبت
تو برآ ز خواب غفلت! كه چنين نهاي به فطرت
«خور خواب و خشم و شهوت شغبست و
جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد ز جهانِ آدميّت»
به جهانِ كجنهادي كه همي صنم تراشد
نه سزا بود خيالي ز خروشِ ما خراشد
همه را عيان بگويم؛ به كسي نهان نباشد
ببرد هر آنچه كارد؛ دِرَوَد هر آنچه پاشد
«بحقيقت آدمي باش و گر نه مرغ باشد
كه همين سخن بگويد به زبانِ آدميّت»
تو همايِ بخت خود را ز فرازِ خويش راندي
عجبا هميپراندي و همي زغن نشاندي!
چه اميد فتح داري؟ تو كه بيدقي نراندي
به سرت هر آنچه آيد كه به سوي خود كشاندي
«مگر آدمي نبودي كه اسيرِ ديو ماندي
كه فرشته ره ندارد به مكانِ آدميّت»
اگر اين حجابِ ظلمت ز بصيرتت بميرد
حسد و ريا و نخوت چو ز سيرتت بميرد
ستم و فساد و كين هم ز شريعتت بميرد
همه را هر آنچه گفتيم ز طينتت بميرد
«اگر اين درندهخويي ز طبيعتت بميرد
همه عمر زنده باشي به روانِ آدميت»
اگر آدمي تواند به مقامِ خود نشيند
به دو ديدهيِ ظرافت همه عيبِ خويش بيند
ز خصالِ آدميّت به مثال، خوشه چيند
صنم هوي گذارد؛ صمد خدا گزيند
«رسد آدمي به جايي كه به جز خدا
نبيند
بنگر كه تا چه حد است مكانِ آدميّت»
به برون گراي «راهي!» به درآ ز كنج خلوت!
بشنو تو پندِ «سعدي» بپذير با سخاوت
تو ز دام و دد نباشي بگريز از شقاوت
نشود كه بسته باشي به قيودِ كبر و نخوت
«طيرانِ مرغ ديدي تو ز پايبندِ شهوت
به درآي! تا ببيني طيرانِ آدميّت»
رباعيها
گر باده به مينايِ فلك نيست مرا
گر سير به دنيايِ ملك نيست مرا
گر مفتي و شيخ جاهلم ميدانند
شادم كه به وحدتِ تو شك نيست مرا
***
گر كافرم و مذهب و دين نيست مرا
بر ظنّ تو نه آن و نه اين نيست مرا
اي شيخ! مرا نيست هر آن را گويي
شادم كه به دين تو يقين نيست مرا
***
گر مرغِ هماي در قفس نيست مرا
از مالِ جهان، بالِ مگس نيست مرا
گر جمله وجود داد و فريادم من
شادم كه به جز تو دادرس نيست مرا
***
گر چشمِ بصيرت به غبار است مرا
گر پايِ مجاهدت به خار است مرا
سويت به سر آيم و ببينم رويت
گر چون منصور سر به دار است مرا
***
خارِ سخنِ تو سدِّ راهست مرا
راهي كه تو رهبري به چاهست مرا
اي شيخ! تو گمرهي و خلقند گواه
من در راه و خدا گواهست مرا
***
ميخانه مرا كعبه و بتخانه تو را
زنّار مرا سبحهيِ صد دانه تو را
زاهد! چه فريبيم به فردوسِ برين
اين وصل مرا وعدهيِ جانانه تو را
***
دل منتظر و چشم به راهست بيا
روزِ من و دل هر دو سياهست بيا
ديدارِ شكستگان و وصلِ ياران
در مذهب تو گرچه گناهست بيا
***
فرزانگيم علّت ديوانگيست
ميخانه نشستنم ز بيخانگيست
اين دم زدن از عقل گزافست مرا
اين لاف كه ميزنم ز بيگانگيست
***
سر رفت و ز سر هوايِ دلدار نرفت
حيف از سر ما كه بر سرِ دار نرفت!
رازِ ره عشق را ندانم در چيست
چون مست به سر دويد و هشيار نرفت
***
منعم به سر كوي تو گردد درويش
بيگانهيِ تو چگونه سازد با خويش
از بيش و كم جهان ننالم هرگز
ديوانهيِ تو كم نشناسد از بيش
***
در باديهيِ جنون خبر از غم نيست
مجنونِ تو را حسرتِ بيش و كم نيست
اي شيخ! بود دين تو جمعِ اضداد
در مذهبِ عشق كفر و دين با هم نيست
***
ديوانهيِ روي تو سر از پا نشناخت
«مجنونِ تو كوه را ز صحرا نشناخت»
بر دامنِ غيرِ تو زند چنگِ اميد
يارب! چه كنم؟ شيخ خدا را نشناخت
***
هر چيزِ جهان به جاي خود گر نيكوست
دشمن ز چه رو نشسته بر مسندِ دوست
در شيخ نديديم به جز رنگ و ريا
«از كوزه همان برون تراود كه در اوست»
***
اين بندگي ماست كه بر غيرِ خداست
بر غيرِ خدا بندگيِ خلق، خطاست
در حشر اگر به ما كرامت نكنند
صد دوزخ از اين بتر سزاوار به ماست
***
سرچشمهيِ زندگي چو مِي باشد؛ مي
در ظلمت جاودانه كي باشد؟ كي؟
خود دولتِ جاويد همين است كه من
باشم مي و ني باشد و وي باشد؛ وي
***
ما راهِ خرابات به سر ميپوييم
حرف از خُم و ساغر و ز مِي ميگوييم
هر جا كه مزار ما شود بعد از مرگ
از خاكِ خرابات چو گل ميروييم
***
گر زهر به جايِ باده در ساغرِ ماست
گر درد و غمِ زمانه همبستر ماست
گر بر سرِ دارها رود سرهامان
شاديم كه سودايِ تو اندر سرِ ماست
***
يك دم ز خيال تو نميآسايم
اي دلبرِ نازكْبدنِ ترسايم!
بيترس آيم شبي، به كويِ تو خمار
اين خشكْلبان را به لبِ تر سايم
***
تو خوشْسخن و خوشْلب و خوشْسيمايي
هر جا كه روي تو عاقبت سي مايي
ما در جدلِ عشق تو تنها هستيم
در پهنهيِ ناورد تو چون سي مايي
***
ما لشگرِ يارانِ تو را سرداريم
افتاده به خاكِ قدمت سر، داريم
ما با دلِ گرم عازمِ كويِ توايم
سوغات از اين سفر دلي سرد آريم
***
آنان كه ز عشق و معرفت بر دارند
دست از دل و جان در قدمت بردارند
از هر دمشان بانگ اناالحق خيزد
هرچند كه منصورْصفت بر دارند
***
زيباصنمان داغ چو تابستانند
از تشنهْلبان قرار و تاب استانند
ما جان به طبق نهاده عمريست دراز
مهلت ندهد زمانه تا بستانند
***
گر شاه به زر مرا فريبد غم نيست
گر شحنه به زور ره زند باكم نيست
گر شيخ به تزوير كند گمراهم
ايمان به تو هست پس مرا ماتم نيست
***
بيهوده سرِ موعظه داري؛ اي شيخ!
ما نشئهيِ جام و تو خماري؛ اي شيخ!
تزوير تو روشن است ما را؛ تا چند
با پشت دوتا شترسواري؟ اي شيخ!
***
با وعدهيِ جنّت نتواني؛ اي شيخ!
ما را به سبيل خود كشاني؛ اي شيخ!
عيسيصفتانيم و خراباتنشين
ياسين تو به گوش خر چه خواني؟ اي شيخ!
***
ما بادهكشانيم و خراباتنشين
مظلوم زمانهايم در رويِ زمين
گر وعدهيِ اللّه سليمانيِ ماست
تا دور به ما رسد نگون گشته نگين
***
يارب! به نواي ناي مستانم بخش!
بر دردِ دلِ هزاردستانم بخش!
من نامهْسياه و تو كريمي؛ يارب!
بر صدق و صفاي ميپرستانم بخش!
***
گفتم: «چشمت» گفت: «خمارش بنگر»
گفتم: «زلفت» گفت: «چو مارش بنگر»
گفتم: دلِ عاشقانِ رويت» گفتا:
«كمحوصله بيصبر و قرارش بنگر»
***
گفتم: «دل و چشم من تو داني چون است؟»
گفتي: «كه يكي خون و دگر جيحون است»
در نظم چو قامتت قيامت گفتم
گفتي:« چه كنم؟ طبع تو ناموزون است»
***
گفتم: «صنما نشان كوي تو كجاست؟»
گفتا: «چو جهانيم؛ سؤال تو خطاست»
گفتم: «ز جهانيان بود نام و نشان»
گفتا كه:« مرا نشان جهان، نام خداست»
***
شيخ و شه و شاب وشحنه در رويِ زمين
صيّادانند جمله ما را به كمين
يارب! تو به ما گذار شرِّ شيطان
ما را برهان ز شرِّ هم آن و هم اين!
***
در باديهيِ عشق چو مجنون رفتن
بيگانه شدن ز خويش و بيرون رفتن
تنها رهِ توفيق همين است؛ همين
از خاك برون آمده در خون رفتن
***
باشد حركت جوهرِ خلقت به يقين
ثابتْقدمي مجوي بر رويِ زمين
هر چند كه اين قياسِ بيربط خطاست
خلقت كه چنان بود؛ خلايق كه چنين
***
اي آن كه اسيرِ خاك هستي؛ برخيز!
گر زاهد و گر بادهپرستي؛ برخيز!
از عرش تو را ز فرش فرياد زنند
در خانهيِ خاك چون نشستي؟ برخيز!
***
از قيدِ طبيعت چو برستي؛ خوش باش!
گر زاهد و گر بادهپرستي؛ خوش باش!
در خاك بمانَد آن كه در خاك بمانْد
از فرش چو بر عرش نشستي؛ خوش باش!
***
ما در رهِ يار از جهان درگذريم
آن را چه بهاست؟ ما ز جان درگذريم
از خاك جدا گشته به افلاك شويم
بيصبر چو تير از كمان درگذريم
***
ما شبزدگان، حديثِ شب ميدانيم
بيمارانيم و رنجِ تب ميدانيم
هر چند هميشه زار و گريان بوديم
زيبايي خنده را به لب ميدانيم
***
گر پاي بُدي ز خويش بگريختمي
گر سر بودي به دار آويختمي
گر دل بودي به پايِ جان باختمي
گر جان بودي به پايِ دل ريختمي
***
گر دل به برم بود به جان داشتمي
گر تخمِ وفا بود به دل كاشتمي
گر از تو به من جفا نميرفت همي
جورِ دگران نديده انگاشتمي
***
گفتم: «روزم» گفت: «سياهش كردم»
گفتم: «عمرم» گفت: «تباهش كردم»
گفتند: «به وقتِ رفتنش چون كردي؟»
گفتم كه: «نشستم و نگاهش كردم»
***
آرامش من ز غايتِ بيخبريست
در لانه نشستنم ز بيبال و پريست
عصيان چو نميكنم ز تقوايم نيست
عابد شدنم نيز ز پيرانهْسريست
***
افسانهيِ زندگي شبي بيش نبود
زاييدهيِ هذيان تبي بيش نبود
بس خوب شناختم بنيآدم را
در خصلت و فطرت عقربي بيش نبود
***
رضوان بفروختيم بر گندمِ خال
زاهد پي وعده رفت و ما در پي حال
ماييم ز ابناءِ خلف آدم را
اي ناخلف كجْرو كجِخواب و خيال!
***
زان روز كه سرنوشت ما بنوشتي
يارب! به سياهي و بدي و زشتي
كينخواهي و كينجويي ما نيز ز توست
اين بذر نفاق را تو در ما كشتي
***
تلخيِ سكوت شور ما را دزديد
يلدايِ هميشه نور ما را دزديد
گوسالهْتراشِ دهر با حيلهيِ جهل
موسايِ كليمِ طورِ ما را دزديد
***
سوسويِ تجلّي آمد از اخترِ صبح
خورشيدِ يقين دميد در باورِ صبح
با سورهيِ نور از دلِ تاريكي
بر چشمِ زمان نشست پيغمبرِ صبح
***
خورشيدِ شرف به شام تار آورديم
در موسمِ برد، ورد بار آورديم
خوانديم ترانهيِ رهايي از شوق
در باغِ هزارْگل هزار آورديم
***
از دولتِ نام توست آوازهيِ علم
از رشتهيِ جان توست شيرازهيِ علم
در وصفِ بزرگي تو حيران مانديم
بهتر كه بگوييم به اندازهيِ علم
***
روشن ز كلامت اي معلّم! دل ماست
با مهر تو آميخته آب و گل ماست
هر مشكلي از همّت تو آسان شد
جز قدر تو داشتن؛ كه اين مشكل ماست
***
هنگامهيِ هجرتي اهورايي بود
صد باغ شكوفه در شكوفايي بود
در وسعتِ آبيِ بلندِ ايثار
پروازِ كبوتران، تماشايي بود
***
كوه از تو صلابتي دگر ميگيرد
دريا ز سحابِ تو گهر ميگيرد
افتد به كسوفِ خشم اگر مهرِ رخت
غوغا چو كنند بيشتر ميگيرد
***
هرچند كه بيستون غم سنگين است
با خسروِ عشق شيوهام تمكين است
جاريست به جويِ شيرِ شيرين، خونم
فرهاديِ بيستون مرا شيرين است
***
او بود كه عشق را مجازي نگرفت
غير از رهِ پاكِ سرفرازي نگرفت
همبازيِ كودكيِ من از چه سبب
در بازيِ جان مرا به بازي نگرفت؟
***
او زرديِ چهره را به گلها بخشيد
صد فصل بهارِ سبز بر ما بخشيد
در موسمِ لاله سرخيِ خون باريد
آبي شد و خورشيد به دنيا بخشيد
***
در مصحفِ سينه آيهيِ عشق تويي!
در بحرِ غزل كنايهيِ عشق تويي!
آميخته هر ذرّه به خورشيدِ رخت
الحق كه خميرماية عشق تويي!
***
بر ساحلِ زندهرود دل ميكارند
بر كشته يِ خويش خونِ دل ميبارند
آن جا كه ز آبشار گل ميريزد
دل ميكارند و عشق برميدارند
***
صيد هوسِ بوالهوساني؛ راهي!
بازيچهيِ دستِ ناكساني؛ راهي!
در عرصهيِ پيكار چه آهو چه پلنگ
قربانيِ جشنِ كركساني؛ راهي!
ترانهها
رسولِ بيداري
اي رسول بيداري!
صد پيامِ گل داري
بر سرِ عروسِ دل
تو شكوفه ميباري
معلّمِ خوب و مهربانِ من!
معلّمِ خوب و مهربانِ من!
تويي تو آرامش روانِ من
بيا و با آن دمِ مسيحايي!
روان ببخشا به مرده جان من!
تويي تو آن واژه واژهيِ موسي
گهِ تكلّم، به خلوتِ سينا
بزن به تختهْسياهِ قلبِ من
كتيبهيِ نور از آن يدِ بيضا
تو خواهشِ جان شنيده ميآيي
رسولِ عشقي گزيده ميآيي
بيا و بتخانههايِ شب بشكن
كه از حرايِ سپيده ميآيي
بيا و از سورههايِ لبهايت!
بخوان به گوشِ دلم، هزار آيت
تو از خدا، از شكوفه ميآيي
كه تا رساني مرا بدان غايت
ترانهيِ زايندهرود
آيينهيِ زايندهرود
در حيرتِ نقشِ جهان است
قابِ ساحل، يك جهان دل
نصفِ جهان در اصفهان است
از سرمهاش روشن، نگاهِ هنر
در گنبدش جاري، پگاهِ هنر
دارد هنر در چلستونش قرار
شد هر ستونش تكيهگاهِ هنر
سلسلهيِ پل شد بر آبِ زندهرود
زنجيرِ پاهاي شتابِ زندهرود
زلفِ پريشان عروسِ اصفهان
با دلبري آشفته خوابِ زندهرود
آيينهيِ زايندهرود
در حيرتِ نقشِ جهان است
قابِ ساحل، يك جهان دل
نصفِ جهان در اصفهان است
در كاشيش «شيدا» غزالِ هنر
گلدستهها «تاجِ» «كمالِ» هنر
رقصان مناره در سماعِ طرب
باشد «نشاط»آور «جمالِ» هنر
«هاتف!» بخوان از نغمههايِ زندهرود
تا «آتش» افروزد «سنا»يِ زندهرود
من «عاشق» و «مشتاقِ» دردِ عاشقي
باشد «طبيب» من «صفا»يِ زندهرود
آيينهيِ زايندهرود
در حيرتِ نقشِ جهان است
قابِ ساحل، يك جهان دل
نصفِ جهان در اصفهان است
نوسرودهها
دزدِ آرزوها
من و تو
همراه بوديم
در كوريِ راهها
در هراسِ تاريكي
بر بامِ شبها
در هم آميخته بوديم
رؤياهامان را
و قسمت كرده بوديم
آرزوهامان را
و «او» هميشه
خوابمان را ميآشفت
و آرزوهايمان را ميدزديد
خواب پنجره
بهار را به تماشا نشستهاي برخيز!
نسيم از طرفِ كوي يار ميآيد
هزار دامنِ گل را به دستِ باد رها كن!
خيالِ پنجره را باز كن به دستِ سحر!
بهار را به سرودِ زمان پذيرا شو!
نگاهِ پنجره را در زلالِ رود بشوي!
كه خوابِ پنجره در زمهرير ميميرد
بهار را به تماشا نشستهاي برخيز!
كه كاروانِ گل از راه ميرسد به شتاب
به گوشهاي فكن اين پردهيِ زمستان
را!
كه نغمههايِ بهاري به پشتِ پرده
وزيد
شكوفهها را آيينه باش! تا به دلت
صفايِ آينه تابد غبار برخيزد
بهار را به تماشا نشستهاي برخيز!
به رويِ سفرهيِ دل هفتسين عشق بچين!
كه كامِ جان ز پيامِ بهار شيرين است
ببين كه سفرهيِ باغ از شكوفه
رنگينست!
نوروز
نوروز!
اي نوترينِ كهنه!
كهنهترينِ نو!
در من برايِ من
اين واژهيِ اصيل نامِ تو سالهاست
جز رختِ نو نداشه سوغاتِ ديگري
نوروز!
خستهيِ رهِ بيانتهايِ سال!
اين آخرينِتو
سوغاتيِ مرا
از ياد برده بود
زمان
با كدامين «اسم» تو را بنامم؟
و با كدام «صفت» تو را وصف كنم؟
به كدامين «قيد»ت به بند كشم
زبانت را هيچ گاه نياموختم
تنها فصلي كه آموختم «زمان» است «زمان»
زماني كه پيوستي با من
زماني كه گسستي از من
زماني كه خواهي ماند در من
گذشته
حال
آينده
تقويم
تقويمها ميگويند سه روز است
امّا از هفتهها گذشته
از ماهها
از سالها
قرن را نميدانم
جز چند روزي در خاطرم نيست
ديروز كه با نگاهت مرا فريفتي
امروز كه تو را فريفتم
فردا كه ما را فريفتهاند
طبعِ ناموزون
امشب من و خيال تو تنها
در بزمِ شمعها
مهمانِ طبعي خويشيم
سفرهيِ رنگينِ ديوانها
گستردهست
اي پري!
تو از كدامين آسمان ميآيي؟
با بالهايِ بلندت
و از كدامين وزن و قافيه
به تغزل نشستهاي؟
كه از آيههايِ طبعت عشق ميبارد
اي آخرين پيامبرِ راستينِ شعر!
مرا ز گوشهيِ تكبيتِ آخرين غزلت
به بندگي بخوان!
تا اوّلين مريدِ تو باشم
اي پيامبرِ خدايِ غزل!
و اي ونوسِ وجاهت!
هر گاه برانيش از درگاه
اين كمترين مريد را
مرثيهاي به قافيهيِ مرگ
برايش رقم بزن!
امشب من و خيال تو تنها
در بزمِ شمعها
مهمانِ طبعِ خويشيم
رخسارهام ز شرمِ حضورِ خيالِ تو
مثل لبهايِ تو گلگون است
واي از طبعِ هراسيدهيِ من!
كه چه ناموزون است!
تكرارِ تو
صحبت از يك سفرِ ممتد بود
لحظهاي بعد از آن
حرف تكراري دوران
كه سرآغازِ سفرهاست
به تكرار رسيد
و تو با اشك «خداحافظِ» تكراري را
بارِ ديگر گفتي
و به من دادي دفترچهيِ «عصيانِ
فروغ»
كه مبر از يادم
مدّتي ميگذرد
باز دوشينه غزلهايِ«فروغ»
نقشِ تكرار كشيد
و تو در من تكرار شدي
اوّلين ديدارِ آخرين
تو با او آمدي
او كه بعدها
نقشِ دلاّله داشت در چشمت
ساعتي چند نشستي با من
و اين كوچكترين ديدار
دلِ مرا بسنده بود
كه بلرزد
و اين اوّلين ديدارِ آخرين
دل مرا بسنده بود
كه بشكند
و تو با او رفتي
او كه بعدها
نقشِ دلاّله داشت در چشمت
و نگفتي با من
از كدامين گناه رنجيدي
آرامش قبل از توفان
پيمانِ ناشكسته پيمانست
در دلهايِ ما نوريست
نورِ اميد نيست
نورِ ايمانست
بر لبهايِ ما سكوتيست
سكوتِ ندانستن نيست
سكوتِ رضا نيست
سكوتِ نگفتنست
و اين
آرامشي
قبل از توفان
است
غروب، نيمهشب، سحرگاه
«غروب»
اينك آن تختهسنگ تنهاست
و جويبار به پايش زمزمه ميريزد
زمزمهيِ خاموشِ نجواها
و قهقههيِ روشنِ خندهها
و به ياد دارد
آن غروبِ دلانگيز را
آيا تو نيز به ياد داري؟
اينك آن اقاقيا تنهاست
در كنار مدفني غريب
غريبِ آشنايِ اصفهان
و شهري غريب
برايِ من و تو نيز
و آن اقاقيا
به ياد دارد آن غروب را
آيا تو نيز به ياد داري؟
اينك اين منم كه تنهاست
رويِ تختهسنگ
زيرِ سايهيِ اقاقيا
در كنارِ مدفني غريب
غريبتر از تو
از من
از ما
نشستيم ساعتي كه چون لحظهاي گذشت
در آن غروب
چه رازها!
چه گفتهها كه بر زبان نرفت!
ليك بر زبانِ من
همه خلاصه در كلامي آشنا
آشنا برايِ من
آشنا برايِ تو
جملهيِ مكرّري كه بارها شنيدهاي و گفتهاي
و بارها شنيدهايم و گفتهايم
جملهاي كه در فواصلِ زبان و گوش
و گاه
در انتهايِ ظلمتِ خاطره
خاموش ميشود
و تو برايِ پاسخِ تمامِ گفتههايِ
من
خلاصهاي
ميان مرز آري و نه
آماده داشتي
به ياد دارم آن غروبِ جاودانه را
آيا تو نيز به ياد داري؟
«نيمهشب»
آن اتاقكِ خموشتر ز هر سكوت
خندههايِ عاشقانهيِ تو را
كه توامانِ يك عبوسِ ناشي از نرفتنِ تو بود
به پژواك طلبيد
اينك آن اتاق
به ياد دارد ما را
وان نيازِ خفته در نگاههايِ شرمگين
آيا تو نيز به ياد داري؟
بسترم در آن شبِ اميدواري از وصال
به بر كشيد غريبانه آرزويِ مرا
و آهنگِ خيانتي عظيم را
با منِ پر از حسادتي عميق
رقيبانه ساز كرد
آنك آن وفايِ بسترِ نيازهايِ جسم
دردِ گنگِ يك بهانه را
شاعرانه بر زبانِ تو كشيد
بسترم از آن زمان هنوز
به ياد دارد
عطرِ ياسِ گيسويِ تو را
آيا تو نيز به ياد داري؟
آغوشهايِ دمبهدمِ من
جايي براي خفتنِ تو بودند
و آن بوسههايِ گرم
حيرانِ جادهيِ لبها
تا انتهايِ نرمِ بناگوشهايِ گرم
معصوم و كودكانه طي كردند
وان دستهايِ جنونزدهيِ خاموش
با التهابِ يك عطشِ پنهان
چون تشنهاي سرابْگرفته در صحرا
بر تپّههايِ واديِ اندام
دنبالِ يك هوس
هوسي بيدار
با اسبهايِ سركشِ انگشتان
كنكاش كردهاند
وان چشمهاي خسته ز بيخوابي
برقِ نگاههايِ هراسان را
تا كهكشانِ زمزمهها
دنبال كردهاند
اينك تمامي آنها
به ياد دارند
آن لحظه لحظههايِ شبِ دوشين
آيا تو نيز به ياد داري؟
«سحرگاه»
اينك سحرگهان
همگامِ مرغكانِ مرثيهگو بر مزارِ شب
چشمانِ خفتهيِ ما را
بيدار ميكنند
وآن گاه
گرد و غبارِ يك سفرِ منفور
بر كولهبارِ خاطرههامان
بر چهرههايِ شرمگرفته از آن چه رفتهاست
غريبانه مينشيند
و چشمها
آن غرقههايِ امواجِ اشكها
در دوردستهايِ يك افقِ نزديك
همراه ميشوند
و خودسرانه ميشكنند
سدِّ غرورهايِ خودسرانه را
و تو
ميان واديِ بيم و اميد
اميدِ تكرارهايِ گذشته
و بيم تهي بودنِ اميد
گفتي به من:
«دوشينه را ز ياد ببر»
و امّا من
دلتنگ از آن چه تو
از رويِ يك تظاهرِ پيدا
از رويِ امتحان
ميخواستي ز من
گفتم تو را:
«هرگز! و تو نيز»
آن گاه
لبانِ پر از التهابِ تو
بر آخرين ورقِ گونههايِ من
اين جمله را نوشت
«خداحافظ...»
و من
به ياد دارم
آغاز را
آن لحظه لحظههايِ غروبِ گذشته را
دوشينه را
آن لحظه لحظههايِ سحرگاهِ رفته را
فرجام را
آيا تو نيز به ياد داري؟...
رفتهها
رفتهها را بايد
به فراموشي داد
و من ديرزماني است
از گذشتهها بيزارم
از گذشتهيِ خود
از گذشتهيِ تو
و چه زشت است!
مشغول شدن به ديروزها
ديروزهايِ تلخِ ملالْانگيز
ديروزهايِ خاطرههايِ پست
ديروزهايِ سردِ فراقْآميز
فردا از آنِ ماست
و امروز نيز
امروز كه تو را از من اعتمادي نيست
آيا كسي نگفت؟
كه: «قضاوت را عجولانه نبايد!
و آن چه را
نادوستان گفتهاند
امكانِ نادرستي شايد!»
من در مقامِ سلبِ گناه از خود
با حربهيِ كلام
به دفاع نشستم
و چه شيرين است!
تبرئهشدن
از گناهي ناكرده
و از اتّهامي دروغ
و چه خوش است!
آزادي
بعد از اسارتي كوتاه
و شبي را با تو بودن
رويِ سبزههايِ خيس
تا ديــــــرهنگام....
و جاودانه خاطرهايست
با تو گفتن
قصهيِ زفاف را
آميخته به رؤيا
كه التهاب ناشي از آن
حرارتي زاينده داشت
تا برودتِ هوا را مدفون كند
و چه گرم بود!
آغوشهايِ نوازشت
كه كدورتي عظيم را
تازه فراموش كرده بود
و چه سرد بود!
شبي بعد از آن
كه به تكرار آمدم
و تو چون رفتهها
رفتـــــهبودي....
رفتهها را نبايد
به فراموشي داد...
آمد ـ نيامد
چند ساليست
زندگي را شناخته ميدانم
و از نخستين
«او» را
با واژهيِ آرزو برابر ديدم
آرزوها گاهي
نقشِ حقيقتي كاذب را
ترسيم ميكنند
و تو چون آرزو بودي
در من
تا آن كه آمدي و من
زندگي را
از واژهيِ آرزو جدا ديدم
آمدي امّا
دير نپاييدي
كاش ميدانستي!
نيامدهها را رفتني نيست
و نيامدن را اميدي است
كه در رفتن نيست
و تو چون رفتي
زندگي را ديگربار
با واژهيِ آرزو برابر ديدم
نازِ شبانگاه
غروب همه جا پژمرده بود
و تو پژمردهتر بودي
مگر از غروب ميآيي؟
اي كه در نگاهت
رازِ سحرگه نهفتهاست!
بيا و دستِ اميدت را
در دستِ فرداها بفشار
با ايماني
راسختر از معابدِ هندو
با طبعي
روانتر از طبيعتِ شاعر
درياب
افقهاي دور را!
اي كه در چشمانت
از شبانگاه خفتهاست!
جرمِ زندگي
بي تو بايد بودن
و بودن محكوميّتي است
زندگان را
زنده بودن جرم است
تو بيا تا با هم
زنده باشيم
و شريكِ جرمي با من باش
همه همانند
اين تاطم امواج را بنگر!
همان تلاطمِ امواجِ سالها پيش است
و اين غروب
كه دفن ميكند خورشيد را
در مزار بيكس دريا
همان غروب
شنهايِ ساحل آرام را بنگر!
كه شلاّقْخوردهيِ ساليانِ امواجند
و نوازشْشدهيِ بادهايِ توفنده
و شنها نيز
شنهايِ سالها پيش است
و گوشماهيها
كه تو را از آنها
گردنبندي ساختم
گوش همان ماهيهاست
كه با هوسي دزدانه
اندامِ تو را لمس كردهاند
همه همانند
ايكاش تو نيز همان بودي!
***
غروب
وقتي صادقترين نقّاش
آب را رنگ كرد
بر رود نوشتم
«رنگي نشويد!»
***
ديشب رانندهاي مرا گفت:
«به شاعران نميماني»
يادم باشد يك سامسونت بخرم
***
كُرْخلايِ مسجدْشاه را
جمعهها ميكشند
آفتابه دزدان
اخوانيات
(در سوگِ استاد حبيبِ يغمايي)
خزانِ بوستانِ ادب
دريغ! كز بر ما رفت آن اديبِ حبيب
خوشا كه جنّت موعود شد نصيبِ حبيب!
حبيب رفت و خزان گشت بوستانِ ادب
ترانهاي نسراييد عندليبِ حبيب
چه بهرهها كه ادب از وجود پاكش برد
هم از فرازِ حبيب و هم از نشيبِ حبيب!
در آسمانِ ادب كوكبي مشعشع بود
سهيلِ علم نتابيد جز به سيبِ حبيب
پدر اديب و نيايش عليم و جد عالم
سلالهيِ علما دودهيِ نجيبِ حبيب
به بر نداشت به جز خلعتي ز علم و ادب
سلام زينِ حبيب و كلام زيبِ حبيب
بسوخت كاخِ ستم از شرارِ گفتارش
شرر به خرمنِ اشرار زد لهيبِ حبيب
از آن كلامِ شكربار طوطيانِ سخن
شكرشكن همه گشتند از كتيبِ حبيب
خمارِ صد شبه را جرعهاي كفايت كرد
چه نشأتيست خدايا! در اين حليبِ حبيب
ز حاسدان چه ستمها كه ديد و صبر آورد
بسي فسانهتر از سنگ شد شكيبِ حبيب
حبيب رفت و چه دلها كه سوخت از همگان!
هم از قريبِ حبيب و هم از غريبِ حبيب
كوير مولد او بود و خشك و سوزان بود
كوير مرقد او گشت و شد خصيبِ حبيب
نه جمع پاكدلان بهرهها از او بردند
سيهْدلان همه خوردند از قضيبِ حبيب
سزاست گريه كند در رثاي او «راهي!»
اگر نسيبِ حبيب و اگر حبيبِ حبيب
(در سوگ شهريار)
جمع ِپريشانِ مشتاقان
شهريارا داغ ميباري به جانِ ما چرا؟
ميزني آتش ز هجران خرمنِ ما را چرا؟
در تنورِ داغِ فرزندان خود ميسوختيم
ايپدرجان! داغ افزودي به داغِ ما چرا؟
بلبلان در برگريز از باغ هجرت ميكنند
در بهارِ لالهزاران كردهاي پر وا چرا؟
ميكني گلزار را از نغمههايِ خود تهي
ميپسندي باغ را بي بلبلِ شيدا چرا؟
رخصتِ ديدار تو ديروز هر بيگاه بود
ميدهي امروز ما را وعدهيِ فردا چرا؟
پيش از اين گر بود قهري، آشتي هم داشتي
اين زمان يك جا بريدي الفت از دلها چرا؟
با غمِ تنهايي از تو آشناتر كس نبود
ميگذاري آشنايِ من مرا تنها چرا؟
چهرِ گريانت صفا ميريخت بر دلهايِ ما
كردهاي پنهان ز مشتاقانِ خود سيما چرا؟
اين «چراها» شكوهيِ «راهي» ز هجرانِ تو بود
شاهدش اين بيتِ زيبا در رديفي با«چرا»
«آسمان چون جمع مشتاقان پريشان ميكند
در شگفتم من نميپاشد ز هم دنيا چرا؟»
(در سوگِ محمّد اميني«دارا» شاعر خوري)
كويرِ نمكْسود
ببار ديدهيِ پرشور در عزايِ اميني
دلم كويرِ نمكسود شد برايِ اميني
اگر چه چند صباحي است ميهمانِ «حبيب» است
كنون به بزمِ ادب خالي است جايِ اميني
دريغ و درد! كه دارايِ سرزمينِ ادب رفت
فسوس و آه! از اين كوچِ غمفزايِ اميني
چه غنچهها كه شكفتند از نسيمِ بهارش!
چه بالها كه گشودند در هوايِ اميني!
چه دردها كه دوا شد ز دردمندي دارا!
چه دُردها كه صفا يافت از صفايِ اميني!
گشود صد گره از كارها به ناخنِ تدبير
خداي در دو جهان شد گرهگشايِ اميني
به ملكِ فقر و غنا بوده مرزبانِ قناعت
برون نرفته ز مرزِ گليم، پايِ اميني
هماره تيغِ زبانش به جنگ جور به جولان
چرا كه شيرِ خدا بود مقتدايِ اميني
به جز به درگهِ معبود و پيشگاهِ عدالت
نديده كس به جهان قامتِ دوتايِ اميني
زهي به مستِ هراسان! كه سويِ دوست گريزد
زهي به جايِ اميني! به التجايِ اميني
از آن كه اشكِ روان داشت در مصيبتِ مردم
سرشكِ خلق روان است در قفايِ اميني
غريبه سوخت از اين آتشِ فراق به هر جا
شگفت نيست كه ميسوزد آشنايِ اميني
كلاهِ فضل به سر برنهد يقين ز كرامت
اگر به دوشِ بلاهت فتد ردايِ اميني
حرارتي كه به جانِ كوير ميزند آتش
شرارهايست از اين داغِ جانگزايِ اميني
قصيده تاب ندارد كويرِ داغِ بزرگش
بيار مثنويِ درد در رثايِ اميني!
سرود «راهيِ» غمگين به سالِ رحلت «دارا»
«كنون به بزم ادب خالي است جاي اميني»
(1411ه.ق)
(در پاسخ نامهيِ يكي از دوستان)
چاپ
اي عندليب! نامهيِ خوبت به ما رسيد
دل پر زد آن كبوترِ پيكِ تو تا رسيد
بودم به چنگِ غربتِ بيگانگي اسير
«بر جانِ آشنا نفسِ آشنا رسيد»
در هر دو نامهام بستودي و حق نبود
بر من از اين ستايشِ بيجا، هجا رسيد
من لايقِ هجايِ تو بودم نه مدحِ تو
شرمندهام كه از تو به من اين ثنا رسيد
از «زيد» ناله كردي و «زيدي» به كار نيست
من در شگفت مانده كه «زيد» از كجا رسيد؟!
من كيستم كه نقدِ تو را بر محك زنم؟
صرّافِ دهر مرد؟ كه ارثش به ما رسيد
آشفتهاست طرّهيِ بازار شعر و نيست
جايِ عجب كه قلب، به قدر و بها رسيد
رفت آن زمان كه اهلِ هنر در سرِ هنر
فريادشان به «واهنرا!» تا خدا رسيد
ما را چه؟ گر به ساحتِ حافظ، خدايِ شعر
دستِ جسارت من و ما و شما رسيد
ما را چه؟ گر فلان متشاعر بدون بيت
با هاي و هويِ پوچ به بامِ سما رسيد
ما را چه؟ گر كه قافيهبندي ز بند و بست
در قحط سالِ شعر به نان و نوا رسيد
در فكرِ چاپِ دفترِ اشعارِ خود مباش
از اين خطا نگر كه به ياران چهها رسيد!
«چاپيدن» است معني اين واژه «چاپ» نيست
اين معنيم ز صحبتِ اهلِ دغا رسيد
گر اهلِ چاپ بودم چاپيده بودمت
بر اهلِ دل كنايتِ اين واژه نارسيد
گويي كه: «آسيايِ فلك هم به نوبت است
بر عندليب نوبت اين آسيا رسيد»
«نوبت به اوليا كه رسيد آسمان تپيد»
نشنيدهاي كه گويي نوبت به ما رسيد؟!
«راهي» و ادّعايِ مجارايِ عندليب
زاغي كجا به بلبلِ دستانسرا رسيد؟!
)در سالگرد شهيد محمّدمهدي مستقيمي
خواهرزادهام(
يوسفِ حسن
سالِ هجران تو بگذشت به امّيدِ وصال
بي وصال رخِ ماه تو نخواهم مه و سال
سوزدم دل كه چه خوشقامت و رعنا بودي
هجرِ رويت الفِ قدِّ مرا كرد چو دال
دلِ خويشان همه ريش است در اين سوگِ بزرگ
اهلِ كاشانه ملولند از اين رنج و ملال
بود اميدم كه كنم حجلهيِ شاديْت به پا
شاديَت غم شد و امّيدِ مرا كرد محال
حيف و صد حيف از آن سروِ قد و قامتِ تو!
حيف و صد حيف از آن سيرت و آن خوي و خصال!
بعدِ مرگ تو به گلزار نيامد بلبل
داغ روييد به دشت و نخراميد غزال
نه فقط پشتِ من از داغِ فراقِ تو خميد
پشتِ يكتاي فلك از غمِ تو گشته هلال
كاسهيِ دل شده لبريزِ غم اي غمزدگان!
دگرم نيست به دنيا غمِ نقصان و كمال
در چهِ كينه فكندند بزاري، اخوان
يوسفِ حسنِ مرا با همه خوبي و جمال
چشمِ يعقوبِ زمان تار شد از هجرِ رخش
بويي از تربتِ پاكش برسان بادِ شمال!
وه! چه داغي به دل خونْشدهيِ ما زد و رفت
خصمِ دونْمايهيِ روبهْصفتِ گرگْسگال
آبِ اشك همه عالم نكند افسرده
آتشي را كه فكندند به نسوان و رجال
عهنِ منفوش شود كوه ز بار غمِ تو
شرحِ هجران تو را گر بنويسم به جبال
حق عيان است به حق اين جدلِ بيهده چيست؟
ننگ و نام است گمانم سببِ جنگ و جدال
«راهي!» آتش زدي اندر قلم و دفتر ما
بس كن از بهر خدا! قصهيِ اين قال و مقال
(در سوگ فرزند نوجوان دوستم)
سياووش
داني اي خاك! چه داري در بر
مرتضي بلبلِ خاموشِ مرا
تا هميشه زدي اي نيلدرون!
رنگِ ماتم همه تنپوشِ مرا
هفتخوانِ غم در پيشِ من است
تا كه بردند سياووشِ مرا
آن كه با نغمهيِ غمخواريِ خويش
گاه ميكرد سبك دوشِ مرا
پسرم! در بغل تيرهيِ خاك
بردي از خاطره آغوشِ مرا
(در سوگ علي قوامزاده)
شش بار خزان
سالي كه گذشت يارِ غم بودم
يك دست در اختيارِ غم بودم
شش بار خزان گذشت و بيبهنام
پژمردهتر از خزانِ غم بودم
غمخوارِ من آن كه شامِ هجران را
با او همه در كنارِ غم بودم
اين عهد به سر نبرد و تنها رفت
تنها شده در ديارِ غم بودم
ويران شدم اي غم! از تو صد فرياد!
كاشانهيِ هستي تو ويران باد!
(در
سوگ خواهرزادهيِ عزيزم مجيد مستقيمي كه پس از شهادت برادرش نابهنگام در جواني
بدرود حيات گفت)
فريادِ بودن
مرگِ تو زنده كرد همه داغهايِ ما
آورد ارمغان غمِ ديگر برايِ ما
درد و غمي دوباره به غمهايِ ما فزود
آوازه گشت قصهيِ رنج و بلايِ ما
دوران چرا فسانهيِ ما را ز سر گرفت
از ياد رفته بود مگر ماجرايِ ما؟
نيلِ عزا ز جامهيِ ما رخت بسته بود
بار دگر نشست به نيلي، قبايِ ما
اشكي نمانده تا كه بريزيم در غمت
هر چند گريه است ز سر تا به پايِ ما
خون ميگريست ديدهيِ خورشيد بر فلق
صبحي كه ديد درد و غمِ جانگزايِ ما
پشتِ دوتايِ چرخ از اين غصّه ميشكست
ميبود لحظهاي اگر اين دم به جايِ ما
خاموشي تو مطلع فريادِ بودن است
بيهوده نيست همهمهيِ هايهايِ ما
«راهي» كنون رثايِ تو را ساز كردهاست
تا ساز كي سود سخني در رثايِ ما
(بر مزارِ خواهرزادهام مجيد)
تا بود پيش مردم دنيا مجيد بود
گرچه سياهْجامه ولي روسپيد بود
داني كه شمس زندگيش كي غروب كرد؟
در صبح آن زمان كه "غريق اميد" بود
(1365ه.ش)
(بر مزار
برادرم مصطفي)
تنديس درد
تنديسِ درد خفته به خاك؛ اي برادرم!
خاكم به سر! چه آمده زين داغ بر سرم!
پروانهسان به گردِ حريم تو پرزدم
چون شمعِ خانه آب شدي در برابرم
سرطان تو را ربود به ميزانِ غم ز من
جوزايِ غصّه ديد ز قوسش كمانترم
رفتي ز جمع ما و نگفتي كه بعد از اين
با آن دو طفلِ كوچك تو چون به سر برم
هفتاد شب گريستهام بيصدا ز درد
با رفتنِ تو نعرهزدن شد ميسّرم
گيرم كه دردِ هجر تو را چارهاي كنم
او چون كند ز داغِ تو، بيچاره مادرم!
سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج را
مهر از جهان بريدهاي و نيست باورم
مهر 1375
(بر
مزار عصمت عظيمي)
دردو دريغ مادرِ خوبِ ما!
با مرگِ خويش، خاطرِ ما آزرد
شمعِ فروغِ زندگيش، افسوس!
از تندبادِ داغِ پسر افسرد
گنجِ عظيمِ مهر و محبّت رفت
تنديسِ پاكِ عصمت و ايمان مرد
(در
سوگِ پسر عمويم علي قوامزاده پدر خواهرزاهيِ شهيدم، بهنام كه در زمانِ آزاديِ
اسراي جنگ چنان آشفته شده بود به گمان آنكه فرزند شهيدش با اسرا بازخواهدگشت كه
اين آشفتگي او را به حادثهيِ اتومبيل كشاند و دار فاني را وداع گفت)
دوش ديدم قوام را در خواب
گفتمش رفتن تو بيجا بود
سرِ بشكسته را گرفت به دست
گفت بهنامِ خوب تنها بود
(در سوگِ بصير اصفهاني)
داغ ِكوچِ تذرو
اشك در چشمهيِ غزل خوشيد
كودكِ طبع من سيه پوشيد
شب غم نغمهيِ خراب گرفت
چنگ از دستِ آفتاب گرفت
چترِ خورشيد سايهيِ غم زد
روز ما را كسوفِ ماتم زد
مرد ميرفت و كوچه باقي بود
يادِ كوچه پر از اقاقي بود
مِهِ اندوه شرجيِ غم ريخت
ابرِ هجران به شهر ماتم ريخت
اصفهان غرقِ بيقراري شد
اشك يك زندهرود جاري شد
گريه يارايِ امتداد نداشت
مكتبِ اشك اوستاد نداشت
دي مرا يادِ دوست راغب كرد
راهيِ باغِ خوبِ صائب كرد
باغِ صائب پر از صدايش بود
بر چمن، ردّي از عصايش بود
تا غمِ من به رويِ باغ نشست
شاخهيِ تردِ انتظار شكست
اشكها صد بهار ژاله شدند
دوستان صد قصيده ناله سدند
شعر پوشيد طيلسانِ كبود
كانجمن بود و اوستاد نبود
شعر با اوستاد دلْكش بود
شعر گه آب و گاه آتش بود
شعر گه نغمه گاه زاري بود
شعر همسايهيِ قناري بود
شعر گه رام و نسترنْخو بود
گاه وحشي و آوشنْبو بود
شعر موسيقيِ نجيبي داشت
تا چو استاد عندليبي داشت
صائب اين هفته بيبصير چه كرد؟
ميكشان را بدونِ پير چه كرد؟
بيتو در انجمن چراغي نيست
بي تو كس را دل و دماغي نيست
بي تو اين باغ را صفايي نيست
انجمن را بروبيايي نيست
خندهيِ باغ را تو ميديدي
اوّلين غنچه را تو ميچيدي
بيدمشك آمد و نديدش كس
گل به باغ آمد و نچيدش كس
اوستاد سخن بصير كجاست؟
راه بايد نَوَشت پير كجاست؟
شعر بايد سرود؛ مضمون كو؟
عشق در ما غنود؛ مجنون كو؟
رفت خورشيد و بيچراغ شديم
نشئهمان رفت و بيدماغ شديم
پير از ما گذشت و پير شديم
پير و كور از غمِ بصير شديم
چرخِ بيپير، پيرمان را برد
كورِ ابله، بصيرمان را برد
رفتنش رنگِ اشتياق نداشت
جانِ من تابِ اين فراق نداشت
هيچ داغ اين غمِ عظيم نداشت
هيچ باب اين همه يتيم نداشت
داغِ كوچِ تذرو ما را كشت
قمريان! مرگِ سرو ما را كشت
داغ از ديدگانم آب گرفت
شاديم را گرفت و قاب گرفت
طبع "راهي" به سالِ رحلتِ پير
با"تأثّر" سرود "آه بصير!"
(1101+308)=(1409ه.ق)
(در سوگ مهداد اوستا)
در پرسهيِ زرتشتِ طبعت
يك اوستا مرثيه دارم
اوستا!
در سوگِ يكي از دوستان از زبان همسرش)
سهتارِ غم
اي خوب! چو رفتي از برِ ما
غم ريخت غبار بر سرِ ما
از خانه چو پا برون نهادي
از لانه پريد مرغِ شادي
پرگشت فضايِ خانه از درد
با كوچِ غريبگونهات مرد!
كوچي همه از جهان گذشتن
بي هيچ اميدِ بازگشتن
بودي تو قرارِ محفلِ ما
گهوارهيِ كودكِ دلِ ما
دلْبستگيت برايِ ما بود
دهليزِ دل تو جايِ ما بود
هم جامِ بلورِ ما تو بودي
هم سنگِ صبورِ ما تو بودي
ميريخت به گوشِ ما نوايت
موسيقيِ صادقِ صدايت
صد نغمهيِ پاكِ همنوايي
در گوشهيِ باغِ آشنايي
رفتي و من وامير و ليلا
هستيم سه تن وليك تنها
در پرده سهتار را شكستيم
هر سه به سهگاهِ غم نشستيم
ليلايِ تو خيمهيِ سيه بست
در خيمه اميرِ غصّه بنشست
زد برزنِ عيش طاقِ ماتم
در خانه دويد سايهيِ غم
چل روز نوايِ غم شنوديم
ما چلّهنشينِ درد بوديم
كارم شده روز و شب از اين غم
خاييدن قندرونِ ماتم
رفتي و پناهِ ديگرم نيست
ميبينم و هيچ باورم بيست
(در سوگ رضا سيفالديني)
توامان غم
رضا جان! رفتنت را باورم نيست
ولي انگار راه ديگرم نيست
رضا جان! ماتمي جانْسوز داريم
عجب عيدي در اين نوروز داريم!
غمِ كوچِ تو صد پاييز درد است
رخم از غم چنان پاييز سرد است
غمي داري كه همرنگ غروب است
دل تنگم همان تنگ غروب است
دريغا آن شكفتنهاي لبخند!
كه پژمردند و بگسستند پيوند
دريغا آن شدنها آمدنها!
دريغا آن نشستن پاشدنها!
چرا آن باغِ لبخندت خزان شد؟
چرا ماتمسرا آن بوستان شد؟
ببين پروانههايِ بوستان را
ز غم از بال و پر افتادگان را
ببين پروانهيِ زيبايِ باغت
ز هر آلالهاي گيرد سراغت
گهي «شهروز» گويد باغبان كو؟
شبم تاريك، ماهِ آسمان كو؟
دل «بهنام»" از اين غصّه خون است
غمش از غصّهيِ عالم فزون است
ببين «الهام» را «ايمانِ» خود را
ببين آن «توامان» جانِ خود را
به گلشن خيمهيِ داغِ تو بستند
درونِ خيمه با يادت نشستند
من و پروانگان چون غم بگيريم
رثايِ ماتمت را دم بگيريم
بيا اي! دل كه بيپروا بگرييم
بيا در نيمهيِ شبها بگرييم!
به عمّانِ ساماني
عمّان به بر شمعِ ادب فانوس است
تكواژة برجستهيِ اين قاموس است
بحريست كه سرچشمه ز سامان دارد
عمّان ز نوادگانِ اقيانوس است
*** مادهتارخ فوت صابر اصفهاني
شد انجمن سيهپوش تا در رثايِ صابر
ترجيعِ غم سرايند ياران برايِ صابر
تاريخِ فوت او را «راهي» ز انجمن خواست
زد نالهاي و گفتا: «خاليست جايِ صابر»
(1408)
***(ماده تاريخ حسينية چوپانان)
سه محرّم چو گذشت از سدهيِ پانزدهم
گشت بر پا همه با همّت چوپاناني
اين حسينيّه كه تا روزِ جزا باد درود
از عزادارِ حسينش به روان باني!
خواست «راهي» به تمنّايِ سرانگشتِ دعا
سالِ احداث بنا از وليِ پنهاني
«مهدي» از جمع كه غايب بود؛ تاريخِ بنا
شد «حسينيه هفتاد و دو تن قرباني»
(1403ه.ق)
مطايبات
حروفِ قافيه
آخرين حرفِ آن هميشه «روي» است
قافيت را اگر كني عريان
بعد «وصل» و «خروج» ميآيد
به «مزيد» است و «ناير»ش پايان
«واي» اگر پيش از «روي» باشد
«ردف»ش دان و «مردف»ش برخوان
ور بود حرفِ ساكني «قيد» است
پيشتر از «روي» تو نيز بدان
حركت بود اگر به قبلِ «روي»
بود ماقبلِ آن «الف» پنهان
حرفِ «تأسيس» آن «الف» باشد
متحرّك «دخيل» شد به ميان
تغييرِتخلّص
اي اديبان اي اساتيدِ سخن!
از جسارت عذرخواهي ميكنم
هر چه دارم جمله ميبخشم به دوست
با فقيري پادشاهي ميكنم
يك تخلّص دارم از مالِ جهان
گرچه او «ياغي» است؛ «راهي» ميكنم
***
در فضايِ گرفتهيِ اتوبوس
كچلي شد كنارِ بنده مقيم
ننشسته كلاه را برداشت
قُلْتُ: «اِيّاكَ مِنْ شَرارِ جَهيم»
***
كبريت، نگاهِ توست جادوتو برم
زنبور كلامِ توست كندوتو برم
گفتم: «بده نازِ شستِ شعرم» گفتي:
«با اين تكبيتِ آبكي روتو برم»
***
بر شهدِ گلِ جايزه زنبور شدم
كبريتِ قضا كشيدي و دور شدم
اين جايزه گفتم آبرويي است مرا
تو شست نشان دادي و من بور شدم
***
يار از لبِ بامِ خويش چشمك ميزد
دل در قفسِ سينهيِ من لك ميزد
ميديد به نردبان عرقْريز مرا
با لشگرِ اَخم و تَخم پاتك ميزد
***
تا از قفسِ خيال بگريختهايم
صد پيرهن از شوق، عرق ريختهايم
با چشمك ناز يار بر بامِ ازل
در پلّهيِ نردبانش آويختهايم
***
دوستان ما را به سرما كاشتند
خشمها در سينهمان انباشتند
«راهيا» از كردهيِ ايشان مرنج
دوستان از ما دلي پر داشتند
***
رسمِ وفا را سخت آلوديد ياران!
بر اعتبارِ خويش افزوديد ياران!
با ريش و پشم اين نازكردنها نزيبد
در بچّگي خوشْوعدهتر بوديد ياران!
(اين
دو رباعي در پاسخ هجو دوستان،كاربخش،بيابانكي عباد و خاسته سروده شدشعرِ دوستان
اين است:
ما يادِ تو را به بافق هر دم كرديم/ هر
كلّهْكچل كه بود از دم كرديم/ تو لايق بيشتر از اينها بودي/ راهي تو ببخش اگر كه
ما كم كرديم
و من آخر هم نفهميدم كه اين رباعي هجو من
بود يا هجو «خاسته» چون تنها كچلي كه با آنان بود و از دم كرده بودند «خاسته» بود
***
در بافق شنيدهام كه گل كاشتهايد
رندانه چهار گنبذ افراشتهايد
در شعر بكن بكن سروديد ولي
من ميدانم بخور بخور داشتهايد
***
جمعي كه به «كاربخش» آراسته بود
از معرفتِ «سعيد» هم كاسته بود
از لعل «عباد» يك بفرما نزديد
بنشين شما مگر كه بر«خاسته» بود
***
نگارِ اصفهوني گل، وجودت
فدايِ چلستونِ تار و پودت
چه ميشه چارباغت را بگردم
زنم سي و سه پل بر زندهرودت
***
نه يك گل دسته گل هستي عزيزم
عجب ناز و تپل هستي عزيزم
به من گفتي بيا و بگذر از من
مگر سي و سه پل هستي عزيزم
***
يه برجه آشنايي گل نميخواد
گلِ آپارتمان بلبل نميخواد
بيا و آشتي كن بيبهونه
گذشت از خود كه ديگه پل نميخواد
(با شركت من، فريد و مجيد
زهتاب در اتوبوس در راهِ بازگشت از اهواز سروده شد
راننده به من گفتكه: «سيگار نكش!»
يعني نفسي كه ميكشي تار نكش
يك عمر نفسْكش طلبيدهست و كنون
گويد كه نفس در اين اتوكار نكش
***
دل در خيال عكسِ تو را چاپ ميكند
چنديست در هوايِِ تو تاپ تاپ ميكند
اين سگپدر كي است؟ كه همراه ميبري
تا ميكنم نظر به تو هاپ هاپ ميكند
در پيرهن دو توپ نهان كردهاي كه دل
با ياد آن دوتا هوسِ كاپ ميكند
عقدِ من و تو را كه چنان هم نياز نيست
شيخ ار نكرد جانِ دلم پاپ ميكند
در خواب از لبت، لبِ من بوسه ميمكد
چون كودكي كه حمله به تيتاپ ميكند
ما در قفايِ قافيه لبْتشنه سوختيم
ناچار شعر ميل به كولاپ ميكند
نوشابه ميشدي به كفش كاشكي «زفر»
وقتي دلش هواي سونآپ ميكند
(خبر: در سه راه ملك اصفهان خانه عفْاف تأسيس شد)
ي دلبركم قولِ سه راهِ ملِكم داد
با قولِ سه راهِ ملِكش قلقلكم داد
پنداشت كه من نسيهفروشم ته بازار
چون در عوض بوسهيِ نقدينه چكم داد
ترسيد كه طفلانه بگريم ز جفايش
ليمو دو عدد، ليك به اسمِ پفكم
تا دربروم شور به شيرين زد و آميخت
با شكّرِ بوسه ز لبانش نمكم داد
تا گربه نرقصانم و تا موش نتازم
دستي به كمر دست دگر بر سگكم داد
تا آن كه درشتي نكنم نرم ببيزم
غربالِ گشادم بگرفت و الكم داد
در كندن و كاويدن كوه و كتلِ وصل
چون سخت نفسْسوخته ديدم؛ كمكم داد
ديوارِ حجابي كه ميانِ من و او بود
با خشتكِ اوّل كه كج افتاد؛ شكم داد
***(در هجو يكي از دوستان)
مندلي بود نامِ جوجگيش
مندلي ماند تا شناگر گشت
كارگر بود در جواني اگر
بزرگر گشت و مندلي گر گشت
آخر افتاد در خريد و فروش
بزخر و خرخر و شترخر گشت
بزرگر بود و مندلي گر بود
مالخر گشت و مندلي خر گشت
***(در هجو يكي از دوستان)
يكي همسايه دارم خوب و مقبول
به صورت خوب و سيرت شاد وشنگول
صفا و معرفت پيشش تمام است
«تديّن» كنيه نامش «شاه غلام» است
وليكن من نميدانم چرا او
زده در رختخواب خويش وارو
مرا ديشب «تديّن» هجو گفته
مشو غمگين كه حرفش حرف مفته
يقين خارخاركش خاريده امروز
كه بر ما اين چنين تابيده امروز
برو «راهي» تو هم تقصير داري
چرا همسايه را تنها گذاري
چرا او را نوازشها نكردي
چرا درمانِ خارشها نكردي
«تديّن» جان نميدانم چه كردم
كه خواندي در نهان كمتر ز مردم
گله كردي سراغت را نگيرم
سراغ درد و داغت را نگيرم
تو را صد بار گفتم: «اي نكوكار!
كه با پيران نگشتي كودكان يار
تو فوتبال كردن كي تواني؟
كه پايت بشكند اي يارِ جاني!
بيا بشنو تو اين پندِ عسل را
بيا بشنو تو اين ضربالمثل را
(كبوتر با كبوتر غاز با غاز
كند همجنس با همجنس پرواز)
تو و همبازيِ طفلان شدن چيست؟
بيا با ما كه باشد نمرهات بيست!»
غلط گفتي كه من نامهربانم
رفاقت را به خوبي ميتوانم
به راه دوستي سر ميسپارم
تو را جانِ تديّن دوست دارم
اگر كمخدمتي از من تو ديدي
اگر حرفِ بدي از من شنيدي
اگر ديدي قليلي يا كثيري
مبادا آن را ز من در دل بگيري
عليهِ من تو را كي سيخ كرده؟
چه كس در آهكت زرنيخ كرده؟
تو با اين سن و سالت گول خوردي
ز رندان زمان بامبول خوردي
كه گفتت هجوِ راهي را كني ساز
دهانش را به هجو خود كني باز
تديّن جان تو ميبازي در اين جنگ
زدي بر لانهيِ زنبورها سنگ
كنون اينسان كه با من در ستيزي
ز زير حملههايم برنخيزي
به پايِ شعر منكوبت نمايم
به دستِ هجو جاروبت نمايم
چنان بر بچهيِ تهرون زنم مشت
كه خود بر بچهيِ جندق كند پشت
اگر كندم به دور خويش خندق
منم از تخمهيِ يغمايِ جندق
از اين خندق به سويت پل زدم من
در اين هافتايم نُه تا گُل زدم من
گُل و دروازه دانم دوست داري
كه پايت را در اين ره ميگذاري
بك و فوروارد بر تو دشمن استند
كه با فول و لگد پايت شكستند
بيا با من! كه از بك دور باشي
ز اردنگي و از چك دور باشي
بيا با من! كه گر در جنگ افتي
به شعرِ هجو در نيرنگ افتي
در آن بازي تو خود بازيچه بودي
به ظاهر گرچه بازي مينمودي
خودت اوّل به من يامفت گفتي
كه من هم بارِ تو كردم كلفتي
ولي اي دوست! اينها را تو در دل
اگرگيري شود كار تو مشكل
به جانِ تو كه با هجوت بجنگم
به شرطي كه نرنجي از جفنگم
***(در هجو همان دوست)
تديّن! بيا تازه را گوش كن!
خبرهايِ كهنه فراموش كن!
تديّن! رضا هم درآورده پشم
ولي من نگيرم بر اين پشم خشم
«جوان است و جوياي نام آمده»
اگر چه به وضعي درام آمده
رضاجان! برايم مكن خويش لوس
تو در رويِ نيمكت بكن موسموس
«تو را با نبردِ دليران چه كار؟»
تو طفلي تو را تيله آيد به كار
«كه گفتت برو دستِ رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخِ بلند»
تديّن تو را سيخ كرده عمو!
برايم تو را ميخ كرده عمو!
رضاجان! تديّن مگر زه رده
كه در چنگ اين شيرِ شرزه زده
خودش مردِ ميدان نبوده يقين
به تاراجِ راهي تو را كرده زين
چو يارايِ اين ضربهام را نداشت
تو را شير كرد و به جنگم گماشت
من آمادهام جنگ با هر يكي
شما كور خوانديد هر دو؛ زكي!
كني جمله همسايهها را بسيج
به يك حملهات ميكنم گيج و ويج
تو و ياري جمله همسايهها
تو و پاتك لشگرِ خايهها
تو با اين همه جمعِ نامرد و مرد
به يك حملهام زرد خواهيد كرد
شماها در اين حمله خواهيد ديد
در اين حمله بر خويش خواهيد ريد
دگر برنداريد شمشيرِ شعر
شماها كه ريديد بر... شعر
مگر جنگِ شعر است جنگِ ملل
كه افتد لگدها به پشتِ كپل
خودت را تو ناميدهاي مردِ جنگ
تو نازيدهاي بر قطارِ فشنگ
بلي كارزارِ تفنگ از كمي است
بلي جنگِ سرنيزه نامردمي است
ولي جنگِ ما هست جنگِ كلام
اگر مردِ جنگي بيا داش غلام!
در اين جنگ و اين رزم و اين كارزار
تفنگ و فشنگت نيايد به كار
در اين جنگ خواهي تو شعرِ روان
عروض و بديع و معاني، بيان
وليكن تو در شعر،تِر ميزني
به قافيهيِ تنگ، زِر ميزني
تو جانا! در اين جنگ مغلوبهاي
منم شيرِ شرزه تو هم روبهي
كمكگيري از «عمرو» و «زيد» و «رضا»
نياري كه جبران كني مامضي
من آنم كه در هجوِ بيبند و قيد
بود تخمِ من «سوزني» و «عبيد»
ولي شادم از اين كه در جنگِ شعر
برقصيم با هم به آهنگِ شعر
بهانه است تا اين كه تمرين كنيد
توانيد اسبِ سخن زين كنيد
بريزيد بيرون همه حرفِ مفت!
بگوييد هر چه توانيد گفت!
چو قافيهتان تنگ شد غم مباد!
به ياري هم ميكنيمش گشاد
وليكن بدانيد هر چه دويد
يكيتان به گَردم نخواهد رسيد
يارِ تهروني
تو موجايِ خزرِ كوچه يارِ تهروني
فتادهاي تويِ تورم خودت نميدوني
نترس ماهيك خوشگلم! نميكنمت
تو حوضِ خونه يا تنگِ بلور زندوني
تو مثلِ ماهيِ سفيدي اونم نه پرورشي
من از تو قليه ميسازم برايِ مهموني
يه پات هميشه تو كوچس؛ يه پايْ ديگت تو خونس
فدايِ اين پا و اون پات! مگه تو دربوني؟
جوابْسلاممو با فحشِ چارواداري ميدي
فدات بشم! مگه تو لاتِ چاله ميدوني؟
تو پررويي زدي رو دست سنگِ پا امّا
براي ورماليدن ليز مثِّ صابوني
به يادِ خشتكِ تمبون ميونِ مانتويِ زرد
سرودم اين غزلِ نابِ بندِ تمبوني
***(در هجاي خاسته و عصياني در پاسخ)
«خاسته» اي كلّهات مانندِ تشت!
هست اندر تشت ناپاك و پلشت
كلّه تشتي! هجو ماگفتي؟ بگو
غير گُه كي ميكند از تشت نشت؟
گر به «عصياني» رسيدي گوز ما
خارشت از هجوِ «راهي» وابهشت؟
بارها كردم شما را ياد، بود
جايتان خالي چو اندر شهرِ رشت
من شما را پروريدم سالها
پنجِ(5)تان در دامن من گشت هشت(8)
***(در هجو اسدالله ثابتي رييس شوراي چوپانان،براي احداث توالت
عمومي در فلكهيِ مركزي چوپانان كه جايِ مناسبي نبود)
«حاجي آقا اسد خلايي ساخت»
كه دعايش كنند مرد و زن
بهرهاش اين كه ميكند خيرات
از پس و پيش دوست با دشمن
توشهيِ آخرت كجا به از اين!
كه همه ميكنند بر توش، اَن؟
با چنين كار خيرِ پربركت
شد چراغِ مزارِ او روشن
هر كسي را گذار ميافتد
ميكند در چراغِ او روغن
دور بادا! چراغش از هر باد
غيرِ بادي كه ميوزد ز لگن
گفتم اين شعر در ثنايِ اسد
از فشارِ شكم چو رستم من
گوز ما اي رفيق! بر حاجي
كه تو را ميكنند خلق احسن
دشمني ضربتي تو را گو زد
چو سما با تو هست لا تحزن!
تو كه خوردي غم يبوستِ خلق
خشك بادت رطوبتِ دامن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر