Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

‏نمایش پست‌ها با برچسب ماما ربابه، ماما آسیه، ننه گوهر، شیخ حاج محمدعلی، مهدی عسکری، محمدحسین محمدی، سیدمحمد طباطبایی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ماما ربابه، ماما آسیه، ننه گوهر، شیخ حاج محمدعلی، مهدی عسکری، محمدحسین محمدی، سیدمحمد طباطبایی. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴

شش انگشتی

شش انگشتی
      شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچه‌ی اتاق زمستانی خانه‌ی پدری روشن شد و هنوز شست‌وشو نشده شاهد پچ‌پچ ماماها بودم: ای وای خاک تو سرم!  چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه و مادر بزرگم ننه گوهر که از آن یغمایی‌های کارکشته بود و در صحنه‌ی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت: چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ میدم. به کارتون برسید.
      از همان لحظات ابتدای ورودم به این عالم خاکی و این دنیای پر از چاله چوله و این جاده‌ی پر از دست انداز،  احساس خوبی به من دست داد چون احساس غربت و تنهایی گریخت و حس کردم یک شیرزن حامی من است و پشتیبانی درست و حسابی دارم که حتی از جناب شیخ هم نمی‌ترسد و قرار است یک تنه به جنگ این جنابی برود که ظاهراً خرش خیلی می‌رود و انگار همه ازش حساب می‌برند. 
      خلاصه نگرانیها تمام شد.  جمع و جور و شست و شو کردند و لباس پوشاندند و دست راست مرا هم که یک انگشت کوچولوی خوشگل، درست اندازه‌ی بند اول انگشت کوچکم در کنار بیرونی شست داشت و نه تنها زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود حتی یک ناخن کوچولوی خوشگل هم داشت و قرار نبود در کارها مزاحم من باشد که هرگز نبود و غیر از این که باید یک ناخن کوچولوی اضافه را هفته‌ای یک بار می‌گرفتم هیچ مزاحمت دیگری نداشت. حرکت مستقل که نداشت فقط پشتیبان انگشت شستم بود نه نه حتی در نوشتن هم مزاحم من نبود غیر از مزاحمت اجتماعی که با بزرگ شدن من بزرگ شد و آن تمسخر بچه‌ها و هم سن و سال های خودم و همبازی هایم بود که گهگاهی دستم می‌انداختند و گاهی تکی و گاهی دسته‌جمعی فریاد برمی‌داشتند: هوی هوی شش انگشتی هوی هوی شش انگشنی! و این رفتار دوستان مرا می‌آزرد و کم کم این احساس را در من تقویت می‌کرد که این کوچولو مزاحم است و یک بازگویی که از مادرم بارها شنیدم که پدرم جناب شیخ پس از آن که خبر را از مادر بزرگ دنیا دیده شنید و پشت بند آن هم شنید که مشکلی نیست بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت می‌بندیم سر هفته می‌افتد و غایله ختم به خیر می‌شود که بستند و آن کوچولو هم برای ماندن مقاومت کرد و البته من هم به یاریش شتافتم و یک هفته آزگار مرتب جیغ کشیدم که مادر بزرگ بیچاره تسلیم شد و نخ ابریشم را از بیخ آن کوچولوی خوشگل باز کرد و گرچه کمی کبود شده اما به زودی دوباره جان گرفت و همه را تسلیم کردیم و همه پذیرفتند که آن چه آفریده شده حکمتی در آن است و با قضا در نیفتادند که خوب می‌دانستند حریف او نیستند بعدها خواندم که استاد سخن پیش از این واقعه هم بخوبی بیان کرده است:
      رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
      که شرط نیست که با زورمند بستیزند 
      نمی‌دانم این بیت سعدی را حضرات شنیده بودند و پند گرفتند یا زور من و انگشت کوچولو بیشتر شد یا قضا خودش را در گریه‌های من نشان داد به هر حال ماند و جناب شیخ هم با تمام کبکبه و دبدبه اش نتوانست با قضا بستیزد اما زخم زبانی به مادرم زده بود که تا پایان عمر این آزردگی از ذهنش بیرون نرفت و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت می‌شد آن را به دلخوری بر زبان می‌آورد و آن زخم زبان چنین بود که جناب شیخ با دیدن آن کوچولوی زیبا رو به مادر کرده گفته بود: این از توی شکم تو بیرون اومده زن!
      و عجب کرامتی از جناب شیخ:
      از کرامات شیخ ما این است 
      شیره را خورد و گفت شیرین است 
      گرچه منظور جناب شیخ ایراد کرامت نبوده و منظورش این بوده که این زایده از ژن تو است، زن! اما ظاهر روایت کرامات گونه است و مادر چقدر از این عبارت آزرده شده بود و دلش شکسته بود گرچه مادر بزرگ همان پاسخی را که به ماما و ماماچه داد به جناب شیخ هم بی که از او بترسد داده بود که: بچه ام، نوه ام خدا را صد هزار مرتبه شکر ناقص که نیست یک چیزی هم علاوه بر دیگران دارد اما مادر آزرده بود و کاری هم نمیشد کرد زخم زبان است و مرحم و درمان ندارد کاش ما آدمها مواظب این شمشیر بی غلاف باشیم گمان نمیکنم مادر، پدر را در این یک مورد بخشیده باشد و من هم خودم را نمی‌بخشم که حمایتم را از آن کوچولوی زیبا کم کمک به خاطر تمسخر بچه‌ها و همبازی هایم و همکلاسی هایم برداشتم و آن قدر از این تمسخرها در خانه گریستم که باز هم پدر و مادر را تسلیم کرد مادر بزرگ که دیگر نبود که ببینم در کدام جبهه است. 
      به هر حال تابستان سال ۱۳۴۰ که آن کوچولو ۱۰ ساله شده بود جناب شیخ مرا و برادر بزرگترم عباس را که ضعف بینایی داشت برای معالجه به اصفهان آورد البته کاری که قرار بود با آن کوچولوی زیبا بکنند معالجه نبود قلع و قمع بود که آن را عمل زیبایی مینامیدیم تا جنایت خودمان را توجیه کنیم این نوع کثافت کاری فقط از سیاستمداران سر نمیزند برگردیم کلاهمان را قاضی کنیم ببینیم از خودمان هم بارها سرزده است. 
      گمان می‌کنم با همان کامیون پست کذایی تا نایین آمدیم و در گاراژ بقایی فلکه ی بالا پیاده شده نشده بر اتوبوس قراضه ای به قصد اصفهان سوار شدیم من تمام راه را به جاده خیره بودم گرچه جاده چوپانان تا نایین هم تفاوتی با جاده چوپانان-چاه ملک نداشت اما جاده‌ی نایین اصفهان تفاوتکی داشت اسفالت نبود اما یک جور دیگر بود که می‌گفتند جاده شوسه است آب بردگی و ریگ روان نداشت اما پر از موج بود که گاهی تمام اعضای بیرونی و درونی آدم می‌لرزید و یک ویژگی که برای من جالب بود و تا خود اصفهان آن را دنبال کردم و آن سنگ نشان جاده بود تابلوهای سنگی ایستاده که روی آن فاصله به کیلومتر حکاکی شده بود و گهگاهی هم تابلوی فلزی که معمولاً نام شهر یا آبادی سر راه بود تابلوی روستای (نرگور) حسابی در خاطرم مانده است شاید به دلیل نام جالب این روستا بود چون این روستا پس از اسفالت شدن این جاده از مسیر جاده دور شد گرچه من برای احیای این خاطره یک روز از جاده بیرون زدم و این روستای نوستالوژیک را بر دامنه‌ی کوه قبل از گردنه ی ملا احمد در مسیر نایین به اصفهان دوباره دیدم. 
      حدود ظهر یا یکی دو ساعت از ظهر گذشته به اصفهان رسیدیم در گاراژ کوره پزی، توی میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات از اتوبوس پیاده شدیم بیابانکی ها بیشتر در همین گاراژ ساکن میشدند اما انارکیها و چوپانانی ها به گاراژ بیگدلی در خیابان حافظ می‌رفتند به همین دلیل ما هم با تاکسی نه با به قول اصفهانی ها موتور سه پاچی و به قول خاله اخترم (خفتی) که من نام دوم را بیشتر میپسندم چون واقعاً راکبین آن مخصوصاً آنان که در اتاق عقب آن سوار می‌شوند در وسط شهری مثل اصفهان تنها احساس خفت می‌کنند بماند جناب شیخ در کنار راننده موتور سه پاچی و من و داداش عباس بر پشت خفتی سوار شدیم و فاصله‌ی کوتاه میدان کهنه را تا خیابان حافظ گاراژ بیگدلی طی کردیم و در راهرو کنار دالان ورودی گاراژ که اتاق هایی دو طرف آن تعبیه شده بود. اتاق های رو به حیاط کاروانسرا حجره‌ی بازرگانان از جمله سید محمد طباطبایی انارکی پسر دایی پدرم بود. در اتاق ته راهرو ساکن شدیم لوازم ابتدایی سفر و بیتوته را با خود آورده بودیم و خوشبختانه اکبر خانلری و همسرش سکینه باقر سیاه هم بودند و وجود آنان مقداری از غم غربت من کم کرد مخصوصاً که سکینه باقر مادر دوست و همکلاسی بسیار نزدیکم کاظم خانلری بود و رفتارش با من به نوعی مادرانه بود گرچه اشتیاق دیدار از شهری چون اصفهان که آوازه اش را شنیده و خوانده بودم بیشتر از آن بود که فرصت داشته باشم دلتنگی کنم. 
      خاطرات چند روزه ی سفر اصفهان بسیار است اما نمی‌خواهم از اصل ماجرا دور شوم اولین کار ما از فردای ورود به اصفهان یافتن یک جراح برای بریدن آن کوچولوی زیبا بود و یک چشم پزشک که به زودی با راهنمایی آقای طباطبایی هر دو مشخص شدند همان روز عصر ملاقات با چشم پزشک انجام شد که نسخه‌ی عینک را به عینک سازی توی خیابان چهارباغ پاساژ کازرونی دادیم که گفت چند روز دیگر آماده می‌شود که از طولانی شدن سفر پدر دلخور ولی من و داداش عباس خوشحال شدیم چون در این فرصت می‌توانستیم جاهای بیشتری از این شهر زیبا را ببینیم و ملاقات من و کوچولو با جراح، قرار شد روز بعد در بیمارستان صد تختخوابی، ثریا (بیمارستان کاشانی امروز) باشد که برای این ملاقات لحظه شماری می‌کردم نمی‌دانم چرا اما دلم می‌خواست هرچه زودتر از شرش خلاص شوم الآن از بیان این احساس شرمنده هستم اما آن قدر تحقیر و تمسخر دیده بودم که به خود حق میدادم با آن کوچولو چنین رفتاری داشته باشم و انتظار به پایان رسید و صبح شد و ما به بیمارستان آمدیم و پس از پذیرش، من از پدر و برادر جدا شدم. مرا به اتاق عمل بردند روی یک صندلی نشاندند که در کنار تختی بود که بر روی آن جوانی خوابیده بود که در زیر زانویش مقدار زیادی گوشت زاید دیده میشد که مثل گوشتهای سوخته بود و جراح در مقابل چشمان من، کودک ده ساله، مشغول بریدن این گوشتها بود و آن جوان هم گاهی فریاد می‌کشید و دو نفر به شدت او را گرفته بودند نمی‌دانم چرا درد می‌کشید بی حس نکرده بودند یا بی حس نشده بود خیلی ترسیدم و امروز از عمل کرد این بیمارستان و اتاق عمل و آن پزشکان تحصیل کرده شگفت زده میشوم که چرا مرا مدت یک ساعت با چنین صحنه‌ی وحشتناک و چندش آوری روبرو کردند گاهی فکر می‌کنم عمدا چنین کرده‌اند تا من، کودک ده ساله، آمادگی پیدا کنم. بعید نیست در هر حال چون من مصمم بودم که از شر آن کوچولوی زیبا خلاص شوم همه‌ی اين مشکلات و سختی ها و خطرات و وحشت ها را به جان خریدم گرچه رنگ به رو نداشتم و این رنگ پریدگی را از زبان پرستاران اتاق عمل شنیدم ظاهراً آنان متوجه وحشت من بودند اما در رفع آن کوچکترین اقدامی صورت نگرفت. هنوز که هنوز است این صحنه، زنده و روشن در مقابل چشمان من است کابوس هایی هولناکتر را فراموش کرده‌ام اما این مشاهده را هرگز خدا عقل بدهد به فرهیختگانی که آگاهانه یا ناآگاهانه چنین صدماتی به انسانهای اطراف خود مخصوصاً به کودکان میزنند. بگذریم پس از قصابی آن جوان زبان بسته که هنوز فریادهایش در گوشم پژواک دارد اسمال قصاب به سراغ من آمد دستم را گرفت معاینه کرد و نمی‌دانم خطاب به من یا خطاب به سلاخان دیگر گفت: استخوان دارد اما فقط با گوشت به شست پیوند خورده از این قسمت ببرید و با مداد جوهری که با آب دهان مرطوب کرد دایره ای به گرد آن کوچولوی زیبا کشید و پا شد رفت ظاهراً سلاخی کوچولوی زیبا نیازی به استاد سلاخ نداشت و این جوجه سلاخ ها هم از پس آن بر می‌آمدند. با رفتن استاد یکی از شاگردان بر روی صندلی استاد که مقابل صندلی من بود نشست و مهربانانه گفت: می‌ترسی؟ اصلاً ترس ندارد فقط یک گزش کوچولوی زنبور، تا حالا آمپول زده‌ای! گفتم: بله زده‌ام و نمیترسم. با پنبه ای آغشته به مایعی انگشتم را تمیز کرد و آمپولی را به سه جای کوچولو زد و لحظاتی بعد بی حسی کوچولو و شستم و قسمتی از دست راستم را حس کردم بعد با کارد دور تا دور کوچولو را برید و آن را چسبید و مثل وقتی که قصابها خایه های گوسفند را می‌کشند آن را از دستم جدا کرد و همان طور خون آلود در جیب پیراهنم انداخت و گفت: یادگاری نگهش دار!  پیراهنم خون آلود شد اما خوشحال شدم که آن را در سطل کنار دستش نینداخت. از این رفتارش خوشم آمد نه این یکی به آن قصابی قبلی نبود خوب شد که این یکی مهربانتر بود اگر کوچولو دست آن جلاد افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورد به هر حال خونها را تمیز کرد و زخم را بخیه زد و پانسمان کرد و گفت: تمام شد برو و سه روز دیگر بیا تا بخیه ها را بکشم دیگه شش انگشتی نیستی. جمله ی آخرش خیلی خوشحالم کرد پا شدم و به اتاق انتظار آمدم که پدر و برادر منتظرم بودند و کلی هم حوصله‌یشان سر رفته بود نسخه‌ای هم از اتاق عمل رسید که چند کپسول آنتی‌بیوتیک بود و چند قرص مسکن که از داروخانه‌ی بیرون بیمارستان خریدیم و به گاراژ بیگدلی آمدیم تا سه روز دیگر که هم بخیه ها کشیده شود و هم عینک کاکاعباس آماده شود. 
      صبحها را برای گردش به کنار رودخانه در جوار پلهای خواجو و سی و سه پل می‌آمدیم و عصرها را در میدان نقش جهان در کنار فواره های آب نماهای وسط میگذراندیم و زیبایی های مسجد شاه و مسجد شیخ و بازار قیصریه و عالی قاپو را از بیرون و از داخل میدان تماشا می‌کردم گرچه دلم می‌خواست همه‌ی این زیبایی ها را که عکس آن ها را در کتابها دیده بودم از نزدیک ببینم ولی نمیدانم چرا نه پیشنهاد کردم و نه کسی مرا به تماشا برد نمی‌دانم در آن زمان دیدن این اماکن هزینه‌ای داشت یا نه اما پدر ما را به دیدار هر جایی را که می‌شناخت؛ برد و وقتی از منارجنبان پرسیدم گفت: بیرون شهر است و رفتن به آن جا به زحمتش نمی‌ارزد شاید هم راست می‌گفت جنبیدن دو منار کوچک شاید برای من ده ساله جاذبه داشت برای او نداشت و به زحمتش نمی‌ارزید و اغلب روزها هم پدر در حجره‌ی میرزا سید محمد می‌نشست و با پسر دایی گپ میزد و من هم از یک طرف تا چهارراه شکرکن و از طرف دیگر تا میدان شاه میرفتم ظهرها وقتی بزرگترها چرتی می‌زدند من به میدان می‌آمدم و روبروی بازار قیصریه یک مادی گذر میکرد که امروز نیست و جای آن پارکینگ اتومبیل است و بچه ها در این مادی شنا می‌کردند و حتی آن قدر عمق داشت که از روی ستون سنگی دروازه‌ی چوگان بازی -که هنوز موجود است -شیرجه می‌زدند به وسط مادی گرچه بارها هوس کردم لخت بشوم و یک آب تنی درست و حسابی بکنم اما هرگز جرأت نکردم و یک روز صبح که از گپ پدر و پسردایی گریختم به چهارراه شکرکن آمدم و مشغول تماشای پولکی سازی آقای قناد بودم و حسابی سرگرم که نوارهای شکر غلیظ شده را روی نوار غلطک می‌ریخت و با دسته ای می‌چرخاند آن ماده ی غلیظ شیرین از بین دو غلطک عبور میکرد و به پولک هایی تبدیل میشد هم شکل ساختاری این شیرینی مثل سکه زدن است و هم محصول خاص اصفهان که نام پولک به خود گرفته و فرهنگ پول آن را کشف کرده و ساخته است و هم در مقام صرفه جویی بی نظیر است شما قول بدهید آن را نجوید من هم شرط می‌بندم شما سه لیوان بزرگ چای را با فقط یک عدد پولکی شیرین کنید تازه گمان کنم یک ورق کوچک پولکی تنها یک گرم شکر برده باشد من آن روز شاید بیش از یک ساعت بود که در کنار پیاده‌روی چهارراه شکرشکن ایستاده بودم و محو تماشای هنر مرد قناد بودم که دستی به شانه ام خورد پسر عمه، محمود ملا، بود حالی پرسید و حیرتم را از تماشای قنادی به میل شیرینی خواهی تعبیر کرد و یک عدد بستنی نانی فرد اعلا برایم خرید. من تا آن روز بستنی نخورده بودم و حتی نمیدانستم که این قدر یخ کرده است اما دست بچه ها در آن چند روز بسیار دیده بودم و خوردنش را آموخته بودم؛ خوردم و حسابی چسبید و هنوز که هنوز مزه ی آن بستنی و لبخند رضایت محمود ملا، پسر عمه ام، زیر دندان و جلوی چشمان من است بچه های ملا بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند با جمشید چندان مراوده ای نداشتم ولی علی ملا در دبستان همدم و رفیق و حامی من بود و قلم نی مرا سفارشی می‌تراشید و محمود ملا هم اولین بستنی را به من هدیه داده بود که دیگر هرگز هدیه‌ای به این دلچسبی نگرفته‌ام و میدانم نخواهم گرفت تازه با محمود که بعدها همریش هم شدم. 
      روز موعود فرارسید مهدی عسکری پسر حسین حاج مهدی که نوجوانی بود و در اصفهان تحصیل میکرد به دیدن ما به گاراژ بیگدلی آمده بود به پدرم گفت شما دیگر زحمت نکشید من او را به بیمارستان ثریا میبرم تا بخیه اش را بکشند شما به دنبال گرفتن عینک عباس بروید با مهدی رفیق بودیم گرچه چند سالی بزرگتر بود و من بیشتر با سعید برادر کوچکترش همبازی بودم اما همسایه و آشنا و خویشاوند بودیم و او در اصفهان زندگی میکرد و سوراخ سمبه های شهر را می‌شناخت پدر گفت: با او میروی نیازی به من نیست گفتم :نه نیازی نیست با او میروم. من که آن صحنه‌ی سلاخی را دیده بودم دیگر بخیه کشیدن ترسی نداشت با مهدی به بیمارستان آمدیم و هر دو را به اتاق عمل همان اتاق کذایی بردند همان شاگرد سلاخ مهربان پانسمان را باز کرد و گفت: خیلی خوب شده و بنا کرد با پنس بخیه ها را کشیدن و هیچ دردی هم نداشت ناگهان یکی از پرستاران گفت:آقای دکتر! غش کرد! متوجه ی سمت صدا شدیم بله آقا مهدی تاب تحمل تماشای چنین صحنه‌ای را نداشت و همین کشیدن بخیه ی یک زخم کوچک او را به غش برده بود که دورش را گرفتند و اورژانسی حالش را جا آوردند و کار من هم تمام شده بود و من مجبور شدم مواظب آقا مهدی باشم تا به بیگدلی برگشتیم و قول دادم که این رسوایی را به کسی نگویم و به قولم هم عمل کردم الآن هم قولم را زیر پا نگذاشته ام چون من قول دادم نگویم قول ندادم ننویسم میدانم حالا دیگر برای او هم اهمیتی ندارد که کسی بداند او چقدر دل نازک بوده است نمیدانم اگر آن صحنه‌ی سلاخی را که من دیدم میدید چه میشد لابد به کوما میرفت. 
      به هر حال به خانه برگشتیم یعنی به گاراژ. پدر و کاکاعباس عینک را گرفته بودند و دیگر سفر داشت به پایان میرسید و ما با جیبپ وانت محمدحسین محمدی انارکی عازم انارک شدیم و تنها صحنه‌ای که از این بازگشت به خاطر دارم این است که وقتی اتومبیل در کفه ی چاه فارس حدود ایستگاه راه آهن جاده نایین به انارک به ریگ نشست و مسافران عقب نشین هل می‌دادند پدر که با من و عباس در کابین جلو نشسته بود به جلوی داشبورد فشار می‌آورد تا به خیال خود در هل دادن اتومبیل کمکی کرده باشد من می‌دانستم این هل نیست و خجالت کشیدم تازه وقتی محمدحسین محمدی با پوزخند گفت: جناب! این هل دادن فایده‌ای ندارد! بیشتر خجالت کشیدم.  خلاصه با این شرمندگی مسافرت ما به پایان رسید و به محض ورود به خانه به مادر گفتم من انگشتم را با خودم آورده‌ام و آن کوچولوی در پنبه پیچیده را به او نشان دادم گفت: برو در همان سوراخ دیواری بگذار که دندانهای شیری افتاده‌ات را می‌گذاشتی و من هم همین کار را کردم گرچه خیلی دقیق، آن کوچولو جراحی نشده بود و کمی از قسمت پایینش روی انگشت شست من مانده بود و میدانم برای این مانده بود که هرگز او را فراموش نکنم.

محمد مستقیمی_راهی