Welcome
راهیانه، همان راهی در رایانه است
نمایش پستها با برچسب فرهنگ چوپانان. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب فرهنگ چوپانان. نمایش همه پستها
جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱
جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱
سهشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۱
امامزاده چوپانان (1)
روز
عاشورا و مراسم سینهزنی و زنجیر زنی که پس از مجلس روضهخوانی صبح عاشورا
دو دستهی سینهزنی و زنجیرزنی ابتدا از مسجد حرکت کرده به مزار میرفتند و
پس از آن از خیابان بالا رفته در جلوی مدرسهی ستوده از شربت آبلیمویی که
کدخدا آمحمد استادعلی (صادقمحمدی) هر ساله نذر داشت مینوشیدند و بعد به
امامزاده که آن روزها (دههی 50) با فاصله از ساختمانهای بالای آبادی بود
میرفتند و مراسم در امامزاده به پایان میرسید و این عکس آن مراسم است و
همین جا جا دارد که تاریخچهای از امام زادهی چوپانان بنویسم تا بچههای
امروز چوپانان و آیندگان خوب بدانند که تولد این امامزاده چه داستانی دارد:
چوپانان دقیقاً همزاد پدرم شیخ شل است چون من بارها از زبان او شنیدم که آب چوپانان همان روزی که من متولد شدم رو آمد و پدرم حاجمحمدعلی (بانی اصلی و اولیه چوپانان)
در آن روز دو جشن گرفت . - زادروز پدرم شیخ دقیقاً مطابق با شناسنامهاش
که باز هم شنیدم که اولین شناسنامهایست که در چوپانان صادره شده و شماره
آن هم (یک) است و تاریخ تولدش هم از صفحهی پایانی قرآن خانوادگی به
شناسنامه منتقل شده و در صحت آن تردیدی نیست-.بنابر این چوپانان در تاریخ
(دوازدهم قوس سال یک هزار و دویست و هفتاد و هفت) 12/9/1277 متولد شده است که تا 1389 میشود به عبارتی 112 سال و چوپانان 112 سال
دارد. حال ممکن است این پرسش برای همه پیش بیاید که چوپانان 112 ساله
چگونه مزار امامزادهای را در خود دارد و این پرسش بارها به ذهن من خطور
کرده بود مخصوصا در سن نوجوانی که انسان میخواهد هر چه را در اطراف خود
میبیند بشناسد
و به هر چیزی با تردید مینگرد و من هم خود این پرسش را از پدرم و از چند
تن دیگر از معمرین چوپانان پرسیدهام و از همه یک پاسخ شنیدهام و ابتدا
وقتی از پدرم پرسیدم پوزخندی زد و گفت:
امامزادهی
چوپانان داستانی دارد شنیدنی که من خود (شیخ شل) شاهد آن بودم -یعنی این
اتفاق در کودکی پدرم هم نبوده بلکه اتفاق در میانسالی او بوده - یک استاد
مقنی بود که خانه و خانوادهاش در چوپانان بودند و او هر زوز سحرگاهان از
چوپانان به سمت کوچه (مزرعههای همتآباد و نصرتآباد) در شمال چوپانان
میرفت برای کار مقنیگری و شب هنگام به خانه بازمیگشت و حدود ساعتهای 9
تا 10 شب از گردنه بالای امامزاده سرازیر میشد صخرهی نسبتآ بزرگی در
پایین کوه امامزاده درست روبروی کال امامزاده از کوه به پایین علطیده بود
(این
صخره را همهی اشخاصی که در سن من یا حتی جوانترند دیده و به خاطر دارند
که در سمت چپ جلوی امامزاده بود) استاد مقنی وقتی به این صخره میرسید بنا
بر خستگی کار روزانه و گذر چند کیلومتر از میان ریگزاران با دیدن چراغهای
چوپانان به آرامشی میرسید و هوس میکرد خستگی درکند به صخره تکیه میزد و
کیسه چپقش را از جیب درآورده و چپقی چاق میکرد و در تاریکی شب پکهای
حسابی بر آن میزد و دود غلیظ چپق را به درون ریهها قورت میداد تا
نیکوتین آن را ذرهای هم هدر ندهد و هرکس با چپق آشنا باشد میداند که وقتی
به آن پک میزنند آتش آن فروزان میشود و در تاریکی شب کویر نوری زیبا
تولید میکند و این نور تقریباً هرشب توسط چوپانانیها که پس از خستگی کار
روزانه و خوردن شام به بامها رفتهاند و در خنکای شب کویر در حالی که در
تشکهای خود دراز کشیدهاند، دیده میشود ابتدا
متعجب میشوند که آن چیست و کم کم به صرافت میافتند که این نور
معجزهایست از این صخرهی خوابیده بر دامنهی این کوه. شایعات و گفت وشنید
درباره این نور بالا میگیرد و ذهنیتها و تخیلها به کار میافتند و
پیداست اولین چیزی که
سیاهی و تاریکی جهل انسان را میپوشاند ساخت و ساز خیال است و پیداست نوری
در تاریکی تخیل را به کدام سو میبرد . این شایعات دامن میگیرد و به
باورهایی چون معجزه و امثالهم می رسد و البته این باور در ذهن استاد بنایی
به نام استاد محمدحسین نظریان
بیشتر شکل میگیرد و دست به کار ساختمان اتاقکی کوچک با سقف گنبدی میشود و
شایعات گستردهتر که استاد محمدحسین خوابنما شده و در خواب قدیسی به او
گفته است که چنین بنایی بساز و در پایان کار هم دستمزد خود را از زیر همان
صخرهی کذایی بردار به هر حال بنا را به پایان میرساند و همه میدانند که
کسی توان جابجایی آن صخره را نداشته که چیزی از زیر آن بردارد و البته خود
استاد محمدحسین - خدایش بیامرزاد - هم چنین ادعایی نداشت او ساختمان را بنا
کرد بی هیچ چشمداشتی و بی هیچ هدفی دنیایی ، حالا در باورش چه گذشته بود
خدا میداند البته هر از چند گاهی دستی هم به سر و گوش این بنای کوچک
میکشید و تا زنده بود از گاهگل کردن آن و مواظبت آن غافل نشد .شایان ذکر
است که این اتاقک تنها یک اتاق نبود بلکه در میانهی آن ستونی قبر مانند
بود که حوضچهای هم داشت که در میان آن شمع و فانوسی روشن میکردند بیشتر
به یک آخور شبیه بود تا قبر البته به یاد من زیارتکنندگان دیوارهی آن را
میبوسیدند. سالها امامزادهی چوپانان به همین شکل بود و امامزاده
نامیده میشد و زایر هم داشت اما نامی نداشت و حتی استاد محمدحسین قبل از
فوت این اتاق را دوبله کرد ولی هرگز به فکر اقامت در آن نیفتاد و متولیگری
آن را به مخیلهی خود راه نداد ناگفته نماند که این اتاقک سالها پناهگاه و
خوابگاه مردی از دنیا بریده به نام محمد حسینخان بود که به نظر بچهها
دیوانه بود و گهگاهی کودکان ده برای تفریح و سرگرمی به سراغ او میرفتند که
روزها را در کال امامزاده و شبها را در خود امامزاده میگذراند و از
نذر و نیاز بعضی که قرضی نان و پرسی غذا برایش میآوردند ارتزاق میکرد و
اغلب اوقات از دست بچهها به امان میآمد چون او را (تنبکو) مینامیدند و
به او سنگ میزدند و او هم وقتی از کوره درمیرفت چند گامی در پی آنان
میدوید تا آنان را بترساند و بچهها هم میگریختند بگذریم برگردیم به داستان امامزاده به هر حال آمد و آمد تا حسین سلطانی بازنشسته شد
و بیشتر وقت خود را پس از بازنشستگی در امامزاده میگذراند او کم کم به
صرافت افتاد که بهتر است سر و سامانی به آن بدهد و دست به کار شد و صندوق
نذوراتی به دیوار آویخت و داستانهایی که من بارها از زبان خودش شنیدم از
کرامات این امامزادهی بینام و نشان از خود درآورد و البته از نذوراتی که
مقبول افتاده بود هم سخن میگفت و صاحب نذر را شاهد میآورد که البته
حقیقت داشت چون رسیدن به آرزوی نهفته در نذر 50 در صد و احتمال برآورده شدن
کم نیست خوب برای من و امثال من رفتار آقای حسین سلطانی که فردی مذهبی با اعتقادات و باورهای خود بود پذیرفتنی بود گرچه
گهگاهی با او به بحث پرداخته بودم که این جا کسی دفن نشده و چه و چه اما
آب در هاون کوبیدن بود تا آن که روزی از روزها که سری به آقای سلطانی زدم
دیدم که قابی بر دیوار امامزاده زده که در آن شجرهنامه امامزاده تا امام
موسیکاظم (ع) مشخص شده است و وقتی با اعتراض من روبرو شد گفت دیدی تو
اشتباه میکردی من به قم رفتم و شجرهنامهی آقا را یافته و با تایید علما و
مراجع تقلید نوشتهام و آوردهام و این است
که میبینی و از آن روز امامزادهی چوپانان شد امامزاده سیدجلالالدین
با همهی کرامات و معجزههایش که گاهی از زبان امروزیها میشنویم و
کامیونداران چوپانان که آماری قابل توجه هم دارند بر پیشانی یا بر لاستیک
گلگیرهای کامیونهاشان نگاشتند که :یا امامزاده سیدجلالالدین! و نذر و
نذورات آقا بالا گرفت و هر روز از روز پیش صندوقش پر پول تر شد و استطاعت
گسترش خانه پیدا کرد و خیرینی هم پیدا شدند و آن اتاقک کوچک بزرگ و بزرگ تر
شد و عنوان آستان را هم پذیرفت و امروز مسافران طریقالرضا ساعاتی را بر
آستانهی آقا میآسایند و لابد نذوراتی هم به صندوق میاندازند و اخیراً
ساختمان زایرسرای آن هم که هتلی کوچک است به بهرهبرداری میرسد.
20/7/1389
سهشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱
دوشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۰
حسینیهی ۷۲ تن راننده
حسينيه هفتاد و دو تن راننده
سالها پيش زماني كه ساختمان حسينه ساخته شد آقاي حاجآقا پيرمحمدي كه ظاهراً دست اندر كار ساختمان بود و تمام درگيريهاي زمين و زمان حسينه را پشت سر گذاشته بود به من فرمان داد كه براي سردر حسينيه شعري بگويم كه ماده تاريخ بناي حسينه باشد و من هم خوشحال از اين كه سهمي در اين پاداش آخرت دارم دست به كار شدم و اين چند بيت را سرودم تا بر سردر حسينه روي كاشي زيبايي حك شود. شعري بيانگر نام آن و نام بانيان آن و تاريخ احداث آن باشد و چقدر كوشيدم كه ماده تاريخ زيبايي باشد كه به حساب ابجد گوياي تاريخ احداث آن باشد و چنين از آب درآمد:
سه محرم چو گذشت از سدهي پانزدهم
گشت برپا همه با همت چوپاناني
اين حسينيه كه تا روز جزا باد درود
از عزادار حسينش به روان باني
خواست راهي به تمناي سرانگشت دعا
سال احداث بنا از ولي پنهاني
«مهدي» از جمع كه غايب بود تاريخ بنا
شد «حسينيه هفتاد و دو تن قرباني»
كه تاريخ آن در مصراع آخر منهاي «مهدي» شد ۱۴۰۳ هجري قمري ميشود.
ابيات را به ايشان دادم و سالها گذشت و ايشان با آنكه در كاشيكاري اماكن متبركه استادند نميدانم چرا در اين كاشيكاري كوتاهي كردند و يا هنوز وقت آن نرسيده و يا از ابيات ماده تاريخ خوششان نيامد به هر حال ابيات همچنان در گوشهي دفتر من خاك ميخورد به اميد جاودانگي بر سردر حسينه و من هم فراموش كرده بودم تا نوروز امسال كه بروبچههاي با همت چوپانان نمايشگاه عكسي ترتيب داده بودند اطلاعيههاي آن كه دربردارندهي زمان و مكان نمايشگاه بود به گونههاي مختلف پراكنده شد و همه مطلع شدند كه در ايام عيد نمايشگاه عكسي در حسينيه چوپانان به مدت سه روز برقرار است تا دو روز مانده به افتتاح نمايشگاه بچهها هراسان آمدند و دست به دامان من از همه جا بيخبر كه آقاي متولي حسينه اجازه نميدهند كه نمايشگاه را در حسينيه برگزار كنيم و بهتر است شما از ايشان بخواهيد كه ما اطمينان داريم روي شما را زمين نمياندازند و من سادهي باز از همه جا بيخبر بادي به غبغب انداختم و خوشحال از اين كه هستند كساني كه براي ما تره خرد كنند اجابت كرده به ايشان كه در يزد تشريف داشتند تلفن زدم در حالي كه من و همهي دوستان اطمينان داشتم مشكلي ديگر در راه نيست و ايشان نه تنها روي ما زمين نينداخته بلكه از اين كار فرهنگي بزرگ كه جايش بيني و بينالله در حسينيه بود استقبال هم ميكنند اما خدا روز بد ندهد نميگويم جايتان خالي كه بهتر كه نبوديد ايشان چنان آب سردي روي دست ما كه چه عرض كنم روي سر ما ريختند كه هنوز كه هنوز است ميلرزيم ايشان نه تنها نپذيرفتند كه بهانههاي بني اسراييلي آوردند كه در همايش چه كردند و چه شد و تازه اين حسينه با پول رانندگان ساخته شده و تنها براي عزاي امام حسين (ع) است نه كار ديگر...
ناگهان من در حالي كه وارفته بودم متوجه همه چيز شدم كه چه غافل بودم كه گمان ميكردم اين ساختمان عظيم براي كارهاي فرهنگي و عامالمنفعه است و نميدانستم كه با پول رانندگان زحمتكش ساخته شده و صاحب و سالار دارد و به ما كه صناري در آن خرج نكردهايم نيامده كه بخواهيم از آن براي كارهاي فرهنگي همگاني استفاده كنيم و از همه مهمتر دوزاري كج من افتاد كه آن كاشي كذايي چرا هرگز نصب نشد چرا كه در آن شعر باني حسنينه را چوپاناني خوانده بودم و اين بدان معنا بود كه از همت چوپانانيها ساخته شده غافل از آن كه تنها با همت رانندگان ساخته شده و من خوشخيال علاوه بر آن در شعر آن را حسينيه هفتاد و دو تن قرباني ناميده بودم كه گمان ميكردم چنين است نگو كه بايد نام آن را حسينيه هفتاد و دو تن راننده ميناميدم گرچه اگر راننده در شعر جايگزين قرباني شود وزن شعر سالم ميماند اما قافيه را باختهايم تازه حساب ابجدمان هم ديگر درست از آب در نميآيد و من نميدانم چند ميشود خودتان حساب كنيد خلاصه تازه فهميدم كه هم قافيه را باختهام هم حساب كار دستم نيست.
ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي!
قلب «اصفهان چوپانان»
قلب اصفهان چوپانان
پر ستاره در شبها آسمان چوپانان
روشنی بیاموز از روشنان چوپانان
وه خوش است خوابیدن پشت بام تابستان
صد ستاره چیدن بر نردبان چوپانان
سیر آسمان در شب دور از اضطراب و تب
در خیال رفتن تا کهکشان چوپانان
عصر و نمنم باران آفتاب رنگافشان
خیمه میزد آن رنگین بر کمان چوپانان
از سپیدهی هر روز تا غروب سرخ دشت
پاس سبز را میداشت دشتبان چوپانان
ظهرهای تابستان آبپاشی پنهان
بازی پسرها با دختران چوپانان
ظهرها که در خوابند زیر بادگیر آرام
خستگان پدرها با مادران چوپانان
سایهی درختان را پا در آب جو بنشین
دل رها کن از غم در سایهبان چوپانان
هان کجاست بازیها الّه و تیوبالا
خطکشو، قایمبو با کودکان چوپانان
روزهای نوروزی بیستویک، پوکر یا قام
بود بازی پیر و هم جوان چوپانان
یاد خاطراتی خوش پرسه میزنم اینک
کوچه و در و دشت و بوستان چوپانان
پرسه میزنم اینک تا مگر بیابم باز
عشق نوجوانی را در میان چوپانان
پرسه میزنم اینک تا که بشنوم شاید
داستان عشقم را از زبان چوپانان
تا مگر ببینم باز چهرهی نگارم را
در نمای رخسار نوجوان چوپانان
زندهام بر این امید تا شوم دو روزی باز
روزهای نوروزی میهمان چوپانان
غافل از حقیقت من این که نیست دیگر نیست
میزبانی از فرزند در توان چوپانان
جای شکر بود آنک آن که خوب میدانست
جای خواب اشتر را ساربان چوپانان
آرزوی من این است روزهای پایان را
مانم و بمیرم در خاکدان چوپانان
خوب خوب میدانم بر من است بایسته
این که سر بسایم بر آستان چوپانان
در بهار روییدم در بهار بالیدم
اینک اشک میبارم بر خزان چوپانان
خواهش از خدایم این بس تو هم بگو آمین
باد جاودان هم نام هم نشان چوپانان!
این قصیده در یاد زادگاه من یعنی
قلب این عبارت بود: «اصفهان چوپانان»(۱)
راهی چوپانانی
۱) قلب یک اصطلاح ادبی است در مورد واژه به معنی خواندن حروف واژه از آخر به اول و در مورد عبارت خواندن واژه های عبارت از آخر به اول پس قلب «اصفهان چوپانان» میشود: «چوپانان اصفهان»
پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹
اخراجيهاي 2
خانه از پاي بست ويران است
خواجه دربند نقش ايوان است
بگذاريد از يك خاطره از نوروز گذشته در چوپانان به عنوان مقدمه شروع كنم:
صبح روز نوروز كه از خانهي پدري (خانه شيخ) به قصد ديدار اقوام و تبريك نوروزي پا به بيرون گذاشتم به محض گشودن در حياط با صحنهي زيبايي در ايوانك جلوي در ورودي روبرو شدم : يك علامت سؤال بزرگ روي سنگفرش ايوانك كه فرياد ميزد : من كيستم؟ و من خوب ميدانستم او كيست؟ او زائر محترم آقا امام هشتم(ع) بود كه روز گذشته از ضيافتخانهي حضرت ناهار متبرك خورده بود و براي آن كه اين بركت را با همنوعان و نيازمندان ديگر تقسيم كند در معده و رودهي خود پنهان كرده بود و هزار كيلومتر زحمت حمل آن را كشيده بود و آن را به عنوان عيدي در پشت در خانهي ما دور از چشم رهگذران در گرگ و ميش صبحگاهي گذاشته بود تا كسي نبيند نكند كارش حمل بر ريا شود اما با اين وجود آن را به شكل يك علامت سؤال بزرگ گذاشته بود كه چندان هم دور از ريا نبود چون من فهميدم او كيست؟ اهالي خانه دست به كار شدند كه آن بركت را بزدايند كه با مخالفت من رويرو شدند گفتم چه ميكنيد؟ اين دواي درد سوزاك و سفليس است از پشگل ماچه الاغ درمانتر است چرا آن را دور ميريزيد بخشكانيد كه سوغات مشهد است ولي كو گوش شنوا ؟ آن را با بيل و خاكانداز به جوي آب ريختند و من خوشحال شدم كه نبايد اين بركت تنها نصيب ما باشد بگذار با آب جوي به دشت چوپانان برود و در تمام دشت پراكنده شود و تمام محصولات آن را از بركت سرشار سازد تا همگان از آن بهره ببرند در حقيقت روغن ريخته را وقف امامزاده كردم (يادتان باشد در مثل مناقشه نيست فردا اين را پيراهن عثمان نكنيد كه راهي به امامزاده توهين كرده و مرا تكفير كرده و مهدورالدم اعلام كنيد) بگذريم اهل خانه به خيال خودشان پاكسازي كردند و من كه براي اولين بار با چنين صحنهاي روبرو شده بودم (برادرم اين صحنه را بارها ديده بود و چون پنهاني بي آن كه گندش را دربياورد آن را سترده بود و به كسي هم نگفته بود) ولي من نديد بديد بدبيار تا به خيابان آمدم با رئيس شهر روبرو شدم چرا كه گذرش هر روز صبح در راه خانه تا مسجد از جلوي خانهي ماست و لابد آن علامت سؤال زيبا را قبل از من ديده بود و او هم كه خوب ميدانست آن علامت سؤال زيبا كيست مثل برادرم بارها و بارها آن را ناديده گرفته بود و لابد حسرت هم خورده بود كه چرا اين بركت هميشه نصيب اين خانه ميشود نكند آنان كرامتي دارند كه ما از آن بيخبريم. بگذريم من گردن شكسته به رئيس شهر شكايت بردم و او متأصلانه پاسخ داد چه ميشود كرد؟ زائران محترم براي اداي فريضهي دوگانه هر روز صبح روستاي ما را مزين به بركات خود ميكنند (اثر انگشت بيست و يكم اين حضرات را بر خشت خشت كوچههاي باقرسياه، شيخ، ميركريم، عبدالله و كوچه زاهدي ميتوانيد مشاهده كنيد اثر انگشتهاي به جا مانده از ربع قرن آمد و شد زائران محترم آقا امام هشتم(ع) و نمازگزاران مسجد جامع چوپانان) و اين بركت تنها قسمت همسايگان خدايي است كه آنقدر سفارش همسايه را به پيامبرش ميكند كه پيامبر ميفرمايد : گمان كردم همسايه از همسايه ارث ميبرد و آن حديث مشهور (الجار ثمالدار). باور كردني است همسايگان همان خدا اين قدر از دست و جاهاي ديگر مهمانان او در عذاب باشند باز هم بگذريم آقاي رئيس شهر فرمودند هيچ راهي ندارد من گردن شكسته كه هر جا هرچه ميگويم نميدانم چرا بد تعبير ميشود گفتم در مسجد را بر روي اين محترمان در صبحگاهان ببنديد مثل هزاران مسجدي كه درش در صبحگاهان بسته است و ايشان بلافاصله بل گرفتند: چي! در مسجد را ببنديم؟!!! و مثل همهي مسؤلان كشورمان كه اين شگرد را خوب از برند بهانهي فرافكني يافت و در روستا به دوره افتاد و جار زد كه : پسر شيخ ميخواهد در مسجد را ببندد!!!!!! و وقتي مقالهي تاريخچهي امامزاده را نوشتم فرياد زد كه : بفرما بعد از بستن در مسجد حالا نوبت امامزاده است (حتماً جار او را همه شنيدهايد.باز هم يادآوري كنم كه در مثل مناقشه نيست حكايت آن زناكار است كه در مسجد زنا ميكرد ، مؤمني او را ديد آب دهان انداخت و گفت: تف برتو در خانهي خدا زنا ميكني! ناگهان زناكار فرياد برآورد: وامسلمانيا كجاييد مسلمانان بياييد در خانه خدا آب دهان مياندازند!) اين مقدمهي بلند را كه احتمالاً از متن بيشتر است برمن مگيريد لازم بود حالا بياييد سر اصل مطلب:
قصد هيچ پاسخگويي ندارم چرا كه كسي نوشتهي مرا نقد نكرده است كه پاسخ بگويم نوشته دوست بسيار عزيزم كه احترام زيادي برايش قائلم تنها عكسالعملي بود در برابر يك واژه از توضيح ابتدايي نوشتهي من: واژة (نسنجيده) و بقيه نوشته همان طور كه برادرم فرمودند پاسخ كامنت ايشان بود تنها يك نفر در اين همه كامنت سنگ خودش را به سينه نزد و پاسخ مرا داد آن هم پاسخ نوشته را نداد تنها پاسخ سؤال مرا داد او پاسخ داد كه : تو روسپيتريني! و باز هم يك ركورد نصيب من شد. البته خودم ميدانستم، او خوب فهميده بود من چه ميگويم. چون روسپيگري من وحشتناك است . روسپيگري من كاري ميكند كارستان روسپيگري من تنها چند جوان سادهي چوپاناني را فاسد نميكند. روسپيگري من ميتواند جهان را فاسد كند حالا مرا به كجا تبعيد ميكنيد نه هر جا كه باشم خطرناكم دست و پايم را قلم كنيد بر قلمهايم افزودهايد! حكم من روسپي تنها سنگسار است و بس! حالا ديگر كاري ندارد صنف آدمفروش دست به كار شويد! راهي آمادهي فروش است . يك شايعه درست كنيد ، فتوايش را از حجتالاسلام بگيريد ، اجرايش با مريدان!
صبح شبي كه آن اتفاق كذا در چوپانان افتاد من دربهدر به دنبال عكسي از واقعه بودم و دست به دامان تمام دوستاني كه در دسترس بودند شدم از جمله آقاي مرتضوي و از خود ايشان شنيدم كه: نگذاشتيم احدي عكس بگيرد مگر اين كه قاچاقي كسي گرفته باشد!
خوب روي اين جمله دقت كنيد: آي هزاران نفري كه آن حركت زيباي اخلاقي ، اجتماعي، ديني، خداپسندانه، برخاسته از فرهيختگي و حاصل مشورت با بزرگان و آگاهان و پس از اتمام حجت با خاطي – اطلاع ندارم چه اتمام حجتي با خاطي شده است ولي مطمئنم اتمام اخطار و تهديد شده است چون اتمام حجت يعني مدتها برايش دليل بياورند و ارشادش كنند و او تمام آن دلالتها و ارشادها رد كند! اتمام حجت نه اتمام اخطار!- را انجام داديد چرا نگذاشتيد از حركت زيباي فرهنگآفرينتان عكس گرفته با كيفيتي بالا فيلمبرداري شود از شبكههاي استاني نه! سراسري نه ! جهاني پخش شود؟ تا ديگران هم از شما بياموزند، چرا مانع عكسبرداري شديد؟ نكند خودتان هم ميدانستيد كه منكري انجام ميدهيد! اگر چنين است كه واي برمن!
خوب اين پاسخ نقد همان يك واژه!
بيان درد آسان است هركس فرياد برآورد : آخ!!!!!!! ما ميفهميم درد دارد. شناخت بيماري كه انعكاس آن درد است و درمان آن، كار بسيار مشكلي است بيمارياي كه از آن صحبت ميكنم يك بيماري اجتماعي است، نه از آن نوع غدهي سرطاني كه دوست بسيار عزيزم در مقالهاش آن را جراحي كرد و دور انداخت و مشكل - خدا را شكر- حل شد. اين بيماري اجتماعي خاص چوپانان نيست كه ما اخراجيهاي دور از چوپانان آن را نشاسيم. چوپانان كه يك جزيره جدا از جهان و دور از دسترس نيست و زمان هم فاصلهها را از ميان برداشته پس مشكل چوپانان همان مشكلي كه من در اصفهان كه يك كلانشهر است با آن دست و پنجهام تازه در مقياسي بسيار كوچكتر شما اگر گمان ميكنيد تنها چوپانان دچار اين بيماري است بسي در اشتباهيد اتفاقاً بيماري چوپانان به اندازه خودش كوچكتر از جاهاي ديگر است مقايسه امروز با گذشته هم كه هفتهاي دوبار كاميون پست به چوپانان ميآمد اشتباهي بزرگتر! حال ببينيم اين بيماري چيست؟
با يك تذكر آغاز ميكنم اگر نوشتهي كوتاه قبلي را با عنوان دهكده پاك خوانده باشيد يادتان ميآيد كه من از يك بازار مكاره سخن گفتم كه بزرگترين سرمايهدارش خودم شناخته شدم اين بازار همه جا هست اما بهترين مكان براي احداث آن سر چهارراه است! بله، يك پاساژ سر چهارراه! خوب چه چهارراهي بهتر از چوپانان! چهارراهي در مركز ايران و تقاطعي كه شمال را به جنوب و شرق را به غرب وصل ميكند.دكان باز كردن در اين بازار بسيار پرسود است. آن روزها كه ذوق ميكرديم كه چوپانان چه موقعيت سوقالجيشي خوبي پيدا كرده است و بر سر چهار راه بزرگ ترانزيتي كشور قرار گرفته و از اين پس وفور نعمت است و فراواني و ثروت و آباداني يادمان رفت كه هركس كه خربزه ميخورد پاي لرزش هم مينشيند! من چقدر ساده بودم كه گمان ميكردم آلودگي اين چهارراه همان جيشهاي موقعيت سوقالجيشي چوپانان است و ميخواستم با بستن مسجد آن را پاكسازي كنم البته برادرم مرحوم مصطفي شيخ - آن حلال مشكلات دههي 60 - بهتر از من ميانديشيد چون او هم بارها علامت سؤال بزرگ را ديده بود ولي آن روزها مسجد موال نداشت پس راه پاكسازي، ساختن موال است و ساختن موال وجود ملكي را ميطلبد، زود آن را يافت. پدرم تازه به رحمت خدا رفته بود و يك كاهدان موروثي مورد اختلاف ورثه در كوچه مسجد بود خوب او هم مثل من روغن ريخته وقف امامزاده كرد و با اين كار دو مشكل را حل كرد هم موال براي مسجد ساخته شد و هم ملك مورد اختلاف از ميان رفت يعني صورت مسأله پاك شد اما باز هم مشكل حل نشد و من در شگفتم كه اين زائران محترم آقا چرا موال پاك و تميز و آبدار مسجد را رها ميكنند و در كوچه و خيابان جيش ميكنند آنان چگونه و با كدام تطهير به مسجد ميروند و قامت دوگانه ميبندند شايد اين هم از معجزات باشد! تا نوروز گذشته كه من آن علامت سؤال بزرگ را ديدم و صورت مسأله را در مسجد يافتم و خواستم آن را پاك كنم بيخبر از اين كه پاك كردن اين صورت مسأله يعني آب دهان انداختن در خانهي خدا و خدا پدر آقاي رئيس را بيامرزد كه خيلي جدي نگرفت والا اين روسپيترين هم به دنبال آن روسپي رفته بود حالا فهميدم كه آلودگيهاي حاصل از اين موقعيت سوقالجيشي چوپانان تنها جيش نيست (ببخشيد اين ادبيات پرزيدنتي را از زماني كه ممه را لولو برد آموختهام!) آلودگي اين چهارراه خيلي فراتر از اينهاست كه همه ميدانيم و اشاره به يك يك آنها اطناب ممل است خلاصه، فحشا و مواد مخدر شايعترين و آشكارترين آنهاست و اين بيماري يك اپيدمي جهاني است كه تنها به چوپانان و ايران محدود نميشود بلكه جهانگستر است. اين زبالههاي آشكار دست كم ديده ميشوند و ميتوان از آنها پرهيز كرد ، با زبالههاي اتمي كه تشعشعات آنها در آسمانمان پراكنده است و به ديشهايمان نفوذ ميكند و تا اعماق روحمان ميخزد چه ميكنيم؟ بپذيريم كه درد ما جدا از درد ديگر جاها نيست و ما اخراجيها هم همان قدر ميشناسيمش كه شما ، ما بسي بيش از شما در هجوم اين آفات هستيم بپذيريم كه اين سوغات تمدن است. سر چهارراه زيستن يعني ديدن هر روزهي ظواهر اين بيماري اجتماعي، و طبيعي است كه آن كه دردآشناتر آزردهتر از اين ديدنها. احساس مسؤليتي كه كردهايد متعاليست ! چه كسي آن را زير سؤال برده است؟ هر كس برده است خودش علامت سؤال است. آنچه در زدودن آلودگي كردهايد زير سؤال است چون نيجه نخواهد داد دستكاري اين به قول خودتان غدهي سرطاني سلولهاي سرطاني در تمام جسم ميپراكند گرچه اين تمثيل غده سرطاني را قبول ندارم و اين بيماري را از نوع سرطان نميدانم چون سرطان واگير ندارد اگر تمثيلي مناسب آن باشد ايدز است كه خود بيمار هم گاهي نميداند كه ناقل بيماريست و اما درمان:
جناب آقاي مرتضوي شما را مخاطب قرار ميدهم كه مثل خودم از ترينها هستي: تو دلسوزتريني و من روسپيترين، بله تو را مخاطب قرار ميدهم اما مخاطب من عام است.
شما چهار راه داريد مثل همان چهارراهي كه در آن هستيد:
1- اگر گمان ميكنيد ما در آرمانشهري پاك و بهشتي زندگي ميكنيم به ما اخراجيها بپيونديد اما يادآور شوم كه با شدت بيشتر اين بيماري روبرو خواهيد شد.
2- شما هم مثل خيليها از اين بازار زباله استفاده كنيد ببينيد كدام نوع آن بهتر و پرسودتر است ماشين بازيافتي مناسب بخريد و آن زبالهها را به كود كنستانتره تبديل كنيد و به كشاورزان چوپانان و مزارع اطراف بفروشيد.
3- در كنار زبالهها خود و خانوادهي خود و در نتيجه جامعه كوچك خود را واكسينه كنيد تا آسيبي به شما نرسد كه البته اين واكسيناسيون همان كار فرهنگي كه فرموديد بازدهي طولاني دارد و نسلها پشتكار ميخواهد. البته ميپذيرم ولي باور كنيد اين كار فرهنگي و فرهنگسازي كه شما تلفني آن را شعار ناميديد كاملاً عملي است به شرط آن كه بدانيم از كجا شروع كنيم؟ من ميدانم بايد از خودمان شروع كنيم از نفس خويش، بعد به فرزندان و خانواده و بعد به همسايگان و فاميل تا انتشار آن به جامعه زيرا جامعه جمع منهاست جامعه را نميتوان اصلاح كرد تا منها درست شوند، منها را اصلاح كنيد تا جامعه درست شود البته اين كار طاقتفرسا و طولاني است ولي الان هم دير است
4- زبالهها را دفن كنيد كه من در تصور خود آن را انجام دادم و عكسش را هم به شما نشان دادم.
ختم كلام سخني چند با سروران دنياي مجازي كه اين روزها به جان هم افتاديد دلسوزي همهتان را ميستايم و بايد بگويم كه نه از ستايش بعضي از شما به خود باليدم و غره شدم و نه از توهينها و ناسزاها و تهديدهاتان دلآزرده و هراسان كه بر اين عقيدهام كه: يا مكن با فيلبانان مشوره / يا بنا كن خانهاي فيل توش بره.
ابتدا آن كامنت شوفر شاهرودي كه اغلب به آن مثل يك وحي منزل استناد كرديد، شك دارم هم در شوفر بودنش و هم در شاهرودي بودنش بهتر است او را «كامنتباز چوپاناني» بنامم او يا هر فاسق ديگري كه ميگويد: در چوپانان در هر خانهاي را بزني درست زدهاي، فسق خويش و ذهنيت كثيف خود را آشكار ميكند . من در شگفتم از آنان كه ايستادهاند و شنوندگان اين جمله بودهاند. چرا اجازه داديد چنين تهمتي عمومي به شما بزنند. كسي ميتواند چنين ادعايي كند كه در همهي خانهها زده باشد ميدانيد اين حكم باطل از يك قياس استقرايي باطل منتج است يكي دو خانه مصداق آن است بعد با تعميم آن حكم صادر ميكنند درست مثل اين كه ميگويند: اصفهانيها خسيسند و من دست ودل بازتر از اصفهاني گاهي نديدهام چرا به اين احكام باطل حساس ميشويد من همين جمله را در سال 1352 از زبان يك فاسق در چوپانان شنيدم كه خانهي خودش هم يكي از خانههاي چوپانان بود البته من 22 ساله هم آن روز همان عكسالعملي را داشتم كه شما امروز داريد و به شما حق ميدهم ولي امروز ميدانم كه اين حكم باطل باطل است تعصب يعني برخورد عصبي با مسايل. ببخشيد اگر قيافهي معلم اخلاق به خود گرفتم! از نصيحت گريزانم، با رفتار بايد آموزش داد.
يكي ديگر از كامنتبازان چوپاناني كه ذهنش هم به نظر ميرسد از نور معنويت و عرفان درخشان است ذهن مرا زير همان علامت سؤال برده و ناپاك خواندهاست و يكي دو مورد ديگر هم كه عدم شناخت من از آبرو و ناموس كه اشارهاي كوتاه در مقالهي آقاي مرتضوي هم به آن بود:
ناموس من چوپاناني و جندقي و بيابانكي و اناركي و حتي ايراني نيست. ناموس من جهاني است . ناموس من كرامت انسان است و در آن جنسيت مطرح نيست، مرد و زن نميشناسد، انسان انسان است و انسان روسپي هم مرد و زن ندارد و كرامت انسان در نگاه من بسيار والاست و هيچ انسان ديگري حق ندارد در بارهي آن به قضاوت بنشيند تا چه رسد به اين كه آن را ترور كند ما حق نداريم در رفتار ديگران قضاوت كنيم شما چه ميدانيد رفتار من ناشي از كدام انگيزهي ژنتيك دروني و يا انگيزههاي سياسي، اجتماعي، تاريخي، جغرافيايي، اقتصادي، مذهبي بيروني من است كه به خود اجازه ميدهيد آن را ناپاك بناميد پاكي و ناپاكي در ذهن من نسبي است آن آرمانشهر پاك كه در ذهن منور از نور معنويت شماست كه ذهن من بويي از آن نبرده است از نگاه من وجود خارجي ندارد كه هيچ حتي تصور آن در ذهن من نميآيد چرا كه انسان را ميشناسم كه چگونه موجوديست و اگر چنين شهري باشد انسان در آن نيست اين جاست كه جا دارد دوباره اشاره كنم مخالفت خود را با آن حركت كذا! ببينيد ما به خود اجازه ميدهيم گناهاني را كه در ذهن ديگران ميگذرد حد بزنيم اينجاست كه دليل مخالفت من آشكار ميشود مخالفت من حمايت از فحشا نيست حمايت از قانون است بدترين قانون از بيقانوني بهتر است اگر مادههاي قانون به كنار بروند و جاي آنها را نرهاي سركار استوار بگيرند سنگ روي سنگ بند نميشود من از روزي ميترسم كه يكي از همين كامنتبازان چوپاناني، راهي هميشه در راه را تكفير كند و به آن شايعه دامن بزند و بعد از حجتالاسلام پسرخاله فتوي بگيرد كه مهدورالدمم و با انگيزههاي شخصي و با خصومتهاي بيدليل و بيمنطق و با نر سركار استوار نگذارد اين راهي هميشه در راه به پايان راه برسد
محمد مستقيمي (راهي) دي ماه 1389
دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)