مجموعة شعر
(شعر مقاومت)
محمّد مستقیمی«راهی»
میلاد مسعود پیامبر اکرم (ص)
تا كه دميد بر زمين طالع دولت زمان
آيت ربّالعالمين زينت جمع عالمان
مست غرور بد فلك غرق سرور شد ملک
گشت منوّر آن زمين گشت معطّر آن زمان
از بركات اين شجر مكّه شكوفه زد به سر
سال به فيل شد قرين مه به ربيع شد قران
زد به جهان ز نور حق رايت نور بر فلق
حسن محمّد امين حصن حصين پرامان
كفرستيز و بتشكن غاليهبيز و مهرزن
آمده تا كند چنين آمده تا كند چنان
در نغمات كفر و دين باد و نسيم را ببين
در بر اين يكي وزين بر سر آن يكي وزان
آيت سرمد است اين عبد مؤيّد است اين
برده بياوريد هين بنده بپروريد هان
دين خداي را ببين حكم خداي را نگين
لطف خداي در جنين يار خداي در جنان
دين محمّدي بود مذهب احمدي بود
زيب جهانيان همين زيور خاكيان همان
مهر نبوّتش به بر علت خلقت بشر
شوكت خلق را ضمين عزّت خلق را ضمان
دل كه پر از صفا شود كعبه شود منا شود
در دل او شود مكين در بر او كند مكان
هر كه در اين سراي كين چنگ زند به حبل دين
ديو هوي كند عنين خنگ هوس زند عنان
بر دل زار خستگان جان به غم نشستگان
غمزة يار زد كمين ابروي يار شد كمان
اي صنم سمن سخن! راحت روح و جان و تن
در بر ما دمي نشين گرد و غبار غم نشان
راهي پير خيرهسر! نامه سياستي اگر
دست درآر از آستين روي بنه بر آستان
تولد نور
مرغ سحر از دام شب ناگاه پرزد
در ساحت امالقرا بانگ سحر زد
دست خدا با خامة تكوين درآويخت
بر نالة غمديدگان نقش اثر زد
اقبال شد شهبال پرواز رهايي
افتادگان را حلقة شوكت به در زد
فرياد شوق نور در بتخانه پیچید
ناقوس كفر عالمي زنگ خطر زد
آتشگه استخر را توفان توحيد
خاكستر افسردگي بر بام و در زد
آمد به ميعاد شرف پيغمبر نور
شام سيه شبگير شد خورشيد سر زد
میلاد باسعادت حضرت علی (ع)
ستارة دنبالهدار
مكّه در شوقِ يك ولادت بود
كعبه آبستن ولايت بود
بعد عمري صفا پدر شده بود
مروه يك بار بارور شده بود
آسمان روي گونههاي سپيد
اشك شوقِ از ستاره ميباريد
همه جا بوي عيد ميآمد
آري آري اميد ميآمد
كعبه پيغام آشنايي داشت
مژدههاي خوش رهايي داشت
قاصد كوي عدل ميآمد
همه جا بوي عدل ميآمد
بانگ برداشت جبرييل كه هان!
هلاتي هلاتي عليالانسان
آن غباري كه ديده ميآزرد
دست باران اشتياقِ سترد
چشم الماسگون شب تابيد
تازه منظومة فلك را ديد
يازده اختر و يكي خورشيد
بر جهان سياه ما تابيد
چرخ را شد مدار اين اختر
بود دنبالهدار اين اختر
خم غدیر خم
از خمّ غدير خم صفا ميجوشد
زمزم زمزم ميولا ميجوشد
خمخانة وحدت است و ميخانة عشق
هستيش ز موج بانگ «لا» ميجوشد
ساقيش ز كوثر است و پيرش ز بهشت
صهباش ز چشمة بقا ميجوشد
از ساحت وحيپرورش پيدرپي
گلبانگ رساي هلاتي ميجوشد
اين نشئه ز جام مرتضي ميرويد
اين نغمه ز ناي مصطفي ميجوشد
مستيش ز پا فتادگي كي دارد؟
كز نشئة روشنش عصا ميجوشد
شورش به دل غمزدگان شيرين است
تا از ني شكّرش نوا ميجوشد
از زمزمة چكاچك جام به جام
غوغاي سرور لافتي ميجوشد
گلرنگي بادهاش نه از خون رز است
كز دم به دمش خون خدا ميجوشد
مستي كه از اين پياله سيراب شود
سرشار ز دشت كربلا ميجوشد
درديكش جام اين خرابات يقين
سرمست به حشر از ثري ميجوشد
يك جرعه از اين خم چو به خاك افشانند
صد دشت از آن مهرگيا ميجوشد
صد بار اگر سر بزنند از تاكش
شادابتر از پيش ز پا ميجوشد
جوشنده هر آنچه هست در ملك وجود
از جذبه جوش مرتضي ميجوشد
"راهي" ز مي ولاست اين سرمستي
كز طبع تو شعر آشنا ميجوشد
در شهادت امام علی (ع)
لنگر زمان
فرياد كه لنگر زمان رفت!
بيداد كه داد از جهان رفت!
آوخ ز صفاي آفرينش
آن سبز
كه بود جان جان رفت!
آيينة باغ را شكستند
فانوس چراغ را شكستند
پرنشئه اياغ را شكستند
آگاهي
و عشق توامان رفت
شعرتر و روح آبشاران
خون ميو جوشش بهاران
شور ني و نغمة هزاران
رنگ
گل و بوي بوستان رفت
تا كوفه گرفت رنگ ماتم
بر مكّه وزيد هالة غم
زين فاجعه ريخت آب زمزم
از قامت
كعبه طيلسان رفت
«فزت و ربالكعبه»
شير خدا آن مظهر فرهنگ محراب
گاه سحر با شوقِ كرد آهنگ محراب
با خيزشي بشتاب آهنگ خدا كرد
انگار در خود ميكشيدش چنگ محراب
آرام و بيپروا نماز شوق برداشت
لبريز گشت از وي فضاي تنگ محراب
بيتاب از هنگام تكبير نخستين
بر سجده ميخواندش صداي زنگ محراب
بر تاركش گلبوسة شمشير گل كرد
بوسيد تا پيشانيش را سنگ محراب
تا تيغ شد تاج سر سالار توحيد
خون شد نگين زينت اورنگ محراب
بوي خدا پيچيد در دهليز مسجد
گلگون شد از خون خدايي رنگ محراب
«فزت و ربالكعبه» را فريادخوان شد
رسم رجز برداشت از هر جنگ محراب
محراب در موج كرامت لنگر انداخت
لبخند زد رخسار پرآژنگ محراب
فرياد واباواي از كرّوبيان خاست
تا رفت از محراب فرّ و هنگ محراب
بود از ازل عشق علي محراب دلها
شد تا ابد نام علي آونگ محراب
(به پیشگاه آقا امام زمان«عج»)
زهرة زهرا
خنده زد در باغ هستي نوگل زيباي نرگس
بوستانافروز جنّت زهرة زهراي نرگس
لادن پيچيده در ابريشم پاك ولايت
نازدار باغ ختمي مرتبت زيباي نرگس
نغمة شادي داوودي به كوكب ميرساند
مژدة ميمون ميلاد سمنسيماي نرگس
باغ هستي مست جاويدان شد از آن چشم مخمور
جام ميرنگ شقايق پر شد از صهباي نرگس
عشق مريم خون داغ ارغوان شرم بنفشه
حسن يوسف ميتراود از گل رعناي نرگس
ضيمرانخو نسترنرو ياسمنبو عبهرينمو
جعفريخون است اين والاي بيهمتاي نرگس
بوي، شب دارد اگر شببوي در گلخانة خاك
يك جهان بوي پگاهان ميدهد ميناي نرگس
صد زبان از كام سوسن صد قلم از زلف سنبل
صد بهاران وصف دارند از چمنآراي نرگس
چشم نيلوفر به ره در انتظار تكيهگاه است
ياس را امّيدها هست از گل بوياي نرگس
اين شميم دلكش پيچيده در ذرّات هستي
هست از بوي گل خوشبوي ناپيداي نرگس
با بهار بيخزان لالههاي دشت خونين
پاس ميداريم از جان لالة حمراي نرگس
شعر راهي زنبق نشكفتة پوياي عشق است
ميشكوفد در هواي گلبن پاياي نرگس
(در تولد امام زمان«عج»)
ميلاد پاك وعدة ديرينة خداست
ميلاد برترين در گنجينة خداست
بر كوري سكندر ظلمت هلا! هلا!
ميلاد خضر نور دز آيينة خداست
(به پیشگاه امام زمان (عچ)
همای سعادت
تو نسرينصورتي و سروبالايي و عنبربر
تو اژدرشوكتي ضيغمجلالي و غضنفرفر
سعادتآفريني چون هما افسانه چون سيمرغ
عقابآهنگ و قرقيچنگ و شاهينبال و شهپرپر
تويي مفتاح آن بابي كه در وصفش نبي فرمود
منم من شهر علم و فضل و دانایی و حيدر در
اسير دام زلف و دانة خال تو بسيارند
ز من اندر حريم خود نمييابي كبوترتر
به چشم خود چنان افتادگان را خوار ميداري
كه اندر چشم سلمان سيم و در چشم اباذر زر
مشو مغرور تخت و تاج ملك حسن اي راهي
كه بيشك ميدهد اورنگ جان بر باد و افسر سر
(به پیشگاه امام زمان«عج»)
سوار صبح
اي شبگرفتگان! به دل شب شرر كنيد
مهر آوريد تا شب دل را سحر كنيد
بيهوده دل به قصّة يلدا سپردهايد
آنك سحر فسانة شب مختصر كنيد
هرگز كلاغ قصّه به منزل نميرسد
ياران اميد بيهده از دل به در كنيد
از خواب كودكانة افسانه بگذريد
لالاي امن خوانده كه خواب شكر كنيد
شب را به خويش وا بگذاريد تا به صبح
در سايهروشناي رفاقت گذر كنيد
صبح دروغ گاه فريبد نگاه را
از گرگ و ميش تفرقه ياران حذر كنيد
فرياد نور ميدمد از سينة سحر
تا كي به گوش چشم خود انگشت دركنيد؟
باشد سوار صبح نهان در غبار شب
باران نور اشك مگر بيشتر كنيد
بس قصّه ساز شد كه به پايان دروغ بود
در راستي حكايت خود را سمر كنيد
مصداق اطیعواالله...
آسمان ملك ما را غرِق در اختر نگر
مهر در افلاك ديدي در زمين هم درنگر
پور مير اوليا و پير دير لافتي
حيدر اندر دهر ديدي دهر در حيدر نگر
كشتي دريادلان را ناخداي باخدا
قلزم دنياي پرآشوب را لنگر نگر
دشمنان ملك و دين را نار هستيسوز بين
دوستان و ياوران را نار در مجمر نگر
ديدي اندر آتش نمرود ابراهيم را
از خليل امروز بر نمروديان آذر نگر
كوخ آباد از مرامش وز لهيب خشم او
طاق از کسری خراب و كاخ از قيصر نگر
آتش برق نگاهش خرمن اشرار سوخت
در شب يلداي ظلمت برق بین تندر نگر
حسن مردان خدا در جبهة او جلوهگر
ميثم و عمّار بين سلمان نگر بوذر نگر
خلق نيكو فطرت والا تمنّا ميكند
بهترين اعراض را در برترين جوهر نگر
حكمت اندر سر بود تاج بلند آزاده را
افسر بيفرق را بر فرق بی افسر نگر
عقدهها در سينة مجروح عالم بيشمار
عقدة ديرين زخم كهنه را نشتر نگر
هست مصداق اطیعوالله در دوران ما
هر كه اين باور ندارد دامنش را تر نگر
گر شب طولاني و تاريك ديدي در جهان
طالع خورشيد عالمتاب از خاور نگر
جز خس و خاشاك اندر شورهزار ما نبود
سبزدشت ما كنون پر لاله و عبهر نگر
پر نميزد در فضاي ما به جز زاغ و زغن
بر سر ما از هماي بخت بال و پر نگر
واندر آن آيينة آدينههاي ملك ما
تا ز قدقامت قيامت شد بپا محشر نگر
او ز پيش و خيل جانبازان عاشق در پياش
لشگر ايثار ديدي مير اين لشگر نگر
جلوهگر شد بار ديگر خندق و بدر و حنین
زادة خيبرشكن در حملة خيبر نگر
خون پاكان را به روي سبزه ديدي در زمين
لالة حمرا فراز طارم اخضر نگر
داغدار لالههاي پرپر اين دشت خون
مادر غمديده را با خواهر و همسر نگر
خون و آتش پاسدار آب و خاك ما بود
آب را خونابه ديدي خاك خاكستر نگر
ز آتشافروزي ناپاكان دگرگون شد زمين
رود كارون را ز خون اينك يم احمر نگر
ظلم فرعوني جهاني شد بيا در ملك ما
وادي ايمن ببين و موسی ديگر نگر
آب حيوان در سبوي ماست سرگردان مشو
ظلمت تاريخ را از جهل اسكندر نگر
انقلاب ما نه تنها نهضت اسلامي است
حامي مستضعفين بر مسلمين رهبر نگر
ديدة دنياي استضعاف بر آيين ماست
جلوة دين محمّد مذهب جعفر نگر
در مرام قسط و عدل و داد راهي رام شد
انگبين خامهاش در كوزة دفتر نگر
(در تبعید امام)
شبهای می
ز برق حادثه تا برگ باغ ميسوزد
نگاه حسرت من چون چراغ ميسوزد
ز خشكچشمي سال و ز هجرت باران
هزار ريشة رويش به باغ ميسوزد
ز داغ داغ شقايق به دشت دشت طلب
گياه سبز شرف راغ راغ ميسوزد
از آن شبي كه سيهشحنه پير را دزديد
مرا به هر شب ميصد دماغ ميسوزد
چنان كشيده به آتش مرا تب مستي
كه از حرارت آهم اياغ ميسوزد
اگر بميرم از اين تب ز داغ لاشة من
نگاه كركس و چشم كلاغ ميسوزد
زند چو برق بلا خرمن وجودم را
ز تفت سوختنم ميغ و ماغ ميسوزد
مراد من به كجايي كه آتش هجران
قرار حلّة جان را پناغ ميسوزد
به ميهماني چشم به راه دوختهام
بيا كه سوز فراقت فراغ ميسوزد
به دکتر علی شریعتی
هزاردستان
پرندهاي از كوير به دشت باران پريد
گشادهبالي اسير ز بند زندان پريد
چكاوك عشق بود ترانة جان سرود
بال شقايق گشود به اوج عرفان پريد
چراغ ارشاد شد گلوي فرياد شد
ناوك پولاد شد به قلب شيطان پريد
به شمع فانوس بود به باغ طاووس بود
به شعله ققنوس بود به بزم توفان پريد
مرغ سخنسنج عشق ماحصل رنج عشق
تكگهر گنج عشق ز كنج ويران پريد
به طور عشق و وفا تجلّي مهر شد
به بام وحي و ولا به بال قرآن پريد
كبوتر وحشي سپيد آزادگي
ز چاه تن پر كشيد به برج كيوان پريد
هزار آغوش عشق هزار لبخند مهر
هزار افسانه با هزاردستان پريد
خون و شمشیر
داسها پاس را درو كردند
حرمت ناس را درو كردند
با دواندن به گرد بيهدگي
پاي انفاس را درو كردند
خرملخهاي بومي نفرت
دشت احساس را درو كردند
پيله كردند كرمهاي فساد
باغ گيلاس را درو كردند
ترشرويان ز كوهسار صفا
عطر ريواس را درو كردند
داسها لادن و بنفشه و ناز
زنبق و ياس را درو كردند
آيش ساليان به خوشه نشست
لالهها داس را درو كردند
به شهید مطهری
منطق توحید
هنوز لالة خونش به خاك ميخندد
هنوز زخم تنش دردناك ميخندد
چو گل ز كينة پاييز پرپر است و هنوز
چو غنچه با جگر چاكچاك ميخندد
زدهاست بادة وصل و ز جوش سرمستي
به اشك دختر ناكام تاك ميخندد
به بانگ قهقهة خون ز منطق توحيد
به ريش فلسفة اشتراك ميخندد
ز گرد و خاك طلب شسته دست استغنا
به خاك و هرچه در او هست پاك ميخندد
(شهادت خواهرزادهام
شهید محمدمهدی مستقیمی از زبان مادر شهید)
پیام حق
در خانة خاك حجله بستي مادر
در حجلة عشق خوش نشستي مادر
رخساره ز خون خويش گلگون كردي
وز خون جگر خضاب بستي مادر
پشت پدر پير شكست از غم تو
تا قدّ رشيد خود شكستي مادر
از محفل خواهران جدايي كردي
وز جمله برادران گسستي مادر
گلگونكفني و سربلندي مهدي
باطلشكني و حقپرستي مادر
از خون تو هم پيام حق برخيزد
تا در ره حق به خون نشستي مادر
خواهم ز خدا بشكند آن دست كه كرد
بر شاخ گلم درازدستي مادر
پيمان تو با مهدي زهرا مهدي!
احسنت كه پيمان نشكستي مادر
راست قامتان جاودانهی تاریخ
گوش فلك پر گشته از فرياد ما فرياد ما
برق حوادث ميجهد از خرمن ايجاد ما
گر ملك ويران گشته از سيل دنائت باك ني
گنج قناعت پر بود در اين خرابآباد ما
دشمن به هر در ميزند تا قامت ما بشكند
خواهد كه از بن بركند بنياد ما بنياد ما
نمرود دوران را بگو آتش فروزي تا به كي؟
باشد خليل بتشكن استاد ما استاد ما
آزادگان جان به كف اندر پي عزّ و شرف
لشگر به لشگر صف به صف با ياري و امداد ما
اين لشگر ايمان نگر اين جمع مشتاقان نگر
ميثم ببين سلمان نگر عمّار ما مقداد ما
از همّت مردان ما وز نصرت يزدان ما
بهمن شود آبان ما مرداد ما خرداد ما
ما داعيان حكم حق از خون ما رنگين شفق
رفت از افق تا بر فلق آواز عدل و داد ما
گر عشق آتش درزند شيرين اگر فرمان كند
صد بيستون را بشكند فرهاد ما فرهاد ما
بيخود كند فرزانه را عاقل كند ديوانه را
هر سبحة صد دانة اوراد ما اوراد ما
بس كاخها ويران كند گستاخها لرزان كند
بس كوخ آبادان كند اين گام چون پولاد ما
اسطورة ايمان كند همسنگ با سندان كند
تاريخ جاويدان كند اين قامت شمشاد ما
شد روز روشن شام ما هر سركشي شد رام ما
مادام شد در دام ما صيّاد ما صيّاد ما
ما ديده جيحون كردهايم تا ديو افسون كردهايم
ما غسل در خون كردهايم تا قدس شد ميعاد ما
اندر شب ديجور غم در عمق تاريك ستم
سرماي بهمن زد رقم ميلاد ما ميلاد ما
اين روزگار لالهگون اين ماه بهمن ماه خون
راهي! نخواهد شد برون از ياد ما از ياد ما
ارژنگ ادب
طفل گردون سخت بر ديوانگيمان سنگ زد
در فريب ما جهان خود را به آب و رنگ زد
ما رياي خويش را با بوريا پوشاندهايم
چامة تقوا چه زيبا خيمه بر نيرنگ زد
زهد ما را كفر بيدينان چه غارت كرد و رفت
فرّ و هنگي داشتيم آن دزد بيفرهنگ زد
سوگ در سور آورد خنياگر گردون دون
زخمها بر جان ما و زخمهها بر چنگ زد
با كه گويم درد اين بيگانگي كز بهر نام
همنواي ما لواي ما به بام ننگ زد
هر كجا دردي فراهم بود درد ما فزود
سنگ محنت لنگر گردون به پاي لنگ زد
ما حديث خويشتن با كوه و صحرا كردهايم
بر جبين كوه و صحرا درد ما آژنگ زد
قصّة پرغصّة ما سخت عالمگير شد
خون به جيحون نيل اندر نيل شب در گنگ زد
راهي از قول و غزل بر صفحة دلها زند
نقش دردي را كه ماني بر دل ارژنگ زد
دژ و دژخیم
منعما ما را غم بود و نبود سيم نيست
كهنهدستاريست ما را و كم از ديهيم نيست
ملك درويشان و استغناي ايشان را ببين
يك گدا سرتاسر اقطار اين اقليم نيست
گر فراتر از گليم ماست پاي ما مرنج
عيب از ما نيست پا اندازة جاجيم نيست
هر كه نوشد زهر شيرين جفا فرهاد نيست
هر كه را در آتش افكندند ابراهيم نيست
عاشقان را ننگ رسوايي بود نام نكو
در حريم بادهنوشان باده را تحريم نيست
زاهدا بر نااميدانست خوف از رستخيز
در مقام لطف حق امّيد هست و بيم نيست
پاكبازانيم پيش ما ز سازش دم مزن
مكتب ايثار را سازش به جز تسليم نيست
پا به چشم ما گذار و بر لب جويي نشين
چشم همچون چشمة ما كمتر از تسنيم نيست
راهيا زنجير عدل كاخ كسري ملعبه است
قصر و دژ هر جا كه ميسازند بيدژخيم نيست
شیر میدان جدال
سربداري بود اي دربدران پيشة ما
سر ما ميوة ما غرقه به خون ريشة ما
ما ز فرهاد پرآوازهتر استيم به عشق
زانكه بر فرق رقیبان بزند تیشهی ما
جوهر ماست چو شمشير ز پولاد و ز خون
سنگ هم مينتواند شكند شيشة ما
شير ميدان جداليم نه شيران علم
حملة ماست نه از باد ز انديشة ما
ما گسستيم چو زنجير مذلّت از پاي
كي تواند گذرد روبهي از بيشة ما
آتش زیر خاکستر
ديدي كه شب تيرة ما هم سحري داشت
آن نالة ناي و شرر دل اثري داشت
از مهر كشيديم به بر مهر درخشان
در ابر نهان بود شب ما قمري داشت
گر دست تطاول ز چپ و راست هميخورد
اين سفرة درويشي ما ماحضري داشت
ما قافلة خويش رساتديم به منزل
هر چند كه ره راهزن و چه خطري داشت
ديديد كه ديوانة آشفتة ما نيز
با اين دل سودازده پرشور سري داشت
نخل قد ما ميوة سر داشت سراسر
اين نخل بري داشت كه دشمن تبري داشت
آن نخل فكندند و نشانديم دگربار
آنقدر نشانديم كه آخر ثمري داشت
بر زعم عدو گر هنري نيست در اين ملك
بر رغم عدو بيهنري هم هنري داشت
ما سوخته بوديم و چو برخاست نسيمي
خاكستر افسردگي ما شرري داشت
از لفظ دري نيست چنين شكّر گفتار
گويا كه ني خامة راهي شكري داشت
اين آن غزل نغز جلاليست كه گويد
ايكاش كسي هم ز دل ما خبري داشت
(درشهادت شهید محمود عموشاهی)
اسطورة دوران
فرمانده جيش حق محمود عموشاهي
اسطورة اين دوران در بينش و آگاهي
نامآوريش در جنگ پيچيده به شرق و غرب
آوازة تقوايش از مه شده تا ماهي
مشهور چنان خورشيد در روشني و گرمي
معروف به هر آفاق در سیرهی حقخواهی
او رشك ملايك بود در شيوة انساني
شد غيرت انسانها در فرّ و ملكجاهي
در سينه نبود او را جز عشق خداوندي
در سر نبدش غير از انديشة اللّهي
در پيش بلندايش قامت چه برافرازي
سرو است در اين بستان در خجلت كوتاهي
در وصف مقاماتش تنها نه منم عاجز
كوته سخن شاعر قاصر قلم راهي
در جنگ حق و باطل حق بود و به حق پيوست
فرمانده جيش حق محمود عموشاهي
شهید
بخوان حماسهی سرخ از سفیدبال شهید
بزن به سينة آزادگي مدال شهيد
ز كينه سينة شب ميدرد به تيغ فلق
زهي حماسة ظلمتكش جدال شهيد
ببين عروس سحر نقرهپوش و گلگونلب
درون حجلة موّاج در وصال شهيد
نگر به دورنماي سحر پس از شب تار
درون مردمك چشم چون غزال شهيد
به روي گنبد مينا فشانده شبنم نور
طنين نغمة تكبير چون بلال شهيد
زدوده ننگ سترون ز دشت دشت پگاه
به شط نيلوش آسمان زلال شهيد
به قطره قطرة خون رهنماي عشّاق است
زهي تجلّي خونين اتّكال شهيد
به هر خسي ندهد دهر پهنة جولان
فراخناي سماوات شد مجال شهيد
در اين تلاطم انديشههاي كج «راهي»!
بگير پاكي انديشه از سگال شهيد
جنگ و جنایت
دارم به بال سرخ غزلها پيام سرب
خواهم زدود ننگ جنايت ز نام سرب
گويي فشردهاند سخنها به سينهاش
ديدم هزار درد نهان در كلام سرب
نامردمان چنين به قتالش كشاندهاند
از سرب نيست ددمنشي در مرام سرب
سرب است واژه واژة قاموسشان يقين
از سربيان به سرب بگير انتقام سرب
رسواي حيلت خود و نيرنگ خود شدند
افتاد تشتشان ز بلنداي بام سرب
پيوسته سوختهاست به باروت كينهها
خاكستري از آن شده در دهر فام سرب
جز نار همنشين بدان را عقاب نيست
زين رو سپردهاند به آتش لگام سرب
هر كس به كام مردم خونخواره دم زند
ريزند خون خلق به كامش چو كام سرب
خواهم شكست پوكة پوكش به پتك مشت
تا بيشة فشنگ نگردد كنام سرب
بازار داغ سرب ز خامي مشتريست
ياران حذر كنيد ز بيع حرام سرب
«راهي»! ز سربرنگي عالم دلم گرفت
پايان بگير قصّة تلخ مرام سرب
گلزار شهدا
سوكها دارم شبستان سيهپوشان كجاست؟
غرق اشکم تازه سروستان خاموشان كجاست؟
دلشكسته در پي حال و هوايي ديگرم
لالهزار رسته از خون سياووشان كجاست؟
از ديار عقل حيران و پريشان آمدم
عاشقم ميخانة مستان و مدهوشان كجاست؟
تا ز خود بيخود شدم ميجويم او را هر كجا
بيشك او آن جاست بزم خودفراموشان كجاست؟
ميكشم بر دوش دار خويشتن ديريست دير
بيكران ميعادگاه داربردوشان كجاست؟
سخت ميلرزم ز دمسردي ارباب نفاق
بزم وحدت كو؟ حريم گرمآغوشان كجاست؟
هر طرف «راهي»! نواي جغد شوم فتنه است
آن نداي حق كه سر دادند چاووشان كجاست؟
راهی راه شهید
درون زورق تابوت غرق گل بدنش
گرفته هالهاي از نور گرد ماه تنش
سوار موج به درياي دستها آرام
نسيم آه عزيزان برد سوي وطنش
زهي تموّج ثار و تجلّي ايثار
خداي اسوة ايمان نموده بهر منش
هزار ديدة يعقوبيان شود روشن
ز بوي دلكش عطر نسيم پيرهنش
به دشت خاطر ياران پيام ميبارد
ز واژه واژة خونين بيصدا سخنش
هميشه زنده از آن بوسة مسيحاييست
زدهاست بوسه به بازو امام بتشكنش
به گور دل بسپاريد كشتة عشق است
تني كه ديبة اشك پدر بود كفنش
اگر هواي چنين توشهاي به سر داري
تو باش «راهي» راهش مباش راهزنش
گلزار شهدا
اين جا هزاران دولت بيدار خفتهاست
اين جا هزاران نرگس بيمار خفتهاست
اين جا هزاران نالة شبگير دارد
اين جا هزاران نغمة تكبير دارد
اين جا بلور اشك رنگين است ما را
تشوير واماندن چه سنگين است ما را
اين جا ملايك را هبوط شرمساريست
بر دعوت حق نغمة آريست آريست
اين جا هوا آكنده از بوي بهار است
اين جا شقايق رسته امّا داغدار است
اين جا هشيواري چه ننگ است اي برادر
اين جا به ساغر داغ سنگ است اي برادر
باغ هزاران غنچة نشكفته اين جاست
شعر هزاران دفتر ناگفته اين جاست
کنایت درد
بخوان ز دفتر اشعار من حكايت درد
كه اهل درد بود درخور روايت درد
هزار غنچة حسرت به ارمغان دارد
سياهكولي سرگشتة ولايت درد
خطوط خشم به ماهورهاي دشت جبين
كتبهايست ز غمواژههاي آيت درد
سراب خنده به صحراي گونههاي كبود
نشانهايست به رخسار از نهايت درد
خروش مرگ بود علّت خموشي ما
سكوت ناله نباشد دليل غايت درد
خوشا كه ساحل آرامش جزيرة مرگ
كرانهايست به درياي بينهايت درد
لواي مشت برافراز يار همدردم
به دوش خسته به پا دار سرخرايت درد
هزار شعر تو راهي! چه نالهها دارد
چرا كه شعر رديف است با كنايت درد
پیام شهید
ز چشمه چشمة خونت پيام ميرويد
به دشت دشت پيامت سلام ميرويد
چه كردهاي كه به رغم طبيعت آتش
ز داغ شعلة عشقت دوام ميرويد
مگر ز دودة نور و سلالة سحري
كه مهر طالع صبحت ز بام ميرويد
تو دردنوش الستي كه از لب لعلت
هزار نشئة گلگون به جام ميرويد
تو ريزهخوار حسيني و طفل مكتب خون
كه از سياهي مشقت امام ميرويد
لبي كه مهر سكوتش به كربلا بزنند
هزار غنچة حرفش به شام ميرويد
تو عزّت شب قدري و حرمت رمضان
كه بر هلال لبت صد صيام ميرويد
شگفت دانه تو هستي به مزرع ايثار
كه با به خاك فتادن مدام ميرويد
بر آن زمين كه قد قامتت قعود نمود
هماره تا به قيامت قيام ميرويد
ز بعد بارش خون تو در كوير نفاق
به شاخ حبل خدا اعتصام ميرويد
ز اشك سوختهدل مادرت كه دامنهاست
به دشت سينه گل انتقام ميرويد
به لالهزار مزارت اگر خموشي هست
ز سنگ سنگ سكوتش كلام ميرويد
تو را كه نيست قدم راهيا! قلم بردار
كه جاي پاي قلم عزم گام ميرويد
دیوان خون
غمزة معشوق تا در کار شد
چشم ناز خفتگان بيدار شد
تا كه شور عشق در سرها فتاد
سر به روي دوشها سربار شد
كهنه شد افسانة منصور و دار
بس كه منصور اين زمان بر دار شد
سنگلاخ فتنه پيش عاشقان
تا به آغوش هدف هموار شد
اشك را آوارگي سيلاب كرد
كاخها بر كاخيان آوار شد
اين ظفر در گفت و در پندار بود
ساليان گفتارها كردار شد
قوم ما تا درس عاشورا گرفت
عالمي را اسوة ايثار شد
خامه بشكن راهيا! خامي مگر
گيرم اشعارت دوصد طومار شد
پيش هر تك مصرع ديوان خون
بايدت شرمنده از اشعار شد
واماندهی کاروان شهیدان
سحاب شك به دشت باورم آرام ميبارد
به دنيايي كه از بام و درش اصنام ميبارد
من از ناباوري از كاروان واماندهام ور نه
دراي دعوتم از هر در و هر بام ميبارد
مرا رسوايي واماندن از خيل شهيدانست
سرشكم تا بشويد ننگ را از نام ميبارد
شب ديرين با ظلمت قرين ما چراغانست
كه قنديل هزاران لاله بر هر شام ميبارد
زهازه بر هبوط اين ملايك پر كبوترها
كه از هر شهپر خونبارشان پيغام ميبارد
همين بس امّتي را كز رشادتهاي طفلانش
مدام از هر طرف بر دشمنان سرسام ميبارد
شرر اينگونه بايد خرمن مكر جهاني را
كه از هر دانة هر خوشهاش صد دام ميبارد
هزاران كورة پرتاب ميبايد تو را راهي!
شكر از خامهات ميبارد امّا خام ميبارد
رزم عاشقانة فتح قدس
اميد وصل دهد رزم عاشقانةتان
سماع حور برد رشك بر ترانةتان
به گاه رزم چو بر تن كنيد جوشن عزم
عدو شود چو غباري بر آستانةتان
ز داغ بردگي و بند كولهبار ستم
هزار زخم نشان است روي شانةتان
شهاب گرم محبّت به طور سينةتان
بزرگ وادي ايمن حريم خانةتان
چگونه خرمن اشرار را نسوزاند
كه برق خرده شراریست از زبانةتان
به روي گردة دژخيم جور در تاريخ
هميشگيست خط سرخ تازيانةتان
چنان به بازي جان كودكانه مشتاقيد
كه فتح قدس بود كمترين بهانةتان
به گوش هوش بيابان خشك فرداها
حديث رويش سبز است سرخ دانةتان
لواي خون چو به دست قنوت برداريد
نويد صبح دهد آخرين دوگانةتان
به بالتان تب پرواز سرخ زيبندهاست
كه شاخ سدرة دلهاست آشيانةتان
براستي كه به تاريخ راست خواهد ماند
بلند قامت گلگون جاودانةتان
به راه سرخ هدف عاشقان راهي را
اميد وصل دهد رزم عاشقانةتان
فطرت ازلی
اي بسا لاله كه از خون شهيدانت رست
مگر اي مام وطن خلد برين دامن تست
بارها هرزه وجين كردي و از نو روييد
اينك از ريشه بريديم كه نتواند رست
داغ ننگي كه ز بيگانه به دامان تو بود
جاري خون به خروش آمد و آن ننگ بشست
دشمن ار بود به تاراج لئيم و سرسخت
شكرلله كه بودي بن بنگاهش سست
ما به فطرت ز ازل زادة توحيدستيم
پايبند است بلي گفته به ايّام نخست
بده پيغام بر ابناء سكندر كاين قوم
چشمة آب بقا را به شهادت درجست
دل ما را بشكستيد و نشستيد به عيش
غافلان از دل بشكسته شود كار درست
باشد از هيبت دربار سلاطين ادب
«راهي» ار در سخن افتاد چنين چابك و چست
خواجه و شيخ ز شيراز و ز كرمان خواجو
وحشي و فرّخي از يزد و ابوالفتح از بست
پیام خرمشهر
آمدم تا در كنارت لحظهاي آرام گيرم
توشة پرخوشه بهر رحلت فرجام گيرم
آمدم تا در خراباتت كوير تشنگي را
جرعة دردي بنوشانم ز دستت جام گيرم
آمدم با سينة مجروحي از صد نيش وجدان
جامة تسكين مگر بر پيكر آلام گيرم
آمدم تا زردرويي را خجل گردانم از خود
سرخرويي را ز خاك و خون و آتش وام گيرم
آمدم تا تن بشويم در ميان زمزم خون
زاير دل را مگر در جامة احرام گيرم
آمدم تا توتياي چشم دل گيرم ز خاكت
چشم بينايي مگر بي پردة ابهام گيرم
آمدم در شهر خرّم شهر خون شهر شهادت
تا سراغي از شهيد شاهد گمنام گيرم
آمدم تا در خليج خون بشويم لوح دل را
درس عشق از اوستاد مكتب اسلام گيرم
آمدم در مهبط پاك ملكخويان به صد شوق
عصمت مضمون شعرم را مگر الهام گيرم
ميروم زين پس بيارايم سخن را با پيامت
دفترم را سربسر در واژة پيغام گيرم
راهيم با عندليب شعر پاكم تا در اين باغ
فرصت آواز از هر مرغ بيهنگام گيرم
نورباران چراغ لالهها
در خزان دلبريدنها چه توفان كردهاي
جنگل دلبستگي را سخت عريان كردهاي
يوسف تن را شرف بخشيدي از زندان خاك
صد زليخاي هوس را پاكدامان كردهاي
رشتة سخت علايق را گسستي در زمين
كور چشم سوزن عيسي به كيهان كردهاي
خيل اسماعيلهاي آرزو را يك به يك
در مناي وسعت ايثار قربان كردهاي
باز روحت كهكشان جولان شد و عرشآشيان
تا قفس را در هواي دوست ويران كردهاي
ژالهآسا پشت كردي بر جهان آب و رنگ
زين سبب جا در حريم مهر تابان كردهاي
ارمغان آوردهاي فانوس عشق از شهر نور
كوچههاي ظلمت دل را چراغان كردهاي
از دهان تاول فرسنگها پاي طلب
خارزار راه مطلب را گلافشان كردهاي
تاجداران را ز تخت كبر كردي سرنگون
با نگين خون تو كار صد سليمان كردهاي
قرنها تاريخ تاريك و سياهم را كنون
با چراغ لالههايت نورباران كردهاي
كشتي ايمان ما را لنگر آرامشي
در شب گرداب حيرت كار سكّان كردهاي
چامة شورآفريني در سر شوريدگان
شعر راهي را ز وصف خود نمكدان كردهاي
( در شهادت خواهرزادهام شهید بهنام قوامزاده تولد: عید
غدیر ـ شهادت : عید قربان)
سواد منزل لیلی
تو با حرارت صد آفتاب ميآيي
حديث سوختگاني كباب ميآيي
شكافت دشنة كين سينة پر از مهرت
به شرح صدر پيمبرمآب ميآيي
كشانده تا به اسارت حصار غم ما را
گشادهروي پي فتح باب ميآيي
ز دشت ديدة ما همچو برق میگذری
به طور سينة ما چون شهاب ميآيي
سواد منزل ليلي مگر چه شور انگيخت
كه بر سمند جنون با شتاب ميآيي
تو خون سبز طراوت به قلب فردايي
حياتبخش بهكردار آب ميآيي
اذان دعوت صبحي به گوش شبزدگان
صلاي دعوت حق را جواب ميآيي
چه باده داد تو را ساقي ازل كه چنين
به دوش دوش خماران خراب ميآيي
ز آزمون شرف از غدير تا اضحي
سپيةچهره و گلگون ثياب ميآيي
بيا ببار كوير است باغ باور ما
كه بر ديار عطش چون سحاب ميآيي
(بر سنگ مزار شهید بهنام قوامزاده)
بهنام در جريدة عشّاق نام یافت
از شهد عشق جام شهادت قوام يافت
جوشيد در غدير ولا نخل قامتش
اضحي به خون نشست و لقاي دوام يافت
جغد جنگ
در شهر شب خفّاش ظلمت جار ناهنجار ميزد
توفان غم بيتاب خود را بر در و ديوار ميزد
در گوشههاي كومة تنهاييم چشمان حسرت
بيداريم را بر صليب خواب غفلت دار ميزد
يك لحظه كابوس سيه از تنگناي ديده بگريخت
در پردههاي خواب نوشين چنگ رؤيا تار ميزد
ديدم به رؤيا بر بلنداي افق مرغ سحرگاه
آهنگ جانبخش رهايي را دمادم جار ميزد
مجنون شب از شرم روي نور در بيغوله ميشد
ليلاي ناز بامدادان خيمه بر كهسار ميزد
ديدم به رؤيا دختر خورشيد را در حجلة صبح
با شوق وصل از خون شب پيرايه بر رخسار ميزد
ديدم به معراج شرف پيغمبر آزادگي را
با دست آزادي نشان بر سينة احرار ميزد
ديدم وسيع گرم گندمزار را بر پهنة دشت
موّاج و زرّينخوشه پرنجوا دم از ايثار ميزد
رؤياي شيرين مرا فرياد جغد جنگ دزديد
بار دگر خفّاش ظلمت جار ناهنجار ميزد
تا در اجاق سرد بستركندة تب گرم ميسوخت
بوران هذيان شاخههاي خشك لب را بار ميزد
از كوچه ميآمد به گوش آواي گرم راهي شب
جانسوز آوايي كه خون در ديدة بيدار ميزد
شهدای محراب
يار من بيخواب ميخواهد مرا
زنده در مهتاب ميخواهد مرا
در سراب وصل ميگرياندم
پاي تا سر آب ميخواهد مرا
با نگاه تابناك دمبهدم
در تب و در تاب ميخواهد مرا
گو ببارد تيغ كين بر طاعتم
كشته در محراب ميخواهد مرا
سركش و توفنده ناآرام و مست
همچنان خيزاب ميخواهد مرا
واله و ديوانه و بيخويشتن
با چنين آداب ميخواهد مرا
كي توانم هرچه خواهد آن كنم
شيخ هستم شاب ميخواهد مرا
(تقدیم به جانبازان)
اسوة ایثار
اي سوختهدل نخل جوان دست مريزاد
اي خاطره از باد خزان دست مريزاد
اي خون خروشنده به سرتاسر تاريخ
اي جاري پيوسته روان دست مريزاد
افراختهاي بيرق خون بر قلل خاك
اي اسوة ايثار زمان دست مريزاد
بالت بشكستند كه پرواز نگيري
اي مرغك باور طيران دست مريزاد
در رقص شرف با تن بيدست تويي تو
با دست دعا دستفشان دست مريزاد
گر پاي تو را نيست چه غم پايوري هست
پاينده از آني به جهان دست مريزاد
فانوس دو چشمت را كشتند و بماندي
بيديده به فردا نگران دست مريزاد
تنها نه فزون است به تن زخم عيانت
افزون بودت زخم نهان دست مريزاد
در عشق امامي و از اين روست كه داري
در سينة عشّاق مکان دست مريزاد
(تقدیم به جانبازان)
از شعار تا شعور
هجران روي دوست ز شورم نكاستهاست
شوق ظفر زطبع شكورم نكاستهاست
فرهاد كام را لب شيرين دهم به صبر
اين تلخي شكيب ز شورم نكاستهاست
در بيستون عشق گرانتيشة جفا
گردي ز قدر سنگ صبورم نكاستهاست
شب كاستهاست شمع تنم را به سوختن
زين كاستي چه باك كه نورم نكاستهاست
پرواز نيست در پر مرغ شكستهبال
عذر شكستگي ز حضورم نكاستهاست
سرو هميشه خرّم بستان شاديم
پاييز غم ز برگ سرورم نكاستهاست
ژرفاي رحمت و كرم دوست ذرّهاي
بيم از حساب يوم نشورم نكاستهاست
آواي پرطنين شعارم هميشگيست
اوج شعار هم ز شعورم نكاستهاست
حرای حریت
عاشقان ايستاده ميميرند
جان به كف برنهاده ميميرند
سينهسرخان در اين تب هجرت
بيگمان پرگشاده ميميرند
در وسيع سپيد آزادي
آهوان بيقلاده ميميرند
عارفان حراي حرّيّت
بر مراد اراده ميميرند
عهد محراب با علي دارند
خونچكان از چكاده ميميرند
چه شتابان به رجعت سرخند
كه تو گويي نزاده ميميرند
اشتياق وصال را نازم
كه در آن جان نداده ميميرند
روز ميلاد و مرگ يكسانند
ساده زادند و ساده ميميرند
غمسواران سواره ميمانند
عاشقان ايستاده ميميرند
بازگشت از خرمشهر
من از شهر بلندآوازة ايثار ميآيم
ز نخلستان در خون خفتة پربار ميآيم
من از تاريكي اعصار ظلمتسار بگذشتم
ز اردي يلان شبكش بيدار ميآيم
اگر تفسير بر جغرافياي روشني هستم
از آن يلداي تاريخ سراسر تار ميآيم
كوير قرنهاي خشك را در پشت سر دارم
اگر با دشتهايي از گل بيخار ميآيم
هزاران رمز هشياري از آن شبهاي ميدارم
اگر اينسان خراب از خانة خمّار ميآيم
من آن بيگانه را از خانة آزادگان راندم
كنون با خلوت و امنيّت بسيار ميآيم
به خاموشي كشاندم صوت ناهنجار زاغان را
كه چونان مرغ حق با نغمة هنجار ميآيم
پرستوهاي هجرت را بهاران هديه آوردم
گر از پاييز غم با ديدة خونبار ميآيم
من از آبشخور باغ شقايق آب نوشيدم
كه خونين جامه گلگون گونه گلرخسار ميآيم
به استقبال بنوازيد آهنگ اناالحق را
كه با پيغام منصور از فراز دار ميآيم
هلا راهي در اين وادي كميت عقل ميلنگد
نميبيني كزين صحرا چه مجنونوار ميآيم
خندة لاله
به جام نيلي شب تا ميسحر خنديد
ز خاك آتش افسردگي شرر خنديد
به دشت نالة شب رست لالة تأثير
به چشم شبزدگان شبنم اثر خنديد
به دوش شب خز شولاي ساليان فرسود
به طيلسان سيه تار و پود زر خنديد
نسيم صبح طراوت دم مسيحا شد
وزيد و جان به تن باغ محتضر خنديد
به دشت گونه بسي غنچة شرف جوشيد
به نغمهخانهئ لب گلسرودتر خنديد
چه جار تندر حرمان كه شد ترانة وصل
چه برق شوق که برآبي نظر خنديد
جهان پر آينه شد از سكندر خورشيد
به ناي طوطيكان نغمة شكر خنديد
ز سنگزار مزاران عشق گل روييد
به لالهاي پسر از خندة پدر
ز چشمهسار شرف رود رود خون جوشيد
به شاخسار درخت هدف ثمر خنديد
غبار راه ز باران اشك شوق نشست
نه جمع منتظران بل كه منتظر خنديد
قلم به دفتر آزاد شعر راهي شد
چه گنجها كه به ويرانة هنر خنديد
من و اجاق
برخاست بانگ كوچ ز چاووش كاروان
ياران چه گرم رفته در آغوش كاروان
بانگ جرس كه زمزمة عشق ميكند
دارد پيام خون ز سياووش كاروان
سوداگران عشق جوانان جان به كف
پيران شدند غاشيه بر دوش كاروان
اينان متاع جان به بر دوست ميبرند
گرم است چارسوقِ پر از جوش كاروان
با كاروان به كعبة عشّاق میروند
احرامبستگان كفنپوش كاروان
خواب تغافلم بربودهاست اي عجب
تنها منم به معركه خرگوش كاروان
از جان گذشتگان همه رفتند و ماندهايم
تنها من و اجاقك خاموش كاروان
چون در من و اجاقِ شراري نبود ليك
ز افسردگي شديم فراموش كاروان
وای من وای دل
تا شكست از سنگ غم ميناي دل
سينه پرغوغا شد از غوغاي دل
دردپيماي خرابات الست
كيست غير از مست خونپيماي دل
دل پسندد سينه را درياي خون
زورقي در سينه دارم جاي دل
تا به سينه گوهر غم پرورد
دل به دريا ميزند درياي دل
تا جوي غم را به جاني ميخرد
نيست جاي سود در سوداي دل
اي حريفان بر گذرگه بنگريد
زير پاي يار جاي پاي دل
سيل خون جاري ز چشمم مي كند
نيست جز رسوايي من راي دل
از هجوم خار غم پرويزنيست
دامن ديباي خونپالاي دل
بهتر از غم جامه نتواند بريد
درزي ايّام بر بالاي دل
كو شهاب عشق تا آتش زند
طور طور سينة سيناي دل
از تب دل واي بر امروز من
وز تب من واي بر فرداي دل
راهي دشت جنونم ميكند
كودك دردانة نوپاي دل
راهیان قدس
تو را كه منتظران از مناره ميخوانند
به سبحه سبحه فزون از شماره ميخوانند
به گاه شام غريبي و صبح تنهايي
به هر زمان و مكان باره باره ميخوانند
چراغ ديده به راهت هماره ميسوزند
تو را چو مهر به دشت ستاره ميخوانند
شكسته كشتي گرداب حيرتند همه
تو را چو نوح نجات از كناره ميخوانند
قلم شكسته تو را در كنايه ميجويند
به شعر بستة در استعاره ميخوانند
ز پا فتاده به دست دعات ميطلبند
زبان بريده تو را با اشاره ميخوانند
به آب و آينه گه ميدهند سوگندت
گه از ورقِ ورقِ شصت پاره ميخوانند
به ميهماني آيينه در سراچة چشم
تو را به وسعت باغ نظاره ميخوانند
به جشن آتش و خون در پگاه پيروزي
ز سينهسوز دل پر شراره ميخوانند
نه آنكه گاه نياز از تو خاطر آرايند
تو را ز كودكي از گاهواره ميخوانند
لب از ترانة دعوت دمي نميبندند
سرود آمدنت را هماره ميخوانند
به جاننثاري راه تو باره زين كردند
به رهبري سپاهت سواره ميخوانند
بيا كه راهي قدسند عاشقان ولا
بيابيا كه تو را بهر چاره ميخوانند
تقدیم به اسرا «آزادگان»
تمثیل زنجیر
در سماع عشق با آهنگ زنجيريم ما
در خرابات اسيران مرشد و پيريم ما
ما جنون عشق را پوياترين ديوانهايم
كي عجب باشد اگر در بند زنجيريم ما
در اسارت زهره از دشمن به صولت ميدريم
بيشة اين روبهان سفله را شيريم ما
شير تدبيريم اگر در رزم روباه فريب
در گذرگاه غزال عشق نخجيريم ما
ما خرد را با جنون خويش حيران كردهايم
گرچه در زنجير حيرت عين تدبيريم ما
ما اسيران را شكيب تلخ شورانگيز شد
در سر سودايي شب شور شبگيريم ما
ما بلال بردگيها در پگاه رستنيم
در ضمير خفتگان گلبانگ تكبيريم ما
در مصاف خصم نك تيغ زبان بگشودهايم
هم به ميدان هم به زندان مرد شمشيريم ما
سيل فرياديم بر بنيان بيداد زمان
نالة غمديدگان را موج تأثيريم ما
گر چه ما زنجيري زندان بغداديم ليك
بر اسارتهاي اين تاريخ تفسيريم ما
ما به ويران اسارت جنگ را گنجينهايم
تركش پيكار فتح قدس را تيريم ما
هر كه شد راهي به راه عشق همزنجير ماست
در تب پيوستگي تمثيل زنجيريم ما
(در شهادت شهید سلیمان خاطر)
به خاطر سلیمان
لالهاي بر سينة سينا نشست
سوز داغش بر دل صحرا نشست
شاهباز غيرت امروز ما
بر فراز قلّة فردا نشست
شد سليماني نگين جان به كف
پوپكي در خاطر دنيا نشست
از حصار تنگ سينا پر كشيد
در فراخ سينههاي ما نشست
خصم را در خون چه بيپروا نشاند
در ميان خون چه بيپروا نشست
ننگ را از دامن تنها بشست
در حريم پاك خون تنها نشست
سالروز ننگ از بيباكيش
در بن تاريخ بس رسوا نشست
عالمي شد سوگوار اين عزيز
مصر در نيل عزايش تا نشست
صور بيداريش در صيدا دميد
مهر آگاهيش بر دلها نشست
يوسفي پا از كلاف تن كشيد
با خريد خويش در سودا نشست
در ديار عشق مجنوني دگر
در فسون غمزة
ليلا نشست
وه چه زيبا خاست بر دشمن به رزم
در كنار دوست بس زيبا نشست
خواب از چشمان شب مرگش ربود
خون پويايش مگر از پا نشست؟
گشت راهي جامه نيلي اشكريز
تا كه چونان نيل در دريا نشست
کلاهخود جنون
بيار آينه قرآن سر سفر دارم
هزار خاطر رنجيده از حضر دارم
بزن در آتش غيرت سپند درد مرا
كه داغ بزدلي از زخم صد نظر دارم
ببند توشة راه مرا به زاد اميد
كه نيّت گذر از ورطة خطر دارم
بكن حمايل دوشم كمان سخت دعا
كه تيز آه خود از تركش سحر دارم
ز سنگ سخت حوادث هراس كي دارد؟
كلاه خود جنوني كه من به سر دارم دارم
ركاب شوق به رهوار عشق خواهم زد
كنون كه جوشن خودباوري به بر دارم
كرامتي ز حضور مراد منتظر است
ارادتي كه به موعود منتظر دارم
درون سينة تاريخ قرنهاي سياه
هزار خشم به ميراث از پدر دارم
شب سياه ستم را به شعله ميدوزم
ز برق خنجرهمّت كه بر كمر دارم
به گردنم مفشاريد طوق دست وداع
كه از اسارت دلبستگي حذر دارم
بزن حماسة سرخ مرا رقم راهي!
كه انتظار رسالت از اين هنر دارم
سحر سران سلحشور
به نور عشق دل پاك را بياراييد
به برگ لاله تن خاك را بياراييد
سحرسران سلحشور با شعاع شفق
چكاد اين سر بيباك را بياراييد
هنرورانه به تذهيب واژة ايثار
صحيفة شه لولاك
را بياراييد
به دانه دانة منجوق تیر و پولک خون
سجاف جامة صد چاك را بياراييد
به موجهاي تكاپو ز موجخيز جنون
قرار تنگة ادراك را بياراييد
به قطره قطرة باران نور آگاهي
كوير جهل عطشناك را بياراييد
صفاي آب به عيّوق تشنگی ببريد
سياه سينة افلاك را بياراييد
هلا اميدسواران! به جان مشتاقم
كمند حلقة فتراك را بياراييد
به دوش ما طبق لالههاي جسم شماست
كه گفته بود كه خاشاك را بياراييد؟
جاوید الاثر
از ديدهها نهاني و در يادها عيان
اي نقش جاودانه در آيينة زمان
هر ذرّة وجود تو پيوست با خدا
مفقود در مكاني و پيداي لامكان
مرغان حق
از طوطيان مغلطه منقار بشكنيد
خنياگران سفسطه را تار بشكنيد
مرغان حق! ز توبة آواز بگذريد
حق است توبه را به سر دار بشكنيد
شمع هدایت
اي بر دل پاك نبوّت اوّلين امّيد!
بر آبي صاف ولايت دومين خورشيد!
در خلوت خوب كسا اي سومين محرم
اي چارمين شمع هدايت در ره توحيد!
فرشتگان زمینی
اينان كه خطّ عشق تو بر سر نوشتهاند
در دشت بيكران جنون لاله كشتهاند
ديوان سرخ شعر رهايي سرودهاند
نقشي بديع و سرمدي از خويش هشتهاند
جمعي نشستهاند سر سفرة وصال
جمعي هم از تنور فراقت برشتهاند
اين هردوان اگرچه ز خاك است بودشان
از اهرمن به دور! زميني فرشتهاند
تمثيل كثرتند كه در عين وحدتند
چونان گره كه بسته بر اين سخت رشتهاند
بوي خدا گرفته فضاي مزارشان
تا خاك را ز خون خدايي سرشتهاند
پرسيدم از لطافت پيغام خواجه گفت:
"بر برگ گل ز خون شقايق نوشتهاند"
پیام نیوشان اسوة شهادت
خداي عشق سيماي حسين است
حريم سينهها جاي حسين است
به طور كربلا دارد تجلّي
كليم دل به سيناي حسين است
نشاطآورترين سيماي هستي
گل زيباي رخسار حسين است
هزاران يوسف مصر شرافت
كلافي پيش سوداي حسين است
مرام سرو در آزاد بودن
كمين تقليد بالاي حسين است
به قاموس شرف مصدق پرواز
عروج عشق پيماي حسين است
مصيبتهاي عاشوراي خونين
بلنداي تماشاي حسين است
ز مژگان رود رود خون بباريم
كه خون فرياد پوياي حسين است
طواف ناتمام كعبه درسي است
براي آن كه شيداي حسين است
فرات تشنگي جاريست در ما
كه داغ تشنگيهاي حسين است
نيوشيديم هل من ناصرش را
كه در ما شور و غوغاي حسين است
آزمون شرف
به خلوت دل ياران اميد بايد بود
به گوش دردتباران نويد بايد بود
ز دست دوست مي وصل نوش بايد كرد
به بزم گرم شهادت شهيد بايد بود
به سوي مهر لقايش چو ذرّه بايد رفت
به جلوهگاه رخش ناپديد بايد بود
به غير پير به رويي نظر نبايد دوخت
به خانقاه ارادت مريد بايد بود
شكستني است حصار سياه ناداني
براي گنج فضيلت كليد بايد بود
چه غم كه جامهسياهيم در غم ياران؟
در آزمون شرف روسپيد بايد بود
براي تيغشدن در نيام فرصت رزم
درون كورة نوبت حديد بايد بود
به ماتم شهدا گر نشستهاي "راهي!"
گشادهرويتر از صبح عيد بايد بود
چامة پرشور شهیدان
سر به دار عشق ميسايد سر مجنون ما
در بيابان زمان جاريست رود خون ما
تا صفاي اشك دارد آسمان ديدگان
جز بهار لاله فصلي نيست در هامون ما
"خنگ ما را تا ميان" بگرفته سيل اشك شوِق
در هواي دوست طغيان ميكند جيحون ما
از خم تن ما به سرجوشي رها گرديدهايم
يك جهان خمخانه ميگنجد در افلاطون ما
نوشداروييم ما بر درد جان خستگان
پور سينا هم شفا ديدهاست در قانون ما
چنگ ما را زخمة تاريخ ميزان كردهاست
شور بيداريست در گلنغمة موزون ما
غافلان خفته را بيداري از فرياد ماست
شعله در افسردگيها ميزند كانون ما
كورة پرتاب جنگ از هيمهدان ديگريست
قامت فرياد دارد شاخة زيتون ما
قصّة ايثار ما پيچيده در گوش زمان
اژدهاي جنگ زين افسانه شد افسون ما
چامة پرشور مضمونآفرينان زندهباد
مرد اگر در تگناي قافيت مضمون ما
لالهعذاران
بوي خزان ميدهد باد بهاران
مرثيهرنگ است آواز هزاران
نغمة كوچيدن از باغ بهار است
بر لب افسردة
نمنم باران
بختك بيحاصلي سخت گران است
خواب ملخ ديدهاند مزرعهداران
آهوي وحشي رميدهاست و نشاندهاست
گرد تأسّف به فتراك سواران
در پي گل ميزند بلبل عاشق
پرسة بيهوده در باغ بهاران
تاك سترون! كجاست نعرة مستي؟
ماند به خميازه لبهاي خماران
برگ به تاراج رفت بار به يغما
باغ كه بگشود بر روي تتاران؟
داس به دستان شب لاله درودند
شرم نكردند از لالهعذاران
جاری شهید
دوباره سرخي خون در سپيد جاري بود
به رود رود خيابان شهيد جاري بود
دوباره ريشة يأس سياه ميپوسيد
ز هر كرانه زلال اميد جاري بود
دوباره بوي گلاب و سپند ميآمد
به كوي و برزن ما بوي عيد جاري بود
دوباره اشك پدر بود و گرية مادر
نه آشكار كه در ناپديد جاري بود
حسينيان به سپاه يزيد چيره شدند
ز هر طرف نفس بايزيد جاري بود
دوباره بارش باراني از درود و سلام
به سوي فرش ز عرش مجيد جاري بود
به دوش دوش خماران خراب ميرفتند
به كوچهاي كه ز جويش نبيد جاري بود
به راستاي شهادت به سوي پير مراد
دوباره سيل ز خيل مريد جاري بود
ز واژه واژة پيغام خونشان ديدم
به گوش راهي اين ره نويد جاري بود
پیر جاودانة عشق
طلوع دولت بيدار بختياران است
پگاه روشن شبهاي روزگاران است
درون پردة شب مرغ انتظار سحر
قراربخش شبآهنگ بيقراران است
اگرچه قصّة يلدا دراز افتادهاست
شب اميد چراغان ز چشم ياران است
هلا غزال سحر! نافة اميد بيار
كه گرگ و ميش پگاه اميدواران است
بيا كه چهرة خاكستري خرمن شب
ز برِ آتش اردوي شبشكاران است
بيا كه رايت منصور حق بر اوج ظفر
به دست همّت و ايثار سر به داران است
كنون كه پاي ارادت ركاب شوِ زدهاست
كنون كه زين شرف منزل سواران است
كنون كه پيكر شيطانك فريب و دغل
به دست حادثه آماج سنگساران است
كنون كه دلقك عيش و نشاط شيطاني
به كنج خانة ماتم ز سوگواران است
در انتظار تو اي پير جاودانة عشق!
فضاي ميكده پرشور از خماران است
بيا و صافي درمان به ساغر ما ريز
كه درد درد به ميناي ميگساران است
بيا كه چشمة جوشان اشك مشتاقان
روان ز ديده به دامان چو آبشاران است
ز مرز فصل گذشتهاست دشت لالة ما
بيا بيا كه ز مهر تو دي بهاران است
دماغ باغ معطّر شد از شميم بهار
چراغ راغ منوّر ز لالهزاران است
بهار را به تماشا ستادهايم اي جان!
بيا كه مقدم پاكت شكوفهباران است
بيا كه باغ ز هجران رويت اي گل ناز!
سراي حزن ز غمنالة هزاران است
حريم مدح تو را اي عصارة هستي
همين بس است كه طبعم ز پاسداران است
ز خاكطبعي و اين برگ سبز مدحت تو
مسلّم است كه راهي ز خاكساران است
آیینة خلوت یار
آلاله شدن به خون تپيدن زيباست
از گلشن عشق بردميدن زيباست
صحراي جنون به سر سپردن عشق است
در دامن عشق آرميدن زيباست
در وادي سنگلاخ و پرخوف طلب
بر سينه به پاي جان خزيدن زيباست
در آبي بيغبار ايثار و شرف
از لانة خاك پركشيدن زيباست
هرچند شكستهبال با يك پرواز
تا كنكرة عرش پريدن زيباست
مرغ قفس دريغ بودن زشت است
از دانة دام دل بريدن زيباست
آيينه شدن به خلوت طلعت يار
بيپرده جمال يار ديدن زيباست
زيبايي عشق را سرودن هنر است
در عشق حماسه آفريدن زيباست
برخاستن و راهي مقصد گشتن
زيباست كه لحظة رسيدن زيباست
از ما كه به جاي ماندة قافلهايم
با حسرت و درد لبگزيدن زيباست
طلسم نگاه
همچو روي او نديدم روي ديگر
از چه رويي رو كنم بر سوي ديگر
تا جمالش گشته محراب اميدم
چشم بستم از خم ابروي ديگر
تا گرفتار طلسم آن نگاهم
ايمنم از فتنة جادوي ديگر
تا به آزارم ميان بستهاست بستهاست
رشتة جانم به تاري موي ديگر
نقش او بر آب هم جاويد ماند
ديده گر كوشد به شست و شوي ديگر
آبمان از سر در اين سودا گذشتهاست
ديده گو جاري كند صد جوي ديگر
جز غزال چشم مست او در اين دشت
نيست يك نخجير بيآهوي ديگر
سرود عشق
هم از شادي هم از غم ميسرايم
براي سور و ماتم ميسرايم
به هر محفل نشيند سوز و سازم
زماني زير و گه بم ميسرايم
گه از مكنت گه از درويشي خويش
هم از بيش و هم از كم ميسرايم
گهي از درد گويم گه ز درمان
گهي از زخم و مرهم ميسرايم
بود ذمّ بدي مدح نكويي
اگر مدح و اگر ذم ميسرايم
دلم آيينة سيماي هستي است
اگر از جام و از جم ميسرايم
كلامم آيتي از زشت و زيباست
اگر سربسته درهم ميسرايم
سرودم نالة جانسوز عشق است
بلي تا ميتوانم ميسرايم
فصل کوچ
لاله ميرويد به باغ سينهام
گرم ميسوزد چراغ سينهام
فصل كوچ لالههاي گلشن است
داغ ميرويد به باغ سينهام
كشتة چشمان مست ساقيم
دور خون دارد اياغ سينهام
از شراب كهنة غم نو به نو
تازه ميگردد دماغ سينهآم
تكدرخت تشنة دشت غمم
برقِ ميسوزد ز داغ سينهام
در سراي حزن "راهي!" غير غم
كس نميگيرد سراغ سينهام
راز عشق
میروم تا قامت افرازم نماز عشق را
تا گشايم در قنوت خلسه راز عشق را
گر نيازم را برآرد عشق با شور جنون
من برآرم با نثار خون نياز عشق را
ميزند بر تار جان چنگ محبّت زخم غم
ميسپارد نالهام راه حجاز عشق را
مينوازم نغمة جانسوز در بيداد عشق
ميترازم زين نوازش سوز ساز عشق را
گر از اين افسانه در خوابيم كوتاهي ز ماست
ور نه پايان نيست دستان دراز عشق را
هر زمان با جلوهاي نو غمزهاي آرد به كار
ميكشد تا طاقت عشّاقِ ناز عشق را
ما به پاي خويش ميآييم در دام بلا
نيست لازم ديده بگشايند باز عشق را
زان شتابانم بر اين سودا كه عريان ديدهام
در نشيب راه جانبازي فراز عشق را
در حقيقت راهي بيراهة گمراهي است
آن كه بگزيند در اين سودا مجاز عشق را
ترجیع جنون
تا بذر محبتش به دل كاشتهايم
صد خرمن اشتياقِ برداشتهايم
ما پرچم لاله را به بازوي نسيم
در رهگذر بهار افراشتهايم
دريا دريا سرشك هجرانش را
در ديدة انتظار انباشتهايم
چنديست چراغ رهگذاران شدهاست
آن ديده كه يك عمر به ره داشتهايم
در عشق سرودهايم ترجيع جنون
در معركة حماسه گل كاشتهايم
پاسخی بر آیات شیطانی
آیات رحمانی
آغاز شد بشكفتن از آغاز خورشيد
گل خوشه خوشه سرزد از اعجاز خورشيد
خورشيد گرما روشنا پاشيد بر خاك
شد زندگي آغاز با آغاز خورشيد
ذرّات عالم پايكوبيدند از شور
تا از حجاز آمد نواي ساز خورشيد
شبباوران در ابر پيچيدندش از كين
تا كس نبيند چهرة طنّاز خورشيد
در تنگة بينايي كوران نگنجيد
آن وسعت درياي چشمانداز خورشيد
توفان خشمي ابرها را درنورديد
بار دگر بر ما عيان شد راز خورشيد
خفّاشها يك بار ديگر فاش ديدند
راز سقوط خويش درپرواز خورشيد
چون گردبادي خاك ميبيزند بر سر
كاهند تا يك ذرّه از اعزاز خورشيد
با تركتاز سايهسانان كي نشيند
گردي به نعل توسن تكتاز خورشيد
بنشين غبار عجز تا هر ذرّة خاك
خوش ميكشد بر دوش بار ناز خورشيد
گو پشه در گنداب تاريكي بميرد
آن جا كه جولان ميدهد شهباز خورشيد
آيات شيطانيست در غوغاي خفّاش
آيات رحمانيست در آواز خورشيد
با يك درخشش خيرگان را كور كردهاست
اطنابها بايست در ايجاز خورشيد
شبكور را در ژاژخايي گو بماند
خورشيد خود باشد دليل باز خورشيد
در سوگ خواهرزادهام شهید بهنام قوامزاده
هاجر دوران
خواهرا خاكم به سر بهنام رفت
غنچة نشكفتهات ناكام رفت
بود تنها مونس تنهاييت
عندليب گلشن شيداييت
شمع بزم آشناييها فسرد
زيست همچون سرو و همچون سرو مرد
يوسفي داري به چاه كينهها
لالهاي در گلشن آيينهها
سالها با فقر و غربت ساختی
عاقبت كاشانهاي پرداختي
نوگلي با خون دل پروردهاي
غير حرمان هيچ حاصل بردهاي؟
از غدير خم گلت سيراب شد
قد كشيد و گوهري ناياب شد
در مناي عشق اسماعيل بود
عيد قربان رو به قربانگه نمود
هاجر دوران تويي خواهر تويي
زان كه اسماعيل را مادر تويي
او دل بيكينهاي در سينه داشت
قلب پاكي همچنان آيينه داشت
تركش كين قلب پرمهرش دريد
نازنين سرو قدش در خون تپيد
سر به دامان غريبي جان سپرد
دست غربت خون ز رخسارش سترد
نوگلت رشك گل هر باغ بود
داغ مرگش داغ داغ داغ بود
در سوگ امام (ره)
پرواز به سوی جاودانی
امروز ترانه آه رنگ است
ديگر غزلم سياهرنگ است
تا شعر فراِ ميسرايم
خاكستري است سبزهايم
شعرتر عاشقانه افسرد
لبخند گل ترانه افسرد
از چشم ترانه اشك ريزد
از ناي قصيده ناله خيزد
ديگر گل اشتياقِ پژمرد
طبع من از اين فراقِ پژمرد
ديگر گل آفتاب خشكيد
در چشم زمانه آب خشكيد
امروز فلك دمي حزين داشت
اين چرخ چهها در آستين داشت
اين چنبرك سياهنامه
خواهد همه را سياهجامه
دوشينه غمي به جانم آويخت
صد فصل خزان به باغ دل ريخت
ياد خوش روزهاي پيشين
ميگشت به دوش سينه سنگين
آن روز كه آمدي صفا داشت
جان در تن من برو بيا داشت
من مرده تو بازم آفريدي
بر محتضران تو جان دميدي
آن روز كه آمدي بدي رفت
زنگ از دل من چو آمدي رفت
آن روز دريچه را گشودي
پرواز مرا به من نمودي
پرواز زآشيان خاكي
تا قلّة قاف تابناكي
پرواز چو مرغكان عاشق
تا دشت رهايي شقايق
پرواز به سوي جاوداني
پرواز به آب زندگاني
دل تا ملكوت كرد پرواز
از حجم سكوت كرد پرواز
آن روز كه آمدي گل آمد
نيلوفر و ناز و سنبل آمد
باران شفا ز ابر باريد
در مزرعه رازيانه روييد
از عطر خوش كلوچه آن روز
پر بود فضاي كوچه آن روز
آن روز كه آمدي شكفتيم
پژمردگي از خيال رفتيم
اشك همه بيبهانه گل كرد
آغوش چه عاشقانه گل كرد
آن روز چراغ عشق تابيد
تا جبهة روشن تو را ديد
آن روز كه جان لطيفتر بود
در نشئه شدن حريفتر بود
روزي كه دل و دماغ خنديد
بگريست سبو اياغ خنديد
يك چند به هم سبو كشيديم
همنغمه شديم و هو كشيديم
بوديم مقيم يك خرابات
با پير جدا ز لاف و طامات
هر جام كه دادمان كشيديم
هر غمزه كه زد به جان خريديم
ما آتش سينه داغ كرديم
تا مهر تو در اياغ كرديم
يك چند به پيش مهر رويت
آيينه شديم روبهرويت
يك چند به سوز و ساز با هم
بوديم گه نياز با هم
ما و تو به هم نديم بوديم
زان حادثة قديم بوديم
آوخ كه خيال آبنوسي
نگذاشت مجال پايبوسي
امروز سر سفر گرفتي
دل از بد و خوب برگرفتي
امروز كه ميروي كجاييم
با درد و غم تو آشناييم
امروز كه ميروي خرابيم
در ماتم مرگ آفتابيم
امروز كه ميروي دل ما
بر قافله بسته منزل ما
ما بي تو چگونه ره سپاريم
بيپير چگونه سر برآريم
اين وسعت داغ را نتابيم
ما مردن باغ را نتابيم
امروز زمان سياه پوشيد
تاريخ ز درد برخروشيد
اين فاجعه ماتمي عظيم است
فرياد كه اين جهان يتيم است
تاريخ غمي عظيم دارد
زين داغ كه اين يتيم دارد
امروز كه كوچ كرد خورشيد
در خانة ما كسي نخنديد
ميريخت به جام ديدگان آب
خورشيد كه خفته بود در قاب
اي كوردل آفتاب اين است
خورشيد درون قاب اين است
اين آينه استها! ببينيد
در آينه خويش را ببينيد
بر دوش زمانه رايت ماست
كشكول بزرگ غربت ماست
خورشيد چو خانه كرد در خاك
انبوه ستاره ريخت بر خاك
بر فرقِ زمانه خاك غم بيخت
بر شهر غبار ماتم انگيخت
پرواز گرفت روح بي ما
آمد به كرانه نوح بي ما
آن دل كه به شوقش آب ميشد
با رفتن او كباب ميشد
امروز كه ميروي خدا را
با دست خدا سپار ما را
اي پير! چو ميروي چه سازم
با جام لبالب از نيازم
اي پير! هنوز قال داريم
كشكول پر از سؤال داريم
جز قال نيم مقاله با توست
چون پاسخ صد رساله با توست
اي پير! هنوز بيدماغيم
يك دور دگر تهي اياغيم
شايد همه عمر گر بنالم
كامروز شكستهاست بالم
زين ناله كه گوشة غم اوست
غم را سر غم به روي زانوست
اي خاك! چه ميبريش در گل
آن را كه مزار اوست در دل
در سوگ امام (ره)
هزاران دامن اشک
بيا تا در دل شبها بگرييم
ز هجر آن سحرسيما بگرييم
از اين غم عالمي بيپرده نالد
چرا در گوشهاي تنها بگرييم
از اين ماتم قيامت خاست امروز
سزاوار است تا فردا بگرييم
ز خود اين چشم داريم از سر سوز
كه تا داريم چشمي ما بگرييم
بياييد اي يتيمان! اي عزيزان!
به مرگ بهترين بابا بگرييم
فروباريم سيل اشك خونين
چنان چون رود بر دريا بگرييم
بهار داغ را آلالهآسا
به صحرا برده در صحرا بگرييم
گهي از درد رعدآسا بناليم
گهي از غصّه ابرآسا بگرييم
شهيدستان عزّت را بباليم
غريبآباد غربت را بگرييم
فراهم كن هزاران دامن اي خاك!
كه ميخواهيم يك دنيا بگرييم
در سوگ امام (ره)
سروش خوشنوا
سروش خوش نوا جاي تو خالي
صداي آشنا جاي تو خالي
خروش سينهها جاي تو خالي
كجا رفتي؟ كجا؟ جاي تو خالي
بهاران بود ما را بهمن اي گل!
ز باغ ما كشيدي دامن اي گل!
شدي با لالهها در گلشن اي گل!
گل مهر و وفا جاي تو خالي
پس از تو دردمند بيطبيبيم
از آن عيسي دميها بينصيبيم
به شهر آشناييها غريبيم
غريب آشنا جاي تو خالي
مبادا دل كه غير از تو گزيند
حرامش باد اگر بي تو نشيند
خزانش باد آن نرگس كه بيند
به باغ چشم ما جاي تو خالي
بنال اي دل! كه دل غم دارد امشب
غم صدها محرّم دارد امشب
ني غم ساز ماتم دارد امشب
نواي شور ما جاي تو خالي
بيا اي دل! كه داد از غم بگيريم
جهان را جمله در ماتم بگيريم
دمي جانانه با هم دم بيريم
كهاي روح خدا جاي تو خالي
در سوگ امام (ره)
مرگ میراب
فصل فصل دل من
آبسال غم و درد
فصل پژمردن گل
سال كوچيدن مرد
سال كشت گل ماتم
سال خرمنهاي اندوه
برگ غربت قد يك دشت
بار اندوه قد يك كوه
موسم مرگ درخت
خواهش تيز تبر
آخرين قطرة آب
حرف پايان خبر
سال آفتهاي رنگين
سال بيحاصلي من
شده همساية غربت
كومة ساحلي من
سال رانو به بغل
پاي ديوار خراس
سينة پرچين باغ
خواب طولاني داس
سال آيش سال پيچك
سال جوشيدن بيشه
سال خوشيدن كاريز
سال خشكيدن ريشه
سال جاري سال اشك
سال رگبار تگرگ
بيمحل بانگ خروس
قاصدك قاصد مرگ
سال شب يك شب قطبي
خالي از بارش مهتاب
سال زنگي زنگ گندم
سال مرگي مرگ ميراب
یاس و لاله
باز امشب نالهام سر ميزند
شعله در برج كبوتر ميزند
ناله ني گلهاي ريواس من است
گوشهاي از شور احساس من است
باغ من گلخانهاي از ياسهاست
هر گلي جز ياس سهم داسهاست
چند روزي باغ داغ لاله بود
لاله بود ژاله بود و ناله بود
باغ باغ لاله بود و شك نداشت
لحظهاي انديشة پيچك نداشت
چارسوقش چار روزي داغ بود
بهترين گل بود دشت باغ بود
گلفروشان تازهاش ميخواستند
بر طبق زيباش ميآراستند
عاشقان را زينت آغوش بود
دردنوشان را سبوي دوش بود
ليك اين دولت دو روزي بود و بس
چون دم صبحي كه باشد يك نفس
لاله اينك هاي و هوي غربت است
از فراموشان كوي غربت است
لاله يك گل نيست يك افسانه است
لاله با امروز من بيگانه است
لاله كارون را تداعي ميكند
لجّة خون را تداعي ميكند
لاله بوي كوچ دارد بوي كوچ
طرح پرواز است در سكوي كوچ
ياس پيغام نشاندن ميدهد
بوي در ييلاقِ ماندن ميدهد
يأس را من بارها بوييدهام
من ز خاك يأسها روييدهام
ياس ديوار بنفش خشم نيست
ياس يك گل هست خار چشم نيست
ياس بايد كاشت داس من كجاست
خستهايم از لاله گاوآهن كجاست
ما به رغم واي واي لالهها
ياس ميكاريم جاي لالهها
درسوگ امام (ره)
سرود ماتم
بيا پروانة اشك
يتيم خانة اشك
بيا اي دل كه بي پروا بگرييم
شب باران ماتم
شب هجران شب غم
بيا با هم در اين شبها بگرييم
فلك زين غم كه خويش آورده نالد
غمي كازاده نالد برده نالد
از اين غم عالمي بيپرده نالد
چرا در گوشهاي تنها بگرييم
به هر جا محشري برپاست امروز
به پا در هر دلي غوغاست امروز
از اين ماتم قيامت خاست امروز
سزاوار است تا فردا بگرييم
بيا آتش بياريم از سر سوز
به بام غم بباريم از سر سوز
ز خود اين چشم داريم از سر سوز
كه تا داريم چشمي ما بگرييم
هلا دلهاي حيران خميني
گدايان جماران خميني
بياييد اي يتيمان خميني
به مرگ بهترين بابا بگرييم
شبي ما هم طفيل اشك خونين
به شبعاي كميل اشك خونين
فروباريم سيل اشك خونين
چنان چون رود بر دريا بگرييم
غم هجران او را والهآسا
سرشك ماتمش را ژالهآسا
بهار داغ را آلالهآسا
به صحرا برده در صحرا بگرييم
بيا تا شوكران غم بنوشيم
بيا تا جامة ماتم بپوشيم
گهي از درد رعدآسا خروشيم
گهي از غصّه ابرآسا بگرييم
من و تو ماي وحدت را مجاليم
بيا با هم در اين سودا بناليم
شهيدستان عزّت را بباليم
غريبآباد غربت را بگرييم
زدي تا چاك بر پيراهن اي خاك!
ربودي جان ما را از تن اي خاك!
فراهم كن هزاران دامن اي خاك!
كه ميخواهيم يك دنيا بگرييم
تقدیم به آزادگان
ترجمان شب سرد
آن سرو پاي در گل زي بوستان خوش آمد
آزادهاي به جمع آزادگان خوش آمد
آن جاودانه سرباز آن سينة پر از راز
آن چهرة سرافراز از امتحان خوش آمد
آن شير پير تدبير آن دست و پا به زنجير
آن مرد خون و شمشير بسته ميان خوش آمد
آن اسوة شجاعت اسطورة شهامت
تنديس صبر و همّت آن توامان خوش آمد
آن ناخداي توفان آن تندر خروشان
آن آذرخش رخشان آتشفشان خوش آمد
آن خون در پياله حجم بلور ناله
آن يادگار لاله آن ارغوان خوش آمد
آن چشم ژالهباران پيغام لالهزاران
آن قاصد بهاران آن بيخزان خوش آمد
زنجيري شب سرد تعبير خواب يك مرد
تفسير آية درد آن ترجمان خوش آمد
چشمان به يك نظاره لبها به يك اشاره
يك آسمان ستاره يك كهكشان خوش آمد
سرود پیروزی
لالة من! خنده بزن
نسيم
فروردين در هواي نوروزي
چلچلهها آمدهاند
به همرة
باران با پيام پيروزي
پيك سحر صبح ظفر
رسيده
بر هر كو بر دميده از هرسو
اين اثر و آن ثمرِ
ستارهباريها
در تب شبافروزي
شام الم غصّه و غم
به همّتت
شد طي تا بهار غم شد دي
گنج ظفر شوكت و فر
نتيجة
هحران حاصل غماندوزي
خون تو زد موج اثر
حباب
عصيانها را به كام توفان برد
زورقِ دل ياد تو را
هماره
خواهد برد تا كران بهروزي
لالة من! خندهزنان
سرود
پيروزي رابيا بخوان با ما
شعله زده خاطرهها
خوشا
خروشيدنها خوشا ستمسوزي
تقدیم به آزادگان
چلچلهها
بشنو اين مژده ز آواز پر چلچلهها
شد بهاران به سر آمد سفر چلچلهها
با نسيم سحر و نامة گلبرگ بهار
صبحدم بود كه آمد خبر چلچلهها
شبنم شوقِ به گلبرگ شقايق باريد
در خم كوچة باران گذر چلچلهها
گل اين باغ ز پاييزي دوران دور است
چشم بد دور! ز لطف نظر چلچلهها
لاله را داغ دل از كوچ هزار است هزار
سرو را خرّمي از چشمتر چلچلهها
باغبان كو؟ كه در اين صبح دلانگيز بهار
تاجي از گل بنشاند به سر چلچلهها
تا هميشه است پرستو به بهاران همراه
زه بر اين آينهداري هنر چلچلهها!
سالگرد شهادت شهید فریبرز بقایی از زبان پدرش
مصداق لاتحزن
سال هجران تو بابا سالها بر من گذشت
بي گل روي نكويت سخت بر گلشن گذشت
جان بابا در غمت هم سوختم هم ساختم
بر من آن آمد كه اندر كوره بر آهن گذشت
تا رهاندي مرغ جان را از قفس جان پدر
جان من در فرقت تو بارها از تن گذشت
تا شقايقوار از جور خزان پرپر شدي
صد خزان بر ناز و بر نسرين و بر لادن گذشت
من نه تنها سوختم از داغ تو كز نالهام
آتشي برخاست كان بر جان مرد و زن گذشت
بود با آن كه اجاقِ خانهام سرد و خموش
دود آهم هر شب و هر روز از روزن گذشت
در بيان حال مادر جان بابا عاجزم
حال او پيداست هنگامي كه اين بر من گذشت
ماتم تو بر سر ما گرد غم تنها نريخت
بود توفاني كه بر هر كوي و هر برزن گذشت
بر ندارم دست از دامان حق تا روز حشر
در عزايت گرچه سيل اشكم از دامن گذشت
لحظهاي از پا نيفتادن ز تو آموختم
اين دو سال درد و هجران گر چه مردافكن گذشت
داغ تو پايان ندارد اي فريبرز عزيز!
سهل اگر بگذشت بر مصداقِ لاتحزن گذشت
(در شهادت فرزند نوجوان دوستم که اجازه نداد نامش را بیان
کنم)
سیاووش من
داني اي خاك! چه داري در بر
خوشنوا بلبل خاموش مرا
تا هميشه زدي اي نيلدرون!
رنگ ماتم همه تنپوش مرا
هفتخوان غم در پيش من است
تا كه بردند سياووش مرا
آن كه با نغمة غمخواري خويش
گاه ميكرد سبك دوش مرا
پسرم! در بغل تيرة خاك
بردي از خاطره آغوش مراّ
سرباز
در گذرگاه يك غروب غريب
من كه آزردة غم و دردم
گام گام غريبي خود را
به تفرّج بهانه ميكردم
پارك غرِ گل از بهاران بود
بوي گل در دماغ ميپيچيد
دختري خردسال دزدانه
دور از چشم خلق گل ميچيد
دخترك از خروش پرخاشم
به سرآسيمگي چو باد گريخت
ليك از دور با نگاه پريش
به سراپام سرزنش ميريخت
در همان گير و دار ديدم من
صحنهاي جانگداز و روحنواز
آن گلي را كه چيده بود به شوق
داد هديه به دست يك سرباز
مهرآیین
تا مهر درخشنده درخشانده جهان را
در عاطفه پیچیده زمین را و زمان را
ما پرتو آبی حیاتیم پر از مهر
آن گنبد فیروزهای بام جهان را
ما قلّة افراشته در عرصة مهریم
تفتان و دماوند و سهند و سبلان را
در راه رسیدن به هدف آرش تیریم
ای دوست! تهی گشته کمان ساز گمان را
چون کوه صفا دامنه تا دامنه از مهر
دریای امیدیم کران تا به کران را
این جاده که ماییم به خورشید رسیدهست
بردارد اگر دشمن دون سنگ نشان را
مهر است سراپردة آن سرّ نهانی
گسترده به هر گوشه عیان سرّ نهان را
این صاعقه که آیینة صد نهر روان است
آیین بهاران دهد این دشت خزان را
تا مردم عالم همگی مهر بورزند
آن کیست بهجز ما که ز جان بسته میان را
از جان و دل آموختة مکتب عشقیم
گسترده به سرتاسر هستی دل و جان را
گر مهر بورزید یقین مهر جهانتاب
چون آینه در نور کشاند شبتان را
در امن بمانید اگر جنگ نسازید
چون ما که گرفتیم از او خط امان را
در قلعة امنیت ما پا ننهد جنگ
تا مهر درخشنده درخشانده جهان را
جوهر فرد (اتم)
تا خیمه زده بر سر ما سایة یزدان
عالم همه روشن شده از پرتو ایمان
مانند گذشته به جهان صدرنشین است
در سروری و علم و هنر ملک دلیران
حیرت بچشانید بر ابناء سکندر
از آب حیاتی که روان گشته در ایران
باید که دلش را بشکافیم و بیابیم
مهری که به هر ذرّة پیدا شده پنهان
ما پای نخستین قدم جوهر فردیم
گامی که همین پای هدف برده به پایان
ما دشمن ظلمیم و پیامآور صلحیم
بر هستة ما بسته فقط خدمت انسان
آن پست قویمشت ز ایرانی دانا
از فرط تحیر شده انگشت به دندان
ای دشمن انسانیت و علم عیان شد
ما مهر درخشان و شما کین نمایان
از خاک گذشتیم و بر افلاک رسیدیم
آوازة ما سر زده از گنبد کیوان
از کینه گذشتیم و بر آیینه رسیدیم
گیتی شد از آیینة ما آینهبندان
ایران شود آباد و در این بوته سرافراز
نابود و سرافکنده شود دشمن ایران
رباعیها
***
سر رفت و ز سر هواي دلدار نرفت
حيف از سر ما كه بر سر دار نرفت
راز ره عشق را ندانم در چيست
چون مست به سر دويد و هشيار نرفت
***
در بادية عشق چو مجنون رفتن
بيگانه شدن ز خويش و بيرون رفتن
تنها ره توفيق همين است همين
از خاك برون آمده در خون رفتن
***
اي آن كه اسير خاك هستي برخيز!
گر زاهد و گر بادهپرستي برخيز
از عرش تو را ز فرش فرياد زنند
در خانه خاك چون نشستي برخيز
***
از قيد طبيعت چو برستي خوش باش
گر زاهد و گر بادهپرستي خوش باش
در خاك بماند آن كه در خاك بماند
از فرش چو بر عرش نشستي خوش باش
***
ما در ره معشوقِ ز جان درگذريم
جان را چه بهاست از جهان درگذريم
از خاك جدا گشته به افلاك شويم
بيصبر چو تير از كمان درگذريم
***
ما شبزدگان حديث شب ميدانيم
بيمارانيم و رنج تب ميدانيم
هر چند هميشه زار و گريان بوديم
زيبايي خنده را به لب ميدانيم
***
گر پاي بدي ز خويش بگريختمي
گر سر بودي به دار آويختمي
گر دل بودي به پاي جان باختمي
گر جان بودي به پاي دل ريختمي
***
آرامش من ز غايت بيخبريست
در لانه نشستنم ز بيبال و پريست
عصيان چو نميكنم ز تقوايم نيست
عابد شدنم نيز ز پيرانهسريست
***
تلخي سكوت شور ما را دزديد
يلداي هميشه نور ما را دزديد
گوسالهتراش دهر با حيله و جهل
موساي كليم طور ما را دزديد
***
سوسوي تجلّي آمد از اختر صبح
خورشيد يقين دميد در باور صبح
با سورة نور از دل تاريكي
بر چشم زمان نشست پيغمبر صبح
***
خورشيد شرف به شام تار آورديم
در موسم برد ورد بار آورديم
خوانديم ترانة رهايي از شوقِ
در باغ هزار گل هزار آورديم
***
هنگامة هجرتي اهورايي بود
صد باغ شكوفه در شكوفايي بود
در وسعت آبي بلند ايثار
پرواز كبوتران تماشايي بود
***
كوه از تو صلابتي دگر ميگيرد
دريا ز سحاب تو گهر ميگيرد
افتد به كسوف خشم اگر مهر رخت
غوغا چو كنند بيشتر ميگيرد
***
هرچند كه بيستون
غم سنگين است
با خسرو عشق شيوهام تمكين است
جاريست به جوي شير شيرين خونم
فرهادي بيستون مرا شيرين است
***
او بود كه عشق را مجازي نگرفت
غير از ره پاك سرفرازي نگرفت
همبازي كودكي من از چه سبب
در بازي جان مرا به بازي نگرفت
***
او زردي چهره را به گلها بخشيد
صد فصل بهار سبز بر ما بخشيد
در موسم لاله سرخي خون باريد
آبي شد و خورشيد به دنيا بخشيد
***
در مصحف سينه آية عشق تويي
در بحر غزل كناية عشق تويي
آميخته هر ذرّه به خورشيد رخت
الحق كه خميرماية عشق تويي
شهید قلب تاریخ است
تو از كدامين باغ
ميآيي؟
كه دستان
بلندت
پربار
از شكوفة سرخ است
تو از كدامين جاده ميآيي؟
كه در
واپسينت
خطّي
سرخ
تا
افق بيكران جاريست
تو از كدامين آسمان ميآيي؟
با بالهاي
بلندت
كه
از ترنّمشان
باران
خون جاريست
و كبوتران
سپيد
خونينبالان
تو
را بدرقه ميكنند
تو از كجاي تاريخ ميآيي؟
كه چنين
تنهايي
همسنگران
غيورت را
ياران
پرصلابت دوران جبهه را
آنان
كه دوش به دوش
و
پشت به پشتت
جنگيدهاند
آنك
كجاي تاريخند؟
و
تو از كجاي تاريخ ميآيي؟
آنان
كه همزمان با تو
در
واپسين غروب
شهادت
را
مزمزه
كردهاند
آنان
كه با خروشي پرجوش
قلب
سياه شب را
در
همان هنگامة غروب
از
هم دريدهاند
آنك
كجاي تاريخند؟
و
تو از كجاي تاريخ ميآيي؟
كه
چنين تنهايي
ميدانم اي رفيق!
كه تو
از نيمهراه تاريخ
برگشتهاي
و اكنون
اين
ارمغان توست
دستان
پر شكوفة سرخت
آن
خطّ سرخ شهادت
باران
خون
و
كبوتران خونين
خون
و
خون
و
خون
ميدانم اي رفيق!
تو از
نيمهراه تاريخ ميآيي
و
يارانت را
همسنگرانت
را
كه
دوش به دوش
و
پشت به پشتت
جنگيدهاند
در
قلب تاريخ
بدرود
گفتهاي
خلیج فارس
مرا رگ حيات زمين خواندند
سوداگران
خون
و با
نام انتقال
با
سرنگ نيرنگ
ميليونها
واحد خونم را
براي
روز مبادا
در
سردخانة تراستها
انباشتند
بشكهاي
ده دلار و پنجاه سنت
مرا رگ حيات زمين خواندند
سوداگران
خون
و سالهاست
كه
به نام درمان
زالوي
متّههاشان
حجامتي
بيپايان دارد
بر
گردة نحيف و نزارم
مرا رگ حيات زمين خواندند
سوداگران
خون
و
رگ خواب زمين بودم
در
دست شومشان
و
سرنگها
مرفين
تزريق ميكرد
و خون ميمكيد
من رگ حيات زمينم
آزرده
از نيش سرنگ نيرنگها
خسته
از تلمبهخانة زالوهاي حجامت
و خشمگين
خشمي
كه فشار خونم را بالا بردهاست
من رگ حيات زمينم
شتاب
نبضم در تب گرم رهايي است
نبضم
را خود در دست خواهم گرفت
و تبم
را
با
پرسياووشان خود ميزان ميكنم
نه
با گنهگنة وارداتي از غرب
و منحني
قلبم را
امواج
خروشانم تنظيم ميكنند
نه
نوسانات بورس لندن و نيويورك
من رگ حيات زمينم
نبضم
را خود در دست خواهم گرفت
حتّي
اگر
ناوگان
ويروسها
گلبولهاي
سپيدم را بيازارند
با
تزريق سموم شيميايي
از
چپ و راست
من رگ حيات زمينم
هميشه
جوشان و پرتپش
من خليج فارسم
هميشه
خروشان و سربلند
فرزندان
جنوبيام را ننگ سرسپردگي ميآزارد
نسيم
شمالم را بگو
توفان
كند
و
برانگيزد موجهايم را
تا
بشوييم ننگشان را
و
بخشكانيم دامانشان را
من خليج فارسم
من رگ حيات زمينم
رگ خوابم
را به طبيبان مدّعي نميسپارم
نبضم
را خود در دست خواهم گرفت
تنگهام
را خواهم فشرد
و
عرصهشان را تنگ خواهم كرد
شهادت حجاج ایرانی در مکه در تظاهرات برائت از مشرکین
میقات خونین
گفتند "خانه" امن است
و به
ميهماني خواندند ما را
كه
از قبيلة "بوطالبيم"
و
"شعبنشين" هميشة تاريخ
و
"خانه" ميراث ماست
به ميهماني خواندند
اين
"كوفيان" هميشة تاريخ
فرزندان
زيادي "فرزند زياد"
و ما
كه ديده بوديم
حجّ
بيپايان را
در
حماسة خون "حسين"
با پروازي
بلند
در
نورديديم
فاصلهها
را
و
"كربلا" را به "مكّه" آورديم
باشيد
تا
"زينبها"مان
"زينالعبادها"مان
به
خطبه برخيزند
و
برانگيزند
فرزندانمان
را
"ميقات" بزرگمان را
"سعي"
با"صفا"مان را
به
خون كشيدند
تا
"رمي" نكنيم شياطين را
و "هاجرها"مان
اينان
كه پيش از اين
بارها
و بارها
"اسماعيلها"شان
را
فرستادهاند
به
مسلخي بيبازگشت
چه
زيبا! "منا" را معنا كردند
و
"سعيشان"
كه
داغ بود
داغ
از داغ "اسماعيل"
"زمزمها"
آفريد
جوشان
و خروشان
كه
نهيب موجش
از
ربايندگان امان "خانه" امان ربود
گفتند "خانه" امن است
"كعبه"
را كعبتين انگاشتند
بازيچه
پنداشتند
و
با "ابرهه"
به
بازي نشستند
و
نرد باختند
و
نشنيدند
صداي
بال فوج "ابابيل" آگاهي را
بر
فراز جهان
كه
"سجّيل" فرياد بر منقار
و
تب كوچ از اسارت در بال
ميآغازند
هجومي
بيپايان را
و
نديدند
هزيمت
"سپاه پيل" جهل را
از
كعبة دلها
هنوز اماننامة "پير" ما
در دست
"بوسفيان" است
كه نوادگانش
به
خوشخدمتي كفتاران ستاده
"يوز"
ميتازانند
بر
غزالان حرم...
آنك فرياد دوبارة تاريخ است
كه ميپيچد
از
"حراي" حرّيت
در
كوچههاي "مكّه"
و آكندهاست
"شعبهاي"
جهان
از
نالة تشنگان
"شكنجه
كنيد
"بلالها"مان
را...
بكشيد
"سميّهها"مان،
"ياسرها"مان را"
تا
"هجرتي" دوباره آغازيم
از
"مكّه"تان
تا
"يثربها"مان
كه
همه جا "يثرب" است
و
"انصار" در انتظار
كه
ما "مهاجران" را دريابند
و
"مدينه" كنيم "يثربها"مان را...
آن گاه
از
"مدينههاي" عشق
از
"مداين" شهامت
ميكشانيم
شما را
به
"بدرهاي" ذلّت
و
مينشينيم
در
"احد" تجربهها
و
ميكشانيم شما را
به
"خندقِهاي" هلاكت
و
ديگر بار
با"فتحالفتوحي"
ديگر
"مكّه"
را درمييابيم
و
"كعبه" را "خانة خدا" ميكنيم ديگربار
و
ميخوانيم
"بلال"
را
از
دورترين نقطة "افريقا"
تا
"اذان" بگويد
بر
بلنداي بامش
و هشداريد!
اي
نوادگان "هند و بوسفيان!"
اين
بار
اماننامهتان
را
تمديدي
نيست...
سلالة پروانگان عاشق
امشب به طاقديس شبستان سينه
قنديل
روشنان سرشكم را
آويز
ميكنم
ميروبم از غبار كدورتها
از گرد
كينهها
تالار
سينه را كه محكمة عشق است
آنك
به صحن
محكمه
بر كرسي
شهادت حق
بنشسته
شاهدان شهيدند
به
هيأت داغ
اينك
برخودتنيده
كرمك وجدان را
از تار
تار پيلة ابريشمين وهم
بيرون
كشيده
پروانة
بكارت پيرش را
در
پيشگاه شمع بلوغ عشق
روشنگرانه
به صلّابه ميكشم
هان اي به خود تنيده پيلة اوهام!
تو از
سلالة پروانگان عاشق و مستي
تو از
قبيلة پروازي
از چيست اي به خود تنيده پيلة اوهام
پرواز
را
باور
نميكني
ميبيني و نميبيني
فوج
پرندگان مهاجر را
در هجرتي
بزرگ
پهناي
آسمان شرف را گلرنگ كردهاند
از چيست اي به خود تنيده پيلة اوهام
باور
نميكني
ميبيني و نمی بيني
ابر كبوتران
مهاجر را
در
بيكرانه آبي ايثار
و ميشنوي
آواي
رعد بالزدنها را
و ميماني
در زير
بارش خون بيچتر
باز از چه رو ز چيست؟
پرواز
سرخ را
باور
نميكني
نك اي به خود تنيده پيلة اوهام
از پيله
رستهاي
پروانة بكارت تو
در پشگاه
شمع بلوغ عشق
محكوم
سوختن در آتش عشق است
حماسة عاشورا
راه شیری
گاهی خاکستری میشود
آسمان
بزرگ این خانة کوچک
چنان
که به حالش باید گریست
آنگونه
که آسمان میگرید گاهی
چه کسی میتواند آسمانی بگرید؟
به حال
آسمان
مگر
خویشتن آسمانی باشد
یک آسمان
یک کهکشان
یک راه
شیری
راهی که کاروانیانش
نه کاه
که نور
میبرند
به اندود
بام کعبه
تا بماند
کعبه
خدا
عبادت
حج
و او
آن آسمانی
رها میکند
حج را
در
نامیزانی میزان
شاهینی
میشود بر اوج
میتازد
بر خفّاشان
که
شاهین میزان را شکستهاند
آن جا که میزان نیست
عدل نیست
حج
نیست
کعبه
نیست
خدا
نیست
او
یک آسمان
یک کهکشان
یک دنبالهدار
ترسیم میکند
یک راه
شیری
بر آسمان
بالای
سر
در مقابل
پیدا
برای
حمل نور نه کاه
به
اندود بام کعبه
جاودانه
روشن
آشکار
از شمال تا جنوب
افق در
افق
در آن بیمیزانی
در کینة
نیش عقرب
در شکستگی
چنگ ناهید
و
در جنگافروزی مرّیخ
در سوگ
بنات نعش
که توان
دیدشان
در
جای جای خاک
آمده
از افلاک
شروهخوانان
بر
تابوت پدر
در چنگال
سرطان
بر جسم و روح
آن جا که سنبلةهای خاک به زندانند
و پیکر
زندانیان
دو پیکر
تیغ مرّیخ
و کمان
قامت شکستة من
و زنگین
کمان رویایی است
آن جا باید درخشید
بر نیزه
چون خورشید
تا محو
صورتها
باید جوشید
از خویش
از خون
تا سرخرویی
زردها
باید رویید
از گودال
تا اوج
سبز سبز
بهار
بهار
تا شکوفایی
تا لقاح
جوانهها
باید شهادت داد
بر تاریکی تاریخ
تا مفهوم
تولّد
زندگی
مرگ...
اینک
خاکستریتر
آسمان
بزرگ خانة کوچک
بشنو
درای
کاروان نور
آنک
راه
شیری
بر بلندای قامت حضرت ابوالفضل (ع)
دستان ناشکیب
هنوز ایستاده
بر جلجتای
خویش
با قمقمهای
از اشک
در
دستانی که فراموش گشتهاند
به
جرم ناشکیبایی
در
عطش
و هنوز میاید
گوژپشت
روان
آن کولی
عاشق پیر
از پشت
قبیلة کوهستان
لنگان
لنگان
با حسرتی
گریان
یادگار
دوشیزگی
گاهی که آمد عاشقانه
تا کوی
او
پشت اردوی
عشق
در عرقریزان
آن نیمروز
چشم
در راه
و میآمد
او که
خود عاشق بود
نه بر
این فریبا
که
بر آن زیبا
میآمد او
تا عشق
بردارد
تا بگذرد
از پل عطش
در قحطسال
خاک
او
آن یوسف
پاک
دستانش
را ربود
زلیخای
آب
همان
کولی عاشق
فریبای
قبیلة کوهستان
و فراموشی او
دستان
آن
ناشکیبایان را
در غفلت
بوسة زلیخا
پیش
از تشنگان
او یک قمقمه عشق دارد
به دندان
میتازد
میتازد
میتازد
و عشق چکه میکند
در راه
از این جا
تا جلجتایی
که ایستاده
به
پرواز
از دیروز
تا همیشه
وسوسة زلیخا
همچنان
جاریست
بر خرابههای خرمشهر
اکالیپتوس
کدامین توفان تو را ربود
که از
ستاره تا ماهی
یک افق
بیش نیست
جغرافیای
رفتنت
شهاب کدامین کمان
ستارهات
را سوخت
که ستارهای
نمیسوزد بر تو
ای
مزار بیکس
بگذار
بگریم
دیوار کدامین امنیت
مرثیة آوار سرود
که دختران
خواب دیوار می بینند
در خاکستانت ای مزار بیکس
بگذار
بگریم
دستان بلندت را
چشمان کدامین کولی بیخانمان
به تفاّل
نشست
که انگشتانت
زبانه کشید تا عیّوق
و ستارهای نمیسوزد بر تو
ای مزار
بیکس
بگذار
بگریم
گامهای همیشهات را
گذر کدامین
مغیلانزار آزرد
که از
هر آبلهاش
اکالیپتوسی
روییدهاست
درد من
کجاست؟
بگذار
بگریم
ای
مزار بی کس!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر