محمد مستقیمی(راهی)
۱۳۶۸
سالها پیش گمان میكردم متون ادبی، یک تأویل بیش ندارد و آنچه من میفهمم همان است كه شاعر یا نویسنده میاندیشیده
است. نمیدانستم كه یک شعر خوب به تعداد خوانندگانش
تأویل میپذیرد. تأویلی كه بر شعر نشانی سهراب سپهری نوشتهام مربوط به همان سالهاست و یكی از برداشتها
از این شعر. از كسانی كه در این متن بر ایشان
تعریضی دارم پیشاپیش پوزش میطلبم.
تأویلی بر شعر نشانی سهراب سپهری
به نام معشوق عاشقان
هست وادی طلب آغاز كار
وادی عشق است از آن پس بی كنار
بر سیم وادی است آن از معرفت
هست چارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی «فقر» است و «فنا»
بعد از آن راه و روش نبود تو را
زبان عرفان ما زبانی است كهن كه كم و بیش زبانمندان آن با ریزهكاریها و تعریضها و كنایاتش آشنایند. قاموسش بارها نگاشته شده و مفاهیم مجازی تمام واژههایش امروزه فریاد میكند تا آن جا كه هر طفل دبستانی آن در اوّلین مرحله و روزهای ابتدای تحصیل میآموزد. حال اگر همین مفاهیم با زبانی متحوّل و دیگرگون-زبانی كه گذشت زمان و ضرورت زمانه در آن تطوّر ایجاد كردهاست- به تعبیر درآید، ناچار زبانمندانی تازه و قاموسی تازه میطلبد.
این مقدّمه را از آن جهت ضروری میدانم كه بر این باورم كه آنچه سهراب سپهری در اشعارش كه به جرأت میتوانم
بگویم اكثر اشعارش بیان میكند، همان مفاهیم
و یافتههایی است كه سالیان سال، شیفتگان و عاشقان این قوم با بیانی آشنا، ادب ما را سرشار ساختهاند. تنها تفاوت در
زبان است كه با اندكی تأمّل میتوان آموخت.
كلام سهراب در جای جای آثارش آنچنان عرفانی است كه انتخاب نام یكی یكی از هشت كتاب او نمیتواند تصادفی و
ناآگاهانه باشد. مدّتهاست در این اندیشهام
كه چقدر منطبق است این اسامی به مراحل سیر و سلوك عرفانی كه از دیرباز فصلبندیهایی را به خود اختصاص داده و نامهایی
بر خود گزیدهاست. متن آغازین هفت مرحلهی
آن را به نظم كشیدهاست. حال از شما تقاضا دارم نه اكنون بل بعدها، در فرصتهایی كه خواهید داشت، تأمّلی در اسامی هشت
كتاب سهراب سپهری داشته باشید: مرگ رنگ، زندگی
خوابها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز و بالاخره ما هیچ ما نگاه. در حال حاضر قصد تفسیر این اسامی
را ندارم. باشد در فرصتی دیگر. خواستم سؤالی در ذهن شما عزیزان برانگیخته باشم، سؤالی
كه مدّتی است در ذهنم به وجود آمده است.
و امّا برگردیم به اصل مطلب، یعنی شعر نشانی:
بسیار ساده اندیشی است اگر این شعر راكه دارای مفاهیمی والاست در حدّ یك جستوجوی
ساده در پی آدرس خانهی دوستی كه لابد آدرسش را گم كردهایم، پایین آوریم و آن را از
كسی سؤال كنیم كه صبح ناشتا سیگار میكشد و برای پاسخ دادن به سؤال ما، ته سیگارش را
نثار خاك میكند و آنگاه حرفهای گندهتر از دهانش میزند و آدرسی مشخّص میكند كه
حتّی پستچیان خبرهی اداره پست هم نخواهند یافت مگر كدش را بخوبی بدانند و اصل مطلب
همان كد پستی است كه ساده اندیشان نیافتهاند.
و امّا شعر:
شعر كه با یك سؤال آغاز میشود: «خانهی دوست كجاست؟
سؤال همیشهی تاریخ، سؤال همیشهی انسان كه در فطرت او ریشه دارد، حقیقتجویی
كه از صبح ازل در ذهن انسان پدید آمدهاست،
از ابتدای فلق: «در فلق بود كه پرسید سوار» و این سؤال اوّلین
مرحلهی سیر و سلوك عرفانی یعنی «طلب» است: «هست وادی طلب آغاز كار».
سوار سالك است و كسی است كه پا در ركاب طلب نهاده و جستوجو را آغازیدهاست.
سؤال آنچنان عظیم و خطیر است كه به شگفتی وامیدارد هر چیز، حتّی آسمان را، آسمانی
كه بار امانت خداوندی را نیارستهاست و اینك در مقابل سؤال این دیوانه كه قرعهی فال
به نامش خوردهاست شگفتزده میشود: «آسمان مكثی كرد». از نظر تصویر ظاهری شعر، مكثآسمان
سیاهی پس از صبح كاذب است كه فلق را از بین میبرد و پس آنگه صبح صادق میدمد. سؤال
از كیست؟ از رهگذری آگاه، از یك سالك، از یك پیر، یك مرشد، پیری آگاه كه سخنانش شاخههای
نورند، پیری كه سیگار بر لب ندارد بلكه آگاهی و شناخت و معرفت بر لب دارد و این معرفت
و شناخت را به تاریكی راه میبخشد و راه را
روشن میكند. در این جا نكتهای دیگر در عرفان ظاهر میشود و آن «بیپیر به خرابات
نرفتن» است. پیر راه را روشن میكند:
«و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:»، مشخّصهی این راه آن سپیداری است كه از دور پیداست. پس سپیدار تابلو
اصلی راه است. سپیدار كیست یا چیست؟:
«آب را گل نكنیم/ شاید این آب روان/ میرود پای سپیداری/ تا فروشوید اندوه
دلی»، سپیدار انسان است، انسانی آزاده، وارسته، عاشق، اندوهگین. پس سپدار عاشق است
و راهی كه سنگ نشانش، انسانی عاشق است، راه عشق است،
«وادی عشق است از آن پس بیكنار». پس راه راه عشق است، همان كه عاشقی در ابتدایش
سرگردان ایستادهاست.
«نرسیده به درخت/ كوچهباغی است كه از خواب خدا سبزتر است» راه، راهی دلانگیز،
سرسبز و دوستداشتنی است، آنچنان سبز و باطراوت، آنچنان سرزنده و هشیار و پویاو آگاه كه از خواب خدا هشیارتر و
آگاهتر. یك تصویر پارادوكسی، «خواب خدا»،
خوابی كه محض بیداری، هشیاری و آگاهی است و در این جا میرسیم به وادی معرفت: «بر سیم
وادی است آن از معرفت» و معرفت است كه عشق را كامل میكند، عشق راستین به وجود میآید و آسمان پرواز روشن و آبی میشود:
«و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی
است».
«میروی تا ته آن كوچه/ كه از پشت بلوغ سر به درمیآرد». كوچهباغ معرفت را
میپیمایی و عشق را با اخلاص میآرایی تا به بلوغ میرسی، آن سوی بلوغ. بلوغ تكامل است و بینیازی و استغنا: «هست
چارم وادی استغنا صفت».
«پس به سمت گل تنهایی میپیچی»، تنهایی، یكتایی كه گل است. گل، مظهر زیبایی
كه «اِنّ الله جمیل و یُحبُّ الجمال»، مرحلهی تجرّد است و این جاست كه متمایل به سمت گل تنهایی میشوی، یعنی:
توحید، «هست پنجم وادی توحید پاك»، توحید پاك،
گل تنهایی، وادی پنجم و دو وادی مانده:
«دو قدم مانده به گل»، پیش میروی تا نزدیكی، تا دو قدمی گل، تا دو كمان مانده به او، شاید هم كمتر: «ثُمَّ
دَنی فَتَدَلّی فَكانَ قابَ قوسَینَ او اَدنی»:
«بار یابی به محفلی كانجا جبرئیل امین ندارد بار»
«دو قدم مانده به گل/ پای فوّارهی جاوید اساطیر زمین میمانی»، آنجا میایستی،
توقّف میكنی، همان جا كه اسطوره فوران می كند، اسطورههای زمین، تبلور آرزوهای بشر،
در قالب اسطورهها آنجا ایستادهاند و آنقدر زیاد كه فوران میكنند. آرزوهای بشر در
طول تاریخ به شكل انسانهایی خارقالعاده، عرفای بزرگ، اسطورهها، همه و همه آن جا
ایستادهاند، در حال فوران هستند.
«و تو را ترسی شفّاف فرامیگیرد»، ترس، آه، ترس شفّاف، ترس حاصل از آگاهی، حاصل از آنچه میبینی با چشم
دل، آنچه حس میكنی، ترس شفّاف، ترس نه، كه
حیرت!حیرتی صعبناك! «پس ششم وادی حیرت صعبناك».
«در صمیمیّت سیّال فضا/ خشخشی می شنوی»، در آن فضای پر از صمیمیّت، دوستی، یكرنگی، در آن عالم ملكوتی، همهمهای
به گوش میرسد، همهمهی فرشتگان، آری فرشته،
«كودكی میبینی»، فرشته است، پاك، معصوم، فرشته كودك است، آگاهی ندارد، ذاتاً معصوم است، فطرتاً پاك است،
همان است كه هست، كودكی میكند با معصومیّت
فرشتگی خود، او «جبرئیل» است، او فرشتهی وحی است كه آنجا مانده، او بار ندارد به حریم یار وارد شود، او كه «حبیبالله»
را تا دو قدمی گل، همراهی كردهاست، او همان
جا است، پای همان فوّاره، در همان صمیمیّت.
«و از او میپرسی/ خانهی دوست كجاست؟». او میداند خانهی دوست كجاستف نه دیگری چرا كه پس از آن مرحله، دیگری
در كار نیست. آنان كه فوران میكنند، نمیدانند
زیرا اگر میدانستند، رفته بودند و آنان كه رفتهاند نیستند چون پس از این مرحله رهروی در كار نیست، طالبی نیست،
عاشقی نیست و همه هرچه هست معشوق است و دیگر
هیچ:
«هفتمین وادی فقر است و فنا بعد از آن راه و روش نبود تو را».
به سراغ من اگر میآیید/ نرم و آهسته بیایید/ مبادا كه ترك بردارد/چینی نازك تنهایی من»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر