خروجی وبلاگ دولنده
This XML file does not appear to have any style information associated with it. The document tree is shown below. http://doolende.mihanblog.com 2013-02-04T19:51:43+01:00 text/html 2013-01-29T17:49:42+01:00 doolende.mihanblog.com محمد مستقیمی(راهی) http://doolende.mihanblog.com/post/66
آن گور غریب
(نصراللهخان عامری)
خوب یادمه، از همون بچگی هر وقت با مادرم میرفتم پاتلو«گورستان چوپانان»، البته اون قدیما مردم خیلی قبرستون نمیرفتند سالی ماهی یکی دوبار ، معمولاً عاشورایی، براتی، عرفهای یا اگر کسی میمرد برای مراسم کفن و دفن که اون روزا نمیدونم چرا آدما خیلی هم نمیمردند؛ بچهها و نوزادها خیلی میمردند که مراسم و کفن و دفن نداشتند. مامایی، سکینه حلاجی، فاطمه حاجبابایی با یکی دو تا زن از بستگان نوزاد مرده میرفتند و بی سر و صدا اونو دفن میکردند.
گورستان چوپانان(پاتلو)
همین سال ماهی یک بار که به همراه مادرم میرفتم پاتلو؛ میدیدم که همون اوّل قبرستون، ابتدای قبرها که قبرهای قدیمیِ بدون سنگ، قبرهایی ساده که یک مشت خاک اونو برجسته کرده بود و دوتا سنگ قرمز یکی بالای قبر و یکی هم پایین قبر بود، نزدیک یک قبر تنها که بالای سر اون قبر سه تا قبر ردیف کنار هم بود مادرم لحظاتی میایستاد و بدون آن که بنشیند یا خم شود انگشتی بر فبر بگذارد چیزهایی زمزمه میکرد و بعد وارد قبرستون میشدیم. این کار به قدری تکراری و عادی شده بود که من خیال میکردم این هم یکی از آداب ورود به گورستانه؛ مثل آداب خروج از گورستان که لابد همه میدونید ناگهان برمیگردند هفت قدم پس میآیند؛ زمزمهای میکنند و آنگاه با خیال راحت که هیچ روحی، مردهای آنان را تعقیب نمیکند به خانه میروند. من همیشه خیال میکردم یک نوع اطمینان خاطر است مثل میهمانی که از خانهای میرود و صاحبخانه او را بدرقه میکند، البته اینجا دیگر بدرقهی صاحبخانه خوشآیند نبود این بود که او را به اصرار به خانه خود برمیگردادند؛ نکند به همراه آنان به میان زندگان بیاید و شبی، نیم شبی مزاحمت ایجاد کند در هر حال خیالات کودکانه بود.
کمکم متوجّه شدم که این آداب ورود به گورستان را همه اجرا نمیکنند و مخصوص مادر من است. دقّت کرده بودم و دیده بودم که هیچ کس دیگر این کار را نمیکند؛ تنها مادرم بود که همیشه، همانجا؛ زیر پای گوری که تنها بود و بالای سرش سه گور موازی در کنار هم قرار داشت؛ میایستاد و کمکم متوجّه شدم که زمزمهاش هم فاتحه است. این همه صرافت باعث شد که روزی از او بپرسم، مادر! چرا اینجا میایستی و برای کی فاتحه میخونی؟ گفت: این جا قبر نصرالله خانه.
من قبلاً این اسم را شنیده بودم مخصوصاً سالهای ابتدای مدرسه، حالا من حدود دو سه سال بود مدرسه میرفتم و دوستان بسیاری داشتم بعضی از آنها گاه گداری این اسم را بر زبان میآوردند و داستانی نصفه نیمه از این که نصرالله خان، یاغی بوده و به دست یارانش کشته شده، داستانهایی آمیخته به افسانه که انگار نظر کرده بوده و هیچ گلولهای جز گلوله تفنگ خودش بر او کارگر نبوده و انگار اون تفنگ خودش هم یک ششلول کمری بوده که هرگز از خودش دور نمیکرده و چه و چه... همین ویژگی باعث شده که ژاندارمها توان دستگیری او را نداشتند تا این که برای سرش جایزه میگذارند و یارانش به طمع جایزه او را با همان ششلول خودش از پا درمیآورند و من با پسران این افراد همکلاس و هم مدرسه بودم و این بچهها گاهی چنان با آب و تاب، حوادث این واقعه را تعریف میکردند که نگو و نپرس، گهگاهی هم به خود میبالیدند که من گمان میکردم این واقعه یکی از وقایع بزرگ تاریخی است و اینان قهرمانان این واقعه هستند. گاهی هم از خودم میپرسیدم که اگر نصرالله خان راهزن بوده چرا گاهی به گونهای توصیف میشه که انگار یک قدیسه نظر کرده بوده، کسی او را حریف نبوده و از طرفی راهزن و قطاعالطریق و یاغی بوده.پس این قهرمانسازیها و افسانهپردازیها چیه؟ این همه تضاد و تناقض در ذهن کوچولوی من درگیری عجیبی به وجود آورده بود مخصوصاً ، آن توقف مادرم در گورستان و فاتحه خواندن او برای این یاغی راهزن و این که چرا تنها کسی که برای نصرالله خان فاتحه میخواند مادر من است؟ و چرا کس دیگری به این قدیس راهزن احترام نمیگذارد.
این داستانها هرگز شخصیتی منفی از او در ذهن من نساخته بود. روایتها حتّی از زبان فرزندان قاتلین او هم چنان محترمانه بود که قداست او را تقویت میکرد و هرگز چهرهای منفی از او نمیساخت، این بود که ذهن کوچک من پر از پرسشهای ضد و نقیض در مورد این حادثه شده بود و عجیبتر از همه پرسشهایی بود در مورد رفتار مادرم در گورستان.
او کیست؟
مادر!تو که بیابانکی هستی او چه نسبت و ارتباطی با تو دارد؟
چرا برایش فاتحه میخوانی؟
چرا تنها تو برایش فاتحه میخوانی؟
چرا او هیچ فک و فامیلی در چوپانان ندارد؟
قبر او در این گورستان چه میکند؟
و هزاران پرسش ریز و درشت دیگر که با آنها مادر را پرسشباران کردم و او ناچار به سخن آمد:
امالنسا غلامرضایی(طاهره زن شیخ)، مادر نگارنده
داستان برمیگردد به سالها پیش زمانی که من ده یازده سال بیشتر نداشتم(سال 1308).
نصرالله خان عامری داماد خاله کشور(خالهی نگارنده) بود و خاله کشور هم همون طوری که میدونی دو بار ازدواج کرد ابتدا با سرهنگ عامری تورزنی(تورزن از روستاهای زفرهی اصفهان) و بعد از کشته شدن سرهنگ هم دوباره ازدواج کرد.
کشور غلامرضایی همسر سرهنگ عامری تورزنی(خاله نگارنده)
(در این جا بد نیست با قسمتی از تاریخ آشنا شویم:
یكی از كسانی كه سلطنت محمد شاه را پیش بینی كرده بود، امیر شمشیر خان فرزند امیر اسماعیل خان عرب بوده است كه از روی حساب جَفْر و رَمْل سلطنت محمد میرزا را استخراج كرده بود. محمد شاه بعد از اینكه به سلطنت رسید دو نفر مأمور به همت آباد اردستان كه بروند تا شمشیر خان را بیاورند و اگر او زنده نیست، بزرگترین فرزند ذكور او را احضار كنند. چون شمشیر خان فوت كرده بود، فرزند بزرگ او رضاقلی خان را كه 14 سال بیشتر نداشته به حضور محمَد میرزا می برند. پادشاه به رضاقلی خان می گوید هر آمال و آرزویی داری بگو. رضا قلی خان جواب می دهد من فقط یك تفنگ می خواهم، پادشاه مبلغی پول به او می دهد و در ضمن می گوید او را به اسلحه خانه برده تا هر تفنگی را كه دلش می خواهد بردارد.
رضا قلی خان در سال 1288 ه.ق كه میرزا اسماعیل هنر فرزند یغما فوت می كند نایب الحكومه خور بوده است. بعد از چند سال كه وی حكومت می كند از نایب الحكومتی خور معزول و به جای او میرزا حسینقلی نامی از دودمان غلامرضایی را به نایب الحكومتی خور منصوب می كنند. میرزا حسینقلی پسر میرزا محمد بیك بوده است و طهماسب قلی و عوض محمد سلطان برادران میرزا حسینقلی بوده اند. از نسل نبیره میرزا حسینقلی، كربلایی نصرا... غلامرضایی و ابوالقاسم مجد و نبیرگان ایشان در خور باقی مانده اند و از بازماندگان طهماسب قلی فرزندان جعفر طهماسب و كربلایی رضای طهماسب و میرزا بزرگ طهماسب هستند و نیز از بازماندگان عوض محمد سلطان فرزندان وفرزند زادگان علی اكبر ریاحی و آقای اصغر یغمایی می باشند.
فرزندان رضاقلی خان عبارت بودند از: محمد قلی خان و غلام حسین خان و فرَخ خان از همسر اولیه او، كه هركدام از آنها یكی دو نوبت به نایب الحكومتی خور رسیده اند. فرزندان دیگر رضا قلی خان كه از همسر متعه ( صیغه ) او بودند، یكی از آنها نصرالله خان و دیگری فتح الله خان بوده است.)
از كتاب «از یغما تا شكیب» صفحات 7 و 8
این سرهنگ عامری کی بود و چگونه با خاله ازدواج کرد؟
او از همکاران علیاصغر بیک یاور بود که جد غلامرضاییهاست. غلامرضاییها بیشتر از سران لشکری حکومت بیابانک و جندق بودند همانطور که یغماییها از سران کشوری حکومت بودند(زمان حکومت قاجار است) و این سرهنگ هم از اهالی تورزن زفره در این منطقه حکومت میکرده و از خانواده میرزا اسماعیلخان عرب عامری بوده که از فرماندهان همزمان با حیات یغما «یغمای جندقی شاهر نامی» در منطقه بوده است.
این آشنایی سرهنگ با خانوادهی غلامرضایی و ترس از این که خاله طعمه کاشیها شود چون کاشیها دختران زیبا را برای خود میبردند عامل ازدواج خاله کشور با سرهنگ بوده است. یعنی علىاصغر بیک یاور نوهی خود را با این شگرد هم از چنگال کاشیها نجات داده و هم پیوندی با نوادگان میرزا اسماعیل خان عرب عامری برقرار میکند.
البته خاله از سرهنگ، تنها یک دختر دارد که همون دخترخاله فاطمه عامری است فاطمه هنوز متولد نشده بوده که پدرش در درگیریهای دوره دزد و دزد بازار و یاغیگریها و راهزنی ها بلوچ و کاشی کشته میشود به طوری که فاطمه پدرش را ندیده است.
میرزا اسماعیلخان عرب عامری که از فرماندهان بوده ملک و املاکی در منطقه بیابانک به هم میزند از جمله املاک روستای دهنو نزدیک بیاضه و مهرجان که بعدها به شمشیرخان پسرش میرسد که شمشیرخان پدر رضا قلی خان پدر نصرالله خان است و زمانی که نصرالله خان در دهنو بوده و املاک پدری را سرپرستی میکند به فکر ازدواج میافتد و فاطمه سرهنگ را که عموزادهاش بوده خواستگاری میکند و به این ترتیب میشود داماد خاله کشور.
(حالا میفهمیدم که تنها فامیل این گور غریب مادر من است. او داماد خواهرش بود و حق داشت که ناخودآگاه بر گور او بایستد و پنهانی فاتحهای بخواند، اما چرا پنهانی؟)
و مادر ادامه داد: در این زمان حکومت خور با میرزا اسماعیل هنر معتمد دیوان بود(اوایل سلطنت رضا خان پهلوی اوّل) که از این به بعد اتّفاقات و حوادث را من خودم به خوبی به یاد میآورم ، ما، در طاهرآباد روستایی در منطقه گود جگارگ نزدیک خور زندگی میکردیم، با این که پدرم مرده بود مادرم که شیرزنی بود به کمک پسران چهارگانهاش و دختران ششگانه املاک شوهرش را در طاهرآباد و میانآباد و خانهای که در خور داشتیم؛ اداره میکرد و تنها مشکلی که داشتند مزاحمتهای هنر حاکم خور که اتفاقاً عموزاده نهنه گوهر بود(نهنه گوهر: گوهر یغمایی دختر ابوالحسن سلطان(از پسوند نامش پیداست از لشکریان بوده)، که ابوالحسن سلطان فرزند میرزا اسماعیل هنر جندقی(هنر اول شاعر نامی) فرزند یغمای جندقی است و هنر سوم معتمد دیوان: فرزندمیرزامهدی هنر دوم فرزند میرزا اسماعیل هنر اول فرزند یغماست، یعنی دقیقاً نهنه گوهر و این هنر حاکم دختر و پسر عمو هستند).
(توجه داشته باشید در یغماییها هر نسلی یک هنر داشتهاند و هنوز هم دارند، هنرمعمتد دیوان که از او سخن رفت هنر سوم است، که یکی از خویشان و دوستان نزدیکش به نام خجسته در بیتی به شوخی او را هجو کرده است:
آن که در زیر خجسته دمر است/ هنربن هنربن هنر است
پس نهنه گوهر بیوهسار با عموزاده خود که حاکم منطقه است درگیری ملکی داشتهاند.)
در این میان حاج منتخب(پدر استاد حبیب یغمایی که استاد داماد هنر است) شیطنت میکرد به این اختلافات دامن میزد. از طرف دیگر این مزاحمتهای هنر و شاید باجگیریهای بیقاعده به نام مالیات رعایای سراسر منطقه را به عذاب آورده بود از جمله بیقانونیها در دهنو که نصرالله خان به طور مستقیم درگیر آن بود علاوه بر آن نصرالله خان با داییها(که داییهای همسرش هم بودند) بنای احداث یک مزرعه را به نام حجّتآباد در نزدیکی قلعه طاهر داشتند(همین جا که بعدها مزرعهای شد معروف به مزرعه رادیو). در همین هنگام مقداری تریاک هم از نصرالله خان میگیرند و هنر در این قضیه هم او را بسیار اذیّت میکند؛ از سوی دیگر در همین گیر و دار هنر دستور میدهد که شبانه عدّهای به کلاته خان بروند و فقیهی را که از بستگان غلامرضاییها بوده و با یک پسر بچه در کلاته خان تنها بوده حسابی کتک بزنند و بعد شایع کرده بود که: جنهای کلاته خان او را زدهاند؛ البته بعدها که هنر را ربودند اینها هم شایع کردند که: دیوهای طاهرآباد هنر را دزدیدهاند،این شد که نصرالله خان با داییها(منظور میرزاحسینقلی غلامرضایی، محمدقلی غلامرضایی و علیاکبر غلامرضایی است که سه تن از داییهای نگارنده همچنین داییهای همسر نصرالله خان هستند) شور کردند و قرار شد که دایی حسینقلی به خور رفته و با هنر اتمام حجّت کند. جعفرقلی غلامرضایی(شوهر خاله کوچک نگارنده) که کدخدای طاهرآباد و منطقه گود بوده نامهای مینویسد و در آن هنر را به مدارا و شکیبایی دعوت میکند و میگوید که شماها چون گوشت و ناخن هستید زمان آن است که کدورتها را فراموش کنید و غائله را ختم کنید.
حاج منتخبالسادات آل داوود(پدر استاد حبیب یغمایی)
علیاکبر غلامرضایی(دایی نگارنده)
حسینقلی غلامرضایی دایی نگارنده
این واقعهرا مستقیم از زبان دایی حسینقلی بیان میکنم:
من رفتم به خور ماه قوس بود و همزمان با ماه مبارک رمضان(احتمالاً دایی یا قوس را اشتباه گفته یا رمضان را ولی احتمال این که ماه رمضان درست باشد بیشتر است چون در ذهن میماند رمضان سال 1347 مصادف است با بهمن 1307 که احتمالاً قوس را که آذر است درست بیان نکرده است) و در مسجد خور برنامه دعا و نیایش بر پا بود و خانه هنر هم در جوار مسجد به پشت بام رفتم که هنر و ملاعباس برادر ملایحیی امینی با هم آن جا بودند؛ نامه را به هنر دادم خواند و از جایگاه قدرت و خودکامگی بنای ناسازگاری گذاشت و گفت: آب شیب خود را ول نمیکند؛ میرزاجعفرقلی هم جانب اقوام خود را گرفته است؛ تا آنجا که من گفتم : اگر اینطور باشد ما باید بنهیمان را بار کنیم و از بیابانک برویم، هنر گفت: نروید هم بیرونتان میکنم! من گفتم: امروز چهارشنبه است تا هفته دیگریا ما تو را بیرون میکنیم یا تو ما را.
میرزا حعفرقلى غلامرضایی(کدخدای گود جگارگ و شوهر خالهی نگارنده)
بعدها از زبان ملاعباس که در خانهی هنر بوده؛ بیان شده است که: وقتی میرزاحسیقلی رفت من به هنر گفتم: از خشم میرزاحسینقلی بترس!
آنجا که نشان ضرب اعداست / از چهره مرد زور پیداست
بد جوری اخمهایش در هم رفت اما هنر اهمیتی نداد.
میرزااسماعیل یغمایى, هنر سوم، معتمد دیوان
من به طاهرآباد برگشتم در همین هنگام حاج منتخب لنگه گیوهای برای من(دایی حسینقلی نگارنده) میفرستد و پیغام میدهد که میخ آن را بد کوبیدهاند بکن و دوباره بکوب و وقتی میخ را کندم؛ نامهای زیر پاشنه گیوه بود که حاج منتخب گزارش داده بوده که: این دستگاه حکومتی سه چهار تا تفنگ دارد اما مهمّات آنها در حدود بیست فشنگ بیشتر نیست اگر میخواهید کاری بکنید زمان آن است. شور کردیم و تصمیم به ربودن هنر گرفتیم و شبی چهار نفری(نصراللهخان، میرزاحسینقلی غلامرضایی، محمدقلی غلامرضایی و علیاکبر غلامرضایی، داییهای همسرش) با اسلحه شبانه پنهانی به خور رفتیم و بی هیچ درگیری هنر را که در آن لحظه در خانهی محمد هنری بوده ربودیم و پای پیاده آن مرد چاق و خپل را به رودخانهی هفت چنگ بردیم و مدّت دو شبانه روز او را در غاری زندانی کردیم.
از گوش و کنار شنیده بودم که برای آزار او در را به نوبت سوار او شدهاند و از او کولی گرفتهاند، اما این موضوع را هر وقت از دایی حسینقلی میپرسیدم پوزخندی میزد و به لطایفالحیل موضوع صحبت را عوض میکرد و هرگاه که اصرار مرا میدید میگفت: هنر چاق و خپله بود خودش هم نمیتوانست راه برود یکی دو بار گفت: آقایان دستور بفرمایید قاطر بنده را بیاورند.
(در هر حال این شایعه را دایی کتمان میکرد و من پیش خود نتیجهگیری میکردم که این طفره رفتنهای دایی به این دلیل است که از رفتارشان در این حادثه شرمنده است و احتمالاً چیزکی بوده است که مردم چیزهایی گفتهاند).
بعد او را به قلعهی قدرتآباد بردیم یک هفته او را در قلعه در باز داشت نگه داشتیم و شاید اگر آن امان نامه معروف را هنر نداشت که یغمای جندقی از میرزااسماعیل خان عرب گرفته بود که خاندانش برای همیشه از تعدّی عمال لشکری در امان باشند؛ نصرالله خان او را میکشت اما احترام به تعهدی که جدش داده بود باعث شد تقاضای مبلغ سه هزار تومان کردیم تا او را رها کنیم.
عمال حکومت خور تمام خاک بیابانک را غربال کردند تا توانستند چنین مبلغی را آماده سازند و پس از تحویل مبلغ اشاره شده ما هم هنر را آزاد کردیم(این مبلغ در سال 1308 کم پولی نبوده است) و هنر که مردی سیّاس و مدبّر بوده به دلیل این که ممکن است از آزادی او پشیمان شویم از راه گرمه به خور میرود تا اگر پشیمان شدیم او را پیدا نکنیم.
میرزااسماعیل یغمایى, هنر سوم، معتمد دیوان
هنوز قلعه قدرتآباد را رها نکرده بوذیم که قوای حکومتی به سرکردگی یاور طغرل خان با اتومبیل فورد به قدرتآباد آمدند؛ ابتدا به صورت میهمان او را به قلعه بردیم و پس از پذیرایی گفت:
من میتوانم با یک یورش قلعه را بگیرم اما آن وقت چه کردهام؛ چند تا لختی را دستگیر کردهام!
این جا بود که نصرالله خان عصبانی شد و یقه او را چسبید و گفت:
حیف که مهمان منی اگر مهمان نبودی همین جا سرت را میبریدم! برو و اگر میتوانی با یک یورش قلعه را بگیر!
صبح فردا نصرالله خان تفنگ خود را برداشت ( همان تفنگی که بعدها با آن کشته شد) و به بالای برج رفت و زمانی که نیروهای طغرل در حال آب دادن اسبهایشان سر چشمه بودند با چند تیر آنها را رم داد و بعد از قلعه خارج شدیم.من و دایی محمدقلی و دایی علیاکبر به طاهرآباد رفتیم و نصرالله خان هم به تورزن رفت و این غائله به همین جا ختم شد و ساعاتی بعد هم نیروهای طغرل قلعه خالی را تصرّف کردند که دیدند که جا تر است و بچه نیست.
چند روز بعد، یاور صادق خان با 150 سوار از قله کبود سرازیر شدند و چنان وحشتی در منطقه گود ایجاد کردند نگفتنی خدا میدونه این روزها نهنه گوهر چه وحشتی داشت ما روزها به بیابانها میرفتیم و شبها پنهانی به خانه میآمدیم تا زمانی که یاور صادق خان با پا در میانی جعفرقلی کدخدا، نهنه را گول زدند که: پسران تو چندان جرمی ندارند؛ دولت به دنبال نصرالله خان است و در نتیجه، ما پذیرفتیم به شرطی که ما را امان دهند تسلیم شویم ابتدا، همچنان مسلّح با فوج یاور صادق خان به شهراب رفتیم؛ سرگرد صولت در شهراب فرمانده نیروهای نظامی بود و همچنین فرمانده یاور صادق خان، ابتدا قرار گذاشتند که آنها ما را ظاهراً بیشتر مسلح کرده آزاد کنند و ما هم وانمود کنیم که گریختهایم تا نصرالله خان به طمع افتاده به ما بپیوندد تا به این وسیله و با این کلک او را دستگیر کنند ما کمکمک حس کردیم که سرگرد صولت کسی نیست که بتواند در اصفهان برای ما امان بگیرد؛ نقشه کشیدیم که با مسلّح شدن به راستی فرار کنیم که در همین اثنا نصرالله خان خود، به اردو آمد و صولت قول داد که در اصفهان برای همه امان بگیرد ، به سمت اضفهان حرکت کردیم؛ وقتی از دروازه احمدآباد وارد اصفهان شدیم ناگهان بر ما شوریدند و همه را خلع سلاح کرده، کت بسته به زندان حکومت اصفهان بردند.
قرار براین بوده که در اصفهان محاکمه شویم؛ به دلیل نفوذ هنر، درخواست محاکمه در تهران کردیم و حکومت اصفهان پذیرفت. به تهران منتقل شده؛ پس از محاکمه من و دایی محمدقلی و دایی علیاکبر به دو سال حبس و نصرالله خان به حبس ابد محکوم شد و بلافاصله ما را به زندان قصر انتقال دادند.
(ظاهراً هنر در شکایات خود جانب عموزادهها را میگیرد و الاّ نباید چنین تفاوت بزرگی بین احکام صادر شده باشد.)
داستانهای زندان و چه گذشت و چگونه شد را دایی نقل کرده ولی از آنجا که هم بندی با لورنس عربستان را مطرح میکرد راستش من(نگارنده) باور نمیکردم و خیلی هم دقّت نمیکردم چون باور نمیکردم لورنس کجا و زندان قصر تهران کجا؟ آن جاسوس انگلیسی قهّار که سالها در شبه جزیره عربستان منافع دولت انگلیس را دنبال کرده بود و در این راه تن به هر کاری چون همخوابگی با شیوخ عرب داده بود و بعد هم حکومتهای دست نشانده استعمار را مستقر کرده و میخشان را محکم کرده بود در ایران چه میکرد و چرا در زندان کشوری که حکومتش با انگلستان و آلمان یکی به نعل و یکی به میخ میزد افتاده است به راستی چرا؟ در هر حال اطلاعات من در آن زمان که تنها فیلم سینمایی لورنس عربستان را دیده بودم و مطالعهای در این زمینههای تاریخی نداشتم خیلی عجیب و غریب بود و همه را به حساب آب و تاب دادن سخنان دایی میگذاشتم که بسیار گرم سخن بود و همیشه نمکی، چاشنیای داشت که به کلام خود اضافه کند؛ تا زمانی که تحقیقاتم برای نوشتن این سطور آغاز شد و جستوجوی اینترنتی ثابت کرد که دایی راست میگفته مخصوصاً زمانی که در پی آن بودم که کشف کنم؛ نصرالله خان چگونه توانسته از زندان قصر در قلب تهران بگریزد و نگو که او شانس آورده و یا به نوعی بد شانسی چون اتفاقی در جریان فرار لورنس قرار گرفته و به همراه فراریان اسفند ماه 1309 از زندان قصر گریخته است البته نصرالله خان در جریان این فرار بوده است نه این که وقتی در زندان شورش میشود و عدهای میگریزند او هم در لابلای جمعیت از فرصت استفاده کرده و گریخته باشد نه چون روزهای قبل از فرار پیشنهاد آن را به هر سه دایی همسرش هم میدهد؛ آنها نمیپذیرند البته عنوان میکنند که: ما دو سال بیشتر محکومیت نداریم و در حال اتمام است ؛ خود را دچار جرمی بزرگتر نمیکنیم اما نصراللهخان که آب از سرش گذشته بوده است و محکومیش حبس ابد بوده ترجیح می دهد این خطر را پذیرا شود.
جزئیات جریان شورش زندان و فرار لورنس و همراهانش را در مدارک زیر مطالعه کنید:
محمود رضا رحمانی
همشهری آنلاین
تاریخ مطلب: شنبه 18 شهریور 1391 - 09:41:53 کد مطلب:183832
قصر، برگی از تاریخ معاصر ایران
احمد مسجد جامعی *:
شورای اسلامی شهر تهران هنگام تهیه سند تغییر کاربری زندان قصر به باغ موزه چند محور را مورد توجه قرار داد؛ مثل ارزشهای ویژه تاریخی - میراثی، اجتماعی - سیاسی و معماری- هنری.
در مورد ارزشهای تاریخی میتوان به سیر تمدنی و کهن جاده قدیم شمیران که همین خیابان دکترشریعتی فعلی است و مسیر تاریخی ری به قصران و شمال ایران اشاره کرد که در همین محور بودهاست. در کنار این مسیر روستاها و محلاتی با قدمت هزاران ساله قرار دارد از جمله همین تپههای قیطریه که به استناد اشیا و گورستان پیدا شده در این منطقه سههزار سال سابقه دارد. همین زندان قصر نیز در روستای خرمدره یا به تعبیر اسناد آن زمان بوستان خرمآباد ساخته شده که البته در آن سالها بهعنوان قصر قاجار بنا شد و نخستین خشت آن را فتحعلیشاه گذاشت. در همان دوران، نخستین گلخانه ایران در همین زندان قصر بعدی یا قصر قاجاریه سابق ایجاد شد. نخستین هواپیمایی که به آسمان ایران وارد شد و در میدان مشق یا دوشانتپه به زمین نشست خراب شد و برای تعمیر به قصر قاجار یا همین زندان قصر منتقل شد.
در زمان قاجار همهساله چند روز مانده به شروع سال نو همه اهالی و ساکنان کاخ گلستان به این قصر نقل مکان میکردند تا زمانی که کاخ گلستان رفتوروب شده و برای دید و بازدیدهای نوروزی آماده شود. درهرحال این قصر بعدها در دوره پهلوی اول به دستور رضاشاه به بیسیم تبدیل شد و نخستین رادیو بیسیم در ایران در همین جا راهاندازی شد.
یکی دیگر از ویژگیهای زندان قصر ارزشهای این مجموعه به لحاظ معماری است. فکر ساختن این زندان از سال1306 آغاز شد و بالاخره یک معمار گرجی به نام مارکوف مأمور طراحی و ساخت آن شد که زیرنظر درگاهی، رئیس نظمیه وقت اقدام کند. زندان قصر نخستین ندامتگاه مدنی در ایران زمین و این سوی عالم است. پیش از آن زندانیان را با غل و زنجیر میبستند و در سیاهچال نگاه میداشتند اما مارکوف در معماری زندان قصر روشهای جدیدی بهکار برد بهنحوی که دیگر دست و پای زندانیان را نبستند و از طرف دیگر زندان را بهگونهای طراحی کرد که امکان نداشت زندانی به راحتی موقعیت خود را حدس زده بتواند راهی برای فرار پیدا کند. این همان شیوه طراحی پاپیونی است که با استفاده از کاربری هشتیهای قدیمی ساخته شده بود و هر هشتی به چند راهرو راه داشت. اصطلاح زیر هشت برای زندانها از همین جا آغاز شد یا تعبیر دیگر برای زندانرفتن که به کنایه آب خنک خوردن گفته میشود ریشه در آب گوارای قنات جعفری در همین زندان یا کاخ قبلی قاجار داشت. این قنات هنوز هم باقی است.
گفته شده لورنس عربستان جاسوس مشهور انگلیس هم مدتی اینجا زندانی بودهاست. پس از آنکه شبکه جاسوسی آلمان اوایل دهه20 آمدن او به مرزهای ایران را خبر داد، او را دستگیر کردند و چند روزی در زندان بود و با هماهنگیهای داخل زندان از آنجا فرار کرد. این ماجرا بهعنوان نخستین واقعه فرار از زندان در ایران است.
مجلهی تاریخ صفحه 42 ورود مخفیانه لورنس عربستان به ایران و فرار از زندان قصر
لورنس عربستان در زندان قصر!
به این ترتیب لورنس به دفتر فرماندهی قوای آذربایجان انتقال یافت و چون جریان امر با تلگرام رمز به اطلاع رضاخان رسیده بود از اعدام وی خودداری شد و نامبرده را تحتالحفظ به زندان تازه تأسیس قصر فرستادند و او را به عنوان یک معلم کشیش سادهی انگلیسی زندانی کردند (چند سال پس از این ماجرا سروان ابراهیمی در ملاقاتی با دکتر شیفته سردبیر روزنامهی مرد امروز، جزئیات آن را با وی در میان گذاشت و این ماجرای واقعی برای اولین بار در سال 1323 در روزنامهی مزبور چاپ شد).
3 مرد عجیب
دکتر شیفته در کتاب 3 مرد عجیب سپس به ذکر جزئیات اجرای نقشه شورش در زندان قصر و فراری دادن لورنس از زندان در یکی از روزهای اسفند 1309 میپردازد و شرح میدهد که: « او در یک صحنهسازی توسط مأموران مستوفیالممالک رئیسالوزرای رضاخان پذیرایی و اطعام و سپس با مساعدتهای سرتیپ زاهدی مخفیانه از تهران فراری داده شد. نصرالله شیفته در پایان کتاب خود مینویسد: لورنس از یکی از دروازههای شرقی شهر وارد تهران شد و دیگر کسی از وی اطلاعی نیافت. مدتی از وی خبری نبود تا یک روز جراید خارجی خبر دادند که لورنس در قاهره دیده شده است.»
پیوند دانلود این پی دی اف:
گزیدهی نامههای حبیب یغمایی
(8)نامه حبیب به: ادیب آلداود، برادر بزرگش
23 اسفند 1309
نصراللهخان[1] و غلامرضائیها از محبس طهران فرار کردهاند تا مجدداً گرفتار نشدهاند، خیلی ملتفت خودتان باشید.
تصدقت ـ حبیب یغمایی
استاد حبیب یغمایی احتمالاً در همان سالهایی که این نامه را نوشتهاند
پینوشت نامه برای معرفی نصرالله خان:
[1] نصراللهخان عامری از یاغیان و شورشیهای اواخر دورۀ قاجار و اوائل دورۀ رضاشاه بود که مدتها بین شهرهای اردستان، نائین و خوربیابانک به طغیان میپرداخت. چند بار از زندان قصر فرار کرد و عاقبت در اوائل سال 1310 در بیابانهای ورامین به دست نوکرانش کشته شد. به احوال و کارهای شگفتانگیز او در کتاب سه مرد عجیب، نوشتة نصرالله شیفته اشاره شده است.
پیوند گزیدهنامههای استاد حبیب یغمایی:
سند بعدی:
کتاب سه مرد عجیب است که منظور از سه مرد لورنس عرستان، سید فرهاد شورشی نطنزی و سیمیتقو شورشی تجزیه طلب کردستان و لرستان است من هنوز این کتاب را ندیدهام اما پینوشت نامههای حبیب یغمایی نقل از این کتب است حال نمیدانم اشاره آقای دکتر شیفته به نصرالله خان در همین حد است یا بیشتر.
و اما معرفی این کتاب:
ابتدا عکس شناسنامه اش در کتابخانه مجلس:
و چند سایت معرفی کتاب:
توضیح: پیداست که اطلاعات این کتاب خیلی دقیق نیست نصرالله خان از شورشیان دوره قاجار نیست از ابتدا تا انتهای شورش او تا قتلش شایدچند ماهی بیشتر ازدوسال باشد؛ ربودن هنر در بهار 1308 بوده و قتل نصرالله خان هم در بهار 1310 علاوه بر آن همین یک بار در زندان قصر بوده و همین یک بار هم فرار کرده و در بیابانهای ورامین هم کشته نشده بلکه در بیابان های بین چوپانان و جندق کشته شده شاید جغرافیای محل را کلی نوشتهاند چون محل قتل نصرالله خان از شمال به بیابانهای ورامین میرسد.
من(نگارنده) کتاب را ندیدهام و این مطلب تنها از گزیدهی نامههای حبیب یغمایی گردآوری سیدعلی آل داوود نقل شده است)
فرارهای مشهور
تا پیش از انقلاب اسلامی ایران، بزرگترین و معروفترین مورد فرار از زندان قصر، مربوط به سید فرهاد نامی از مخالفین رضا شاه بودهاست.
سیدفرهاد از اهالی روستای سُه (soh) از توابع نطنز بود. در مورد او و دو نفر دیگر كتابی بنام سه مرد عجیب نوشته شده است.
اندکی پیش از وقوع انقلاب اسلامی ایران، درهای زندان قصر باز و دیوار آن توسط زندانیان تخریب شد. در میان خلاص شدگان از زندان، دو آمریکایی متهم به اختلاس نیز حضور داشتند که ماجرای فرار آنها توسط نویسنده آمریکایی «کن فالت» نگاشته شد و فیلم فرار عقابها نیز از روی آن ساخته شد.
http://www.ettelaat.com/new/index.asp?fname=2012%5C05%5C05-28%5C10-14-34.htm
اولین کسی که از این زندان فرار کرده است ، سید فرهاد نامی از مخالفان پهلوی اول بود.
سید فرهاد نوابی یکی از اهالی قریه سه از توابع شهرستان برخوار و میمه از شجره سادات ..... زندانی بود تا جمعی را فریفت و در زندان قصر قاجار را شکستند و فرار کردند .
باتشکر از دوست فرزانه و محقق جناب اقای محمدتقی معینیان که مطالب مربوطه برای اینجاب فرستادند.
ضمنا دوستان عزیزی که میخواهند از این مطالب استفاده کنند به یادداشته باشند نام نویسنده (اقای معینیان ) و نام وبلاگ را حتما ذکر کنند.
باتشکر : وطن خواه
مبارزات سید فرهاد سهی ( علیه حکومت پهلوی 1301 تا 1308 )
از خاطرات سپهبد امیر احمدی در مورد سید فرهاد سهی 1
شورش در زندان
نیمه شبی صدای شلیک تیر بلند شد و من که شب و روز در شهربانی مقیم بودم ، روی بالکن عمارت شهربانی آمدم و از آتش تیر و صدای گلوله ها استنباط کردم که در نزدیکی عشرت آباد تیراندازی میشود. با سابقه ذهنی که راجع به اقامت سربازهای روسی در عشرتآباد داشتم حدس زدم بین سربازان ایرانی و سربازان روسی زد و خورد شده است. فوری تلفن کردم معلوم شد در سربازخانه عشرتآباد خبری نیست و تیراندازی در زندان قصر قاجار بین زندانیها و پاسبانهاست. فوری به وسیله تلفن به فرمانده گروهان نظامی که در قصر قاجار گماشته بودم دستور دادم که دور زندان را محاصره کرده و بدون این که به داخل زندان بروند و با کشمکش زندانیها و پاسبانها کاری داشته باشند هر زندانی خواست فرار کند هدف گلوله قرار دهند و به پادگان قصر قاجار هم گفتم که یک گردان نظامی که در آنجا بود به کمک آن گروهان بفرستد، آشوب در زندان قصر کار ساده و طبیعی نبود . در این زندان 12 هزار زندانی بود و افراد ناراحت و شرور از روسها تحریکشان کرده بودند تا آشوب نمایند . زندانیها که بعد از ظهر برای هواخوری از اتاقهای خود خارج شده و در محوطه زندان قدم میزدند . تصمیم میگیرند که به اتاقهای خود باز نگردند . سر دستهی آنها سید فرهاد یاغی فراری بود که در کاشان او را دستگیر کرده بودم . او به تحریک روسها زندانیان را تحریک کرده بود وی جلو پاسبانها سینه سپر میکند و میگوید دوران رضا شاه سپری شده ، میخواهیم برویم تهران را به دست بگیریم و این شهر فساد را آتش بزنیم . به پاسبانها حمله میکنند و چند تفنگ از دست پاسبانها میگیرند . زد و خورد بین زندانیها و مأمورین در میگیرد و چند نفر کشته میشوند . زندانیها به تحریک سید فرهاد به طرف در زندان هجوم میآورند و در را میشکنند و تعدادی از آنها از جمله سید فرهاد و لورنس جاسوس. متواری میگردند
منابع و ماخذ :
1- دست نوشته های مرحوم پدرم حاج محمد باقر معینیا ن
2- دست نوشته های مرحومین حاج ناصر گرانمایه و حسین قلی خان صابری
3- کتاب خاطرات سپهبد امیر احمدی
4- مجلات اطلاعات چاپ ( سال 1355 )
5- مصاحبه با مرحومین حاج قیصر و حاج ناصر گرانمایه
6- اظهارات پراکنده اهالی روستا سه
پایان ......
گفتوگو با امرالله احمدجو(کارگردان سریال روزی روزگاری) در بیست و سومین سالگرد روزی روزگاری:
مراد بیگ، سید فرهاد نیست
سید فرهاد یک اعجوبه بوده است. او ژاندارم جوان و شجاعی است که مهارت زیادی در تیراندازی دارد.
تاریخچهی نظمیه در ایران (3)
توطئههای سرتیپ درگاهی
سرتیپ فضل الله زاهدی
همانطور كه استاد نوایی نوشتهاند بعد از پایان دوره ده ساله نظمیه سوئدی، سرهنگ درگاهی از سوی رضاخان به ریاست كل شهربانی منصوب شد. در كتاب رضاشاه و قشون متّحدالشكل، دكتر باقر عاقلی اطلاعات بیشتری در مورد سرتیپ محمد درگاهی و دوران ریاست او بر شهربانی كل كشور وجود دارد كه اینك خلاصهای از آن را با هم مرور می كنیم….
…زاهدی در ۱۳۰۸رییس امنیته(ژاندارمری) كل مملكتی شد و در شورش عشایر فارس مأمور شیراز بود كه نه تنها كاری از پیش نبرد بلكه به وخامت اوضاع افزود. رضاشاه او را به تهران احضار، خلع درجه و زندان افكند. پس از چندی از زندان خارج و از تابینی مجدداً به سرتیپی رسید و رییس كل نظمیه مملكتی شد. دوسه ماهی از ریاست او نگذشته بود كه در زندان قصر شورش شد. تمام مأمورین خلع سلاح شدند و عده زیادی از زندان فرار كردند از جمله سیدفرهاد و لورنس عربستان جاسوس معروف انگلیسیها. كاسه و كوزه بر سر رییس نظمیه شكست. رضاشاه او را احضار كرد و علّت این شورش را با تغیّر از او پرسید. جواب درستی نداشت بدهد. شاه در كمال عصبانیت در حالی كه نعره میكشید به چند سرباز كه در نزدیك او بودند گفت: پاگونهای این مادر... را بكنید….
" روزنامه ایران-صفحه تاریخ-شماره ۱۹۰۶ - سال هفتم - پنجشنبه ۲۲شهریور ۱۳۸۰ "
روایت قتل فرخی یزدی تا حبس لورنس عربستان در زندانی که موزه می شود
از شواهد بر میآید که نصرالله خان در اسفند 1309 به دنبال یک سلسله اتفاقهای سیاسی و افتادن در جریان یک فرار بزرگ از زندان قصر بدون همراهی یارانش میگریزد.
اغلب کسانی که از زندان گریختهاند شورشیان و یاغیان سالهایی 1299 تا 1309 ده سال ابتدای حکومت رضاخان است یعنی همان آشوبگرانی که سیاست انگلستان برای متزلزل کردن سلسلهی قاجار برانگیخته بود و با روی کار آمدن رضا خان همانها را به کمک همان انگلستان دستگیر کرد و به کاخ پادشاهان قاجار که تازه برای توهین به پادشاهی منقرض شده آن را به زندان تبدیل کرده بود فرستاده و باز هم میبینیم که همانها به کمک انگلستان از همان زندان میگریزند تا رضاخانی را که سر و گوشش به جنبش افتاده و به سرش زده که همآوای هیتلر شود ساقط کنند البته فرار لورنس وجه دیگری دارد که ارتباطی به رضا خان ندارد و فرار نصرالله خان هم درست است که جرمی سیاسی دارد اما باز هم به درد ناامنیهایی که سیاست انگلستان در پی آن است نمیخورد علاوه بر آن نصرالله خان به احتمال زیاد خود وارد این جرگه شده یا این که از فرصت استفاده کرده و در آن بلبشوی گریز گریز بی هیچ بگیر و ببندی رها میشود و یارانش هم که ظاهراً آینده نگری کردهاند و درست نگری هم بوده او را همراهی نمیکنند چون چیزی به پایان محکومیتشان نمانده بوده است.
استاد حبیب یغمایی هم در آن نامه اشاره شده که هشدار داده است که خویشانش به ویژه پدر زنش «هنر» احتیاط کنند هنوز از جزئیات فرار بزرگ اطلاع نداشته و نمیدانسته که نصرالله خان تنها گریخته است و غلامرضاییها همراه او نیستند اما هشداری مدبّرانه و بجاست.
نصرالله خان بعد از فرار از زندان قصر دوباره به ولایت خود و بیابانک میآید اما بسیار با احتیاط و از طرف دولت هم یاور فروهر مأمور دستگیری او میشود و با ژاندارمهای زیر دستش که تعدادشان قابل توجّه هم بوده به منطقه میآید اما نصرالله خان ظاهراً به این سادگیها دم به تله نمیدهد در بیابان ها و کوههای منطقه دار و دستهای به هم میزند و زندگانی مخفی خود را آغاز میکند . گاه گاهی سری به همسر و خانواده در بیابانک و تورزن میزند و دوستان و خویشاوندانش هم در این راه کمک بسیاری به او میکنند تا آنجا که در یک درگیری مأموران یاور فروهر با برادرش فتحالله خان برادرش کشته میشود ولی نصرالله خان قاتلین برادرش را با حیلهای در «تل جنگا» نزدیکی چوپانان محاصره کرده و به تنهایی سه نفر از مأموران فروهر را که قاتلین برادرش بودند از پا درمیآورد. جنازه این سه نفر ژاندارم به چوپانان منتقل شده و در یک ردیف در گورستان چوپانان «پاتلو» دفن میشود. این انتقام نابرابر یاور فروهر را در دستگیری و کشتن نصرالله خان مصمّمتر میکند اما ظاهراً نمیتواند اثری از او به دست آورد. انگار مردم منطقه هم با او همکاری نمیکردند و اطلاعاتی که به او میدادند ناصحیح و گمراه کننده بوده است و به نظر میرسد او بیشنر در اطراف محل سکونت همسر و خانواده او کمین کرده اما نصرالله خان جز مخفیانه گاه گداری که سری به خانواده میزند بیشتر در منطقه انارک و چوپانان پنهان بوده است که از جغرافیای حکومت «هنر» دور باشد و شاید گمان میکرده که اگر در بیابانک باشد ممکن است بعضی کدورتها و خصومتهای افراد کار دستش بدهد دوستان و یارانش هم چنان که پیداست همه از اهالی چوپانان بودهاند. یاران او نظرعلی و مصطفیقلی فاتح فرزندان میرزاعلیاصغر نظر و ابوالقاسم پیرمحمدی فرزند پیرمحمد بودند که او را در تهیه مایحتاج از این و آن یاری میکردند گاهی با خرید و گاهی هم با نشان دادن تفنگ اما ظاهراً چون این زورگیریها در حد نیاز آنان بوده و مردم هم در جریان امور بودهاند تقریباً با میل کمک میکردند. هرگز دستبرد به خانهای یا راهزنی کاروانی از این گروه گزارش نشده است شکایات موجود از نصرالله خان و یارانش دو فقره بیشتر نیست؛ این دو شکایت که در کتابخانه موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی موجود است که عکس مشخصات این دو فقره را در زیر میبینید:
1- شناسگر رکورد: 424206
شماره بازیابی: 23/1/15/195/8
تاریخ ورود رکورد:50 per 19/12/2007
زبان اثر: فارسی
عنوان اصلی: حاج سید علی قهیاری، شکایت از نصرالله خان عامری در سرقت وجه و غیره
اصطلاح موضوعی: اصفهان
2- شناسگر رکورد: 416275
شماره بازیابی: 70/2/14/102/7
تاریخ ورود رکورد:50 per 19/12/2007
زبان اثر: فارسی
عنوان اصلی: سید احمد یزدانبخش، شکایت از تعدیات نصرالله خان عامری و کسان او
اصطلاح موضوعی: اصفهان
اگر به تاریخها توجه کنید فرار از زندان در اسفند 1309 و قتل نصرالله خان در بهار 1310 ضبط شده است پس این رفتارهای تهیه مایحتاج از این ثروتمند در این روستا و آن برهی گرفته شده از آن گلهدار در این مدت کوتاه زیاد نمیتواند باشد و شکایات هم بیشتر مربوط به اهالی منطقه شهرستان اردستان است که احتمال تسویه حساب نصرالله خان با بعضی از افراد در همان حول و حوش زادگاهش تورزن است و شکایتی از بیابانک و انارک از او دیده نمیشود و آنچه را هم که از یارانش شنیدهام بیانگر آن است که هر چه از هرکه میگرفته وجه آن را میپرداخته مگر این که طرف از گرفتن وجه خودداری کرده باشد. آذوقههایی مثل آرد را از چوپانان تهیه میکردند و هرگز زورگیری نشده است یارانش چوپانانی بودند و این رفت و آمدها به چوپانان کمتر مورد ظن بوده و امنیت این فراری را کمتر به خطر میانداخته است. بگذارید از این به بعد را از زبان نظرعلی فاتح بشنویم.
اشاره کردم که دو روایت در مورد قتل نصرالله خان شنیده بودم: اول روایتی که از بر و بچههای این فامیل(فاتح فرزندان نظر و مصطفیقلی) در مدرسه شنیده بودم و روایتی که از زبان داییها و به ویژه از زبان همسر نصرالله خان شنیده بودم و این دو روایت تفاوت داشت هر چند تفاوتها فاحش نبود و در ماهیت قتل نصرالله خان تفاوتی ایجاد نمیکرد اما دو روایت در قضاوت دیگران تفاوت ایجاد میکرد. ابتدا روایت داییها و دختر خاله، فاطمه سرهنگ، همسر نصرالله خان:
در پرانتز بیان کنم که فاطمه سرهنگ(دختر خاله نگارنده و همسر نصرالله خان) پس از آن که بیوه شد دختری از نصرالله خان به دنیا آورد به نام معصومه که هم اکنون در قید حیات است و در بیاضه زندگی میکند و پس از چندی با ژاندارمی از اهالی نهبندان بیرجند به نام حسنآقا هاشمزایی ازدواج کرد و دارای چند فرزند شد( تنها پسرش آقای عبدالرضا هاشمزایی است که یک دوره نماینده مجلس شورای اسلامی بود از طرف مردم طبس).
فاطمه عامری(فاطمه سرهنگ، همسر نصرالله خان، دختر خالهی نگارنده)
سال 1342 که من(نگارنده) دبستان را در چوپانان تمام کردم و برای ادامه تحصیل به همراه برادرم عباس که او هم سیکل اول دبیرستان را در انارک تمام کرده بود به یزد رفتیم و در خانهی همین حسنآقا شوهر دختر خاله که ایشان هم برای تحصیل فرزندشان عبدالرضا به یزد آمده بودند سکنی گزیدم و یک سال تمام این دختر خاله مثل مادر از من(این پسر بچه 12 ساله کنجکاو) مواظبت کرد. ایشان هنوز در قید حیاتند(در تاریخ نگارش این سطور در قید حیات بودنذ و اکنون یکی دو سالی است که رحلت کردهاند) من تفاوت دو روایت را از او هم پرسیدم ، روایت او هم درست شبیه روایت داییها بود و شباهتی به روایت شایع در چوپانان نداشت. دختر خاله هم روایت را بیان کرد و هم دلیل تفاوت را؛ او گفت:
من از زبان ابولی پیرمحمد(ابوالقاسم پیرمحمدی را اینگونه خطاب میکرد و البته کینهای هم در لحنش بود) شنیدم و همان را میگویم و او هم دلیل تفاوت را سرزنش مردم چوپانان بیان کرده که اگر میگفتند که نصرالله خان را در خواب کشتهاند این سرزنش شدیدتر میشده است. من(دخترخاله) او را قسم دادم و گفتم اگر میخواهی تو را ببخشم حقیقت داستان را بیان کن و او گفت:
ما گول یاور فروهر و میرزا سبیل کدخدای چوپانان را خوردیم میرزا ما را به طمع جایزه انداخت(یاور فروهر جایزهای قابل توجه برای سر نصرالله خان تعیین کرده بوده است که یا خود خورده یا این که جایزهای در کار نبوده و از طرف خود تنها برای فریب و به طمع انداختن یاران نصرالله خان جایزه را مطرح میکند) و یاور فروهر هم جایزه جایزه میکرد هم تهدید که: شما در جرم او شریک هستید و اگر دستگیر شوید همراه او اعدام خواهید شد اما اگر همکاری کنید بخشیده شده و اگر سرش را بیاورید جایزه هم خواهید گرفت به هر حال ما گول خوردیم و از طرفی هم باور داشتیم که نصرالله خان تنها با تفنگ خودش کشته میشود این بود که وقتی زیر کال بالای چشمه نظیریه کوه میر شریف (چشمهی زرومند) در خواب بود من تفنگش را برداشتم و در گوشش چکاندم بلند شد نشست نگاهی کرد و گفت: ای نمک به حروما و تمام کرد.
این روایتی بود که از داییها و مادر و دخترخاله شنیده بودم زمانی که هنوز دوازده سال بیشتر نداشتم که با روایت رایج در چوپانان تفاوتش در همین بود که این روایت قتل در خواب بود و آن قتل در بیداری البته این روایت به قول همسر نصرالله خان ابولی پیرمحمد بود که قسمش داده بوده همراه با قول بخشش گر چه گمان نمیکنم او را بخشیده باشد چرا که او را در حال حاملگی بیوه کرده بود و بخشش چنین گناهی ساده نیست و من از لحن او در بیان نام قاتل شوهرش کینه و نفرت را حس میکردم با آن که هنوز بچه بودم.
اما روایت دیگر و تفصیل روایت را بسپاریم به روزی از ایام جوانی من(نگارنده) که از اصفهان به چوپانان آمدم و لحظهی ورود به خانهی پدری؛ پدر و نظرعلی فاتح را که هر دو در سالهای پایانی عمر خود بودند و هر وقت مثقالی، نخودی گیر میآوردند(دهه پنجاه) با هم مینشستند منقلی بر پا میکردند و بستی میزدند و روزی که من سر زده رسیدم بساط بر پا بود و هر دو سر حال بودند و من فرصت را مناسب دیدم که این سؤال چندین و چند ساله را بپرسم و تناقضهای ذهنم را برطرف کنم؛ این بود که از نظرعلی پرسیدم:
نظرعلی فاتح از یاران و از عاملین قتل نصرالله خان
نگارنده - حالا که سر حالی بیا و کج بنشین و راست بگو جریان کشتن نصرالله خان را!
و او هم نگاهی به مادر و پدرم کرد و پوزخندی زد و گفت: دو جور شنیدی حق داری! باشد میگویم پدر و مادرت حقیقت را میدانند و من نمیتوانم جور دیگری بگویم و داستان را چنین آغاز کرد:
نظرعلی - ما در کال کوه میرشریف بالای چشمه نظیریه پنهان شده بودیم و من و مصطفی قلی و ابوالقاسم به نوبت پنهانی و شبانه به چوپانان میآمدیم و هم سری به خانه میزدیم و هم آذوقه تهیه میکردیم تا این که میرزا سبیل کدخدای چوپانان ما را پیدا کرد و با وعده وعید و ترساندن ما که هر دفعه که میآمدیم تکرار میشد و با هر سه ما صحبت کرده بود و آمدن یاور فروهر و روبرو شدن ما با او که بیشتر میترساند تا قول جایزه بدهد، به هر حال این دو نفر ما را گول زدند هم به امید جایزه و هم نجات خود از اعدامی که یاور فروهر مرتّب یادآوری میکرد به هر حال ما سه نفر تصمیم گرفتیم کار را یک سره کنیم. میدانستیم با تفنگهای ما نمیشه او را کشت میگفتند نظر کرده است و تنها با تفنگ خودش کشته میشود.
مصطفیقلی فاتح از یاران و از عاملین قتل نصرالله خان
نگارنده- شما این را باور داشتید؟
نظرعلی - بله باور داشتیم او بارها درگیر شده بود حریف نداشت دست تنها سه تا ژاندارم را تل جنگا کشته بود تازه ارباب ما بود نمیتونستیم چشم در چشمش به او تیراندازی کنیم این بود که در یک فرصت مناسب، چون تفنگش را هرگز از خود جدا نمیکرد وقتی که او خواب بود و غلت زده بود تفنگ قدری از زیر پهلوی او جدا شده بود و ما هم هر سه میترسیدیم؛ نکند بیدار شود امّا خیلی خسته بود تازه از راه آمده و خوابیده بود من و مصطفیقلی جرأت نکردیم اما ابوالقاسم تفنگ را برداشت و به کلهاش نزدیک کرد و در گوشش چکاند، بلند شد نشست نگاه عجیبی به ما کرد و گفت: ای نمک به حروما! و تو خون خودش غرق شد فوراً ابوالقاسم به چوپانان رفت این خبر خوش را به یاور فروهر و میرزا داد و طولی نکشید که آمدند و جنازه را با زحمت زیاد از کوه پایین آوردند و به چوپانان منتقل کردند و تو قبرستون به دستور یاور فروهر زیر پای
آن سه ژاندارمی که کشته بود دفن کردند و یاور میگفت: این جا دفن کنید تا دوستان من لگد بزنند تو کلهاش. چند روز بعد گفتند بیایید میخواهند نصرالله خان را نبش قبر کنند آمدیم داییت محمدقلی را آورده بودند با یک دکتر که از اصفهان آمده بود و داییت آمده بود تا جسد را شناسایی کند قبر را نبش کردند و دکتر جنازه را حسابی زیر و رو کرد که ما ندیدیم اما خیلی طول کشید بعد ما هر سه را خواستند و ما گمان کردیم موقع جایزه است اما در حضور یاور فروهر و داییت محمدقلی و دکتر جریان را مو به مو تعریف کردیم و حقیقت را تنها داییت میدانست که بعدها ابوالقاسم گفت که زن نصرالله خان مرا خواست قسم داد و قول بخشش و من برای او هم جریان را همین طور گفتم.
نگارنده- خب پس اونی که از مردم میشنویم از کجا اومده؟
نظرعلی - ما وقتی کار را تموم کردیم با هم قرار گذاشتیم برای فرار از سرزنش مردم که چطور تونستید رفیقتون را تو خواب بکشید خرفهامونو یکی کنیم و قرار شد که بگویم که نصرالله خان از خواب بیدار شد رفت برای قضای حاجت و از تفنگش دور شد وقتی نشسته بود برای شاشیدن من(نظرعلی) او را از پشت سر بغل کردم و مصطفیقلی هم تفنگ را برداشت اما ترسید که شلیک کند نصرالله زور میزد که خوذ را خلاص کند من به مصطفیقلی گفتم:
- اخوی بکُت(به گویش خوری یعنی: بزن)
اما باز هم میترسید که ناگهان ابوالقاسم تفنگ را از دست مصطفیقلی قاپید و بی معطلی توی گوشش چکوند. ما قزار گذاشتیم و همینطور هم تعریف کردیم و همون روزای اوّل همه این جوری شنیدند و همین جور بازگو کردند فکر نمیکردیم که دستمان رو میشه؛ دکتره که اومده بود قبل از این که ما بگیم جریان چی بوده گفت: اون تو خواب کشته شده سوخته پنبه بالین تو گوشی است که گلوله بیرون رفته است و ما دیدیم که اگر دروغ بگیم ممکنه درد سر بشه این بود که اصل جریان را برای یاور فروهر و دکتر گفتیم و داییت محمدقلی هم آنجا بود و همه را شنید پس دیگه به خانواده و اقوامش نمیشد دروغ گفت حالا هم چون میدونم مادرت و بابات حقیقت را میدونند برات راستشو گفتم اگه جای دیگه بود همونو میشنیدی که از مردم شنیدهای.
نگارنده - حب جایزه یاور فروهر چی شد؟
نظرعلی - هیچی بابا همش دروغ بود یا این که خودش بالا کشید تا مدّتها ما طلبکار میرزا بودیم تا عاقبت صد درم قند به ما داد و گفت: اینم جایزه برید خدا را شکر کنید که به جرم یاغیگری و دزدی و راهزنی شما را اعدام نمیکنند.
نگارنده - حالا بگو ببینم جریان کشته شدن ابوالقاسم پیرمحمدی تو نخلک چی بود؟
نظرعلی - ول کن دیگه اون که معلوم نشد چی بود و چی شد.
نگارنده - نه من خوب یادمه تو تشییع جنازه ابوالقاسم کاشونی زنش میگفت: من میدونم چی شده حیف که نمیتونم بگم؛ چی میدونست؟ چی نمیتونست بگه؟
نظرعلی - ولش کن کاشونی پرحرف بود زیادی حرف میزد.( اتفاقاً من «نگارنده» حرف زدن کاشونی را خیلی دوست داشتم با این که سالها بود از کاشان دور مانده بود اما لهجهی کاشونی را با غلظت حرف میزد و من یادمه که اغلب غروبها میرفتم تو کوچه مسجد که همه کوچه را آب و جارو میکردند و دم اهنگاشون مینشستند و من تنها به خاطر حرفهای کاشونی با اون لهجهی قشنگش میرفتم و خوب یادمه که خیلی پز حسین تهرانی تهیه کننده رادیو ایران را میداد و میگفت خویش و قوم ماست.
نگارنده - درسته پرحرف بود و قشنگ هم حرف میزد اما تو تشییع جنازهی شوهرش طوری حرف میزد که انگار شوهرش را کشتهاند و او هم میداند کار کیست؟ و اصلاً چرا این مرگ مشکوک پیگیری نشد؟
نظرعلی - تو چقدر سمجی محمد! باشه تا اونجا که میدونم میگم . ما دیگه هر سه تامون رفته بودیم نخلک کار میکردیم و دیگه یادمون رفته بود که نصرالله خان کی بود و چی شد؛ تا همون سالی که ابوالقاسم خوری مرد یکی دو هفته قبلش تو نخلک شایع شد که پسر نصرالله خان تو نخلک پیداش شده و اومده تا انتقام پدرشا از قاتلاش بگیره.
نگارنده - مگه نصرالله خان پسر هم داشت ما که تنها یک دختر از دختر خالهمون دیدیم.
نظرعلی - بله داشت اما از اون زن تورزنیش (من تازه فهمیدم که نصرالله زن دیگری هم داشته است.)؛ ما باور نکردیم و کسی را هم تو نخلک ندیدیم اما ابوالقاسم خیلی ترسیده بود او هم کسی را ندیده بود فقط شایعه بود تا این که یکی دو روز بعد گفته شد که پسر نصرالله خان از نخلک رفته است بدون این که کاری انجام دهد و درست دو روز بعد ابوالقاسم گم شد البته به ما میگفت که یکی دو بار نصرالله خان را تو تاریکی شب بیرون از خونه دیده که به او گفته: رفیق بیا دوباره مثل قدیما بزنیم به کوه. ما حرفهای ابوالقاسم را جدی نگرفتیم و گفتیم تو ترسیدی و خیالاتی شدی و اجنه میبینی نه نصرالله خانی هست و نه پسرش حتماً یکی میخواهد ما را بترساند که چو انداخته. اما ابوالقاسم گم شد و بعد هم که جنازهاش پیدا شد توی چاهی انداخته بودند که هیچ کس باور نمیکرد خودش به آنجا رفته باشد گفتند خودکشی کرده است اما باور کردنی نبود کسی بخواهد خودش را بکشد آن وقت برود روی کوه و خودش را بیاندازد توی یک چاه قدیمی معدن به هر حال ما که نفمیدیم چی شد خودکشی کرد کسی او را کشت کی بود؟ پسر نصرالله خان بود؟ نمیدونم اگه زنش هم میدونست چرا نگفت؟ لابد او هم میترسید در هر حال این معمای مرگ ابوالقاسم خوری معلوم نشد که نشد. دیگه دست از سر ما ورمیداری
نگارنده - آره خیلی ممنون
نظرعلی با آن که گرم سخن بود اما انگار ساعتها کوه کنده باشه نفسی عمیق کشید انگار از یک تنگنا رها شده یا این که باری سنگین از دوشش برداشته شده باشد؛ و دودی غلیظ گرفت و آرام شد.
سند دیگر:
1- شناسگر رکورد: 685493
شماره بازیابی: 37/1/18/200/8ج
شماره بازیابی: 37/1/18/200/8
موضوع کارتن: سمنان - دامغان
تاریخ ورود رکورد:50 per 21/7/2009
زبان اثر:perفارسی
عنوان اصلی: شیرزاد عامری[از نهدج اردستان] شکایت از یاور فروهر مأمور دستگیری نصرالله خان [یاغی، که در موقع توقیف اموال مشارالیه مقداری از اموال وی را به اشتباه جزو اموال نصرالله فوقالذکر توقیف و ضبط نموده است]
نام عام مواد: [[نامه]
تاریخ سند: 28/7/1310 تا 14/9/1310
نام خاص و کمیت اثر: 6 برگ، 1 پاکت، 2 نامه
سند بالا نشان میدهد که یاور فروهر نه تنها جایزهی سر نصرالله خان را بالا کشیده بلکه در مصادره اموال نصرالله خان هم زیاده روی کرده و اموال دیگران را هم مصادره کرده حالا به نفع دولت یا خودش خدا میداند چون نصیب یاران نصراللهخان که من(نگارنده) دیدم پشیمانی در چشمان یکی از آنان موج میزد تنها صد درم قند بوده برای سه تن.
و آن گور غریب که سه گور در ردیفی نظامی بالای سرش هنوز هم که هنوز است لابد لگد توی سرش میزنند و در سیلی که چند سال پیش آمد تقریباً برجستگیهایشان صاف شده و مادرم تا زنده بود و در چوپانان بود هر وقت وارد گورستان میشد ناخودآگاه میایستاد و بی که خم شود و دستی بر خاک بگذارد اورادی را زمزمه میکرد که بعدها من فهمیده بودم فاتحه میخواند و امروز که دیگر کسی بر آن گور غریب سیل برده ناخودآگاه نمیایستد و فاتحه هم نمیخواند تنها آجر کوچکی وجود دارد که روی آن نوشته: نصرالله
پایان
محمد مستقیمی اصفهان 1380
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر