Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

‏نمایش پست‌ها با برچسب چاه‌ملک، قادرآباد، چوپانان، ابراهیم جندقی، ابراهیم تنبلو، دینا، پرویز افلاکی، نادعلی افلاکی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب چاه‌ملک، قادرآباد، چوپانان، ابراهیم جندقی، ابراهیم تنبلو، دینا، پرویز افلاکی، نادعلی افلاکی. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴

شربانیو! نمی‌یای شنو!

شربانی یو! نمی‌آیی شنو!
      باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک برنامه‌ی ما بچه‌ها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا می‌شدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ می‌رفتیم اکبرآباد که روستای متروکه ای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگترها مشغول کول مالی میشدند و ما بچه‌ها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله حسین استاد کول مالی بود گل رس ورزیده شده را به صورت میله ای کلفت و دراز آماده می‌کرد بعد آن را دور یک قالب سفالی می‌گذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازه‌ی کول اصلی و دو دسته ی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود گل را به ضخامت تقریباً دو سانتی‌متر دور قالب می‌کشید و دو سر گل را به هم می‌چسباند و آن را به دقت پرداخت می‌کرد و در پایان به میان قالب می‌رفت و بین دو دسته ی چوبی می‌ایستاد خم میشد آن دو دسته را می‌گرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون می‌کشید و به این ترتیب یک کول مالیده میشد و در جای خود می‌ماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار می‌گرفت برای کول بعدی. کولهای خشکیده را دیگران به داخل کوره ای منتقل می‌کردند تا بعد از پر شدن کوره پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم و این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچه‌ها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرٱباد پیاده می‌شدیم و بزرگترها به خانه می‌رفتند. 
      سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر. روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نمیرسید. حال نمیداد اما سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود گمان می‌کنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیواره ی آجری خیلی شیک و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم می‌گذشت اما همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچه‌های چوپانان خیلی سوخت. بیچاره‌ها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهار پنج متر عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچه‌ها دسته‌جمعی با پا لجنها را به آب می‌دادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز می‌کردند و آن وقت حال کردن ها شروع میشد البته شیرجه با شکم میشد اما با کله خطرناک بود ولی بچه‌ها کم کم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند و سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی می‌ایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه می‌رفتند: 
      غسل می‌کنم غسل پشه 
      می‌خواد بشه می‌خواد نشه. یا 
      شربانی یو! نمی‌آیی شنو!
      و خسته که میشدند روی خاک مرده های وسط خیابان غلتی می‌زدند و حمام آفتاب می‌گرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیم چاشت که لخت میشد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکی ها می‌پلکید ولی ماها خیلی در آب نمی‌ماندیم و اغلب زیر سایه ی درخت توت سر کوچه تنگوی حمام لب جوی آب می‌نشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی ابراهیم جندقی و همسرش فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم شش انگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و از همه بیشتر از همه از کنایه ها و لهجه‌ی ابراهیم جندقی لذت می‌بردم. با این که سال‌ها بود در چوپانان بود اما جندقی را غلیظ می‌شکست و شیرین و یکی از آن کنایه هایش که هرگز فراموش نمی‌کنم: روزی در یکی از همین تابستان های گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوش سخن پرسیدم: راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت: از هیچ کس رو نمیگرفت غیر از من. ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همه‌ی آنها را رحمت کناد- خدا می‌داند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کرده‌ام. 
      بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرٱباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیقتر بود! پسرخاله پرویزو گفت: بیایید بریم آسیاب قادرٱباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر! و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیاده‌روی داشت اما برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو کاری که هر روز بین قادرٱباد و چاه ملک که بیشتر هم بود می‌کردیم. مسابقه شروع شد من تنوره ی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر می‌کردم که چه جوری می‌خواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال می‌کردم همه‌ی تنوره ها مثل تنوره ی آسیاب چوپانان سرپوشیده است اما تنوره ی آسیاب قادرٱباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن می‌ریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ می‌شود که ما بچه‌ها چه قدر بی‌احتیاط بودیم و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده می‌شود شنا کردیم چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم به داخل چاه می‌پریدیم و تا ته آن می‌رفتیم و بالا می‌ٱمدیم نمی‌دانم چطوری بالا می‌آمدیم اما بدون حادثه‌ای می‌آمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است.
      آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم اما هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بوده‌ایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکیها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پر ستاره‌ی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کم کم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربه تر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت. رفت؟ نرفت؟ نمی‌دانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود. آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانه‌ی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو متشنج شد نمیدانستم موضوع چیست اما ظاهراً جریان شب قبل بود گوش درد این بچه‌ی تخس مهمان و احساس مسئولیت خاله و شوهرخاله و کم‌کم جو متشنج متوجه پرویزو شد که از همه‌ی ارازل و اوباش بزرگتر بود. من خیلی در جریان نبودم اما ظاهراً این بحث گنگ دنباله‌ی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانه‌ی دایی و روشدن جریان که فشار بیش از حد آب تنوره ی آسیاب قادرٱباد و نفوذ آن در گوش من و مقصر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ یک تنوره ی عمیق هم داریم او چه می‌دانست که من عزیز دردانه ی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم می‌رود. خلاصه ظاهراً جلسه‌ی دادگاه خانوادگی پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آماده‌ی اجرای حکم می‌شد. به انبار رفت و با کلی تاخیر عمدی، تسمه پروانه‌ی پاره‌ای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آماده‌ی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند محکوم بعدی در ردیف سنی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود اما انگار خیال فرار نداشت بنای فن و فن کردن گذاشت چشمانش را می‌مالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط می‌خواهد طلب ترحم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را مثل بزازها که پارچه متر می‌کنند با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست و گریه و زاری پرویزو اوج می‌گرفت و دوباره کشیدن ها. کم کمک تردیدی در من به وجود آمد نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:
      ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد دانش‌آموزان دبستان ستوده‌ی چوپانان در دو گروه بالایی ها و پایینی ها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف می‌بستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر می‌شد ؛ صف به حرکت درمی‌آمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا می‌شدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود و بچه‌ها هر کدام که به راست کوچه‌های خود می‌رسیدند از صف جدا می‌شدند. صف بالا خیلی زود از هم میپاشید کمی بالاتر از مدرسه اما صف پایین معمولاً تا کوچه‌ی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر می‌شد. رفتار قشنگی بود آموزش های اجتماعی بسیاری در بر داشت البته نام متخلفین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب می‌شد تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند نوشته می‌شد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده می‌شد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستان ها چون آقای هنری تعدادی ترکه‌ی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانش‌آموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را می‌شکست و ترکه‌ای را می‌آورد و تقدیم آقای مدیر می‌کرد و بعد همان دست‌های کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر می‌گرفت تا ایشان ترکه تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمام تر به کف همان دستها بزند و تعداد ضربه‌ها دیگر بسته به حال و هوای آقای مدیر بود. رندان کتک بسیار خورده بلد بودند قد بلندها که گاهی هم قد مدیر هم در میان سابقه‌داران بود دستها را تا می‌توانستند بالا می‌گرفتند تا دامنه‌ی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقه‌دار هم هم زمان با پایین آمدن ترکه دست خود را به طرف پایین می‌دزدیدند و از شدت آن می‌کاستند اما ناشیانی چون من چنان شدت ضربه‌ها را تحمل می‌کردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیره‌های آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود می‌کردند اما بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملا این پسر عمه خوش ذوق من که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک می‌کرد مشغول هرس و پیوند می‌شد دوباره پاجوش ها را هرس می‌کرد و آقای هنری هم دستور می‌داد ترکه‌ها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو! 
      آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچه‌ی خودمان از صف جدا شدم اما سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایه‌ی دیوار نشسته بود صف در حال پراکندگی بود. توی پیاده‌رو و قسمتی از خیابان بین کوچه‌ی مسجد و کوچه ی زاهدی خشت مالیده بودند و آن ها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیفهای مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیفهای خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر فریاد برآورد:  عباسو! بیا این جا تا بت بزنم! من می‌دانستم که هرگز عباسو نمی‌آید تا شیخ با عصایش او را بزند اما فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم می‌دانست که او نمی‌آید تا کتک بخورد. جناب شیخ می‌خواست به این نهیب به او بفهماند که خطایی از تو سر زده و واجب الکتک هستی! او هم پیام را دریافت و من حیرت زده همچنان کیف در دست سر کوچه ایستاده بودم در شگفت از این که چگونه است تنبیه اولیای ما با تمام کم سوادی و بی سوادی اینچنین حکیمانه است و تنبیه مربیان و مدیران تحصیل کرده‌ی ما آنچنان میرغضبانه!
      شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمه پاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیه‌های "بیا تا بت بزنم" است و دلم می‌خواست به پرویزو بگویم نترس و این قدر فن فن نکن این تسمه پاره تا قیام قیامت هم کش نمی‌آید و اندازه نمی‌شود اما جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شدم بودم و دیگر هرگز در تنوره ی آسیاب قادرٱباد که هیچ در تنوره ی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شده‌اند خیالم راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشه‌ی ایوان خوابم برد.
محمد مستقیمی، راهی