رؤيا در کابوس
در شهرِشب خفاش ظلمت جارِ ناهنجار ميزد
توفان غم بيتاب خود را بر در و ديوار ميزد
در گوشههايِ كومهيِ تنهاييم چشمان حسرت
بيداريم را بر صليبِ خوابِ غفلت دار ميزد
يك لحظه كابوس سيه، از تنگناي ديده بگريخت
در پردههاي خواب نوشين چنگِ رؤيا تار ميزد
ديدم به رؤيا بر بلنداي افق مرغِ سحرگاه
آهنگِ جانبخش رهايي را دمادم جار ميزد
مجنون شب از شرم رويِ نور در بيغوله ميشد
ليلايِ نازِ بامدادان خيمه بر كهسار ميزد
ديدم به رؤيا دخترِ خورشيد را، در حجلهيِ صبح
با شوق وصل، از خون شب، آرايه بر رخسار ميزد
ديدم به معراجِ شرف، پيغمبرِ آزادگي را
با دست آزادي، نشان بر سينهي احرار ميزد
ديدم وسيعِ گرم گندمزار را بر پهنهي دشت
مواج و زرينخوشه، پرنجوا، دم از ايثار ميزد
رؤياي شيرين مرا فريادِ جغدِ جنگ دزديد
بار دگر خفاش ظلمت، جارِ ناهنجار ميزد
تا در اجاقِ سردِ بستر، كندهي تب گرم ميسوخت
بورانِ هذيان، شاخههاي خشكِ لب را بار ميزد
از كوچه ميآمد به گوشآواي گرم راهي شب
جانسوز آوايي كه خون در ديدهي بيدار ميزد
م – راهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر