Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

بادگیر

عکس از وبلاگ چوپانان

شعری از لاریسا شمایلو شاعر آمریکایی

larissa shmailo

Oscillation

Cellular grandfather, pity me: once it was understood

how things were done, how the boiling ferns invited the

glaciers to come, how the dinosaurs asked to die. Os-

cillation: The world was born in swing and sway, and I,

fasting slowly, am not random nor mad, but large, and

more precise than you. My blood makes air and cells; my

moon subtends the sky; my tides squeeze life out of rock.

All my night journeys find a sun; I leave orchards and o-

lives behind.


Persian`s version
Translator: Mohammad Mostaghimi (rahi)
لاريسا شمايلو
نوسان
یک بار همدردی من
با پدربزرگ
همراه شد
فهمیده بود
چگونه جوشش سرخس‌ها
فراخوانده‌اند
یخچال‌های طبیعی را
و چگونه دایناسورها
منقرض شده‌اند
نوسانات:
جهان زاده شده است
دوره به دوره!
[ من به‌آرامی سکوت کردم]
- من نه تصادفی‌ام
نه بیهوده
اما بزرگ و مفیدتر از تو
خون من هوا و سلول می سازد
ماه من
آسمان را درمی‌نوردد
جزر و مد من
از فشار زندگی می‌کاهد
هماره شب من
می‌رود تا خورشیدی بیابد.
*
من رها می‌کنم
باغ‌های میوه و زیتون موعود را!

گزاشتار: محمد مستقيمي (راهي)

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

غزل



پنجره ها

تگرك كين‌ زده‌ بر كوچه‌سارِ پنجره‌ها
شكسته‌ شاخ‌ و برِشيشه‌زارِ پنجره‌ها
تنيده‌ تارِ فريب‌ عنكبوت‌ تنهايي
به گوشه‌های سكوت‌ ديارِ پنجره‌ها

نشسته‌ گردِ كدورت‌ بر آبگينه‌ي‌شان‌
غبارِ كينه‌ شده‌ پرده‌دارِ پنجره‌ها
ز چارچوبه‌يِ وحدت‌ گسسته‌اند مگر؟
كه‌ بادِ هرزه‌ ربايد قرارِ پنجره‌ها
كجاست‌ پورِفلق‌؟ تا پس‌ از پگاهِ دروغ

به‌ صبحِ راست‌، گشايد حصارِ پنجره‌ها
بيا! بيا! كه‌ گرفته‌ست‌ در كفِ جولان
حياي‌ گربه‌وشان‌ اختيارِ پنجره‌ها
بريز خونِ سيه‌ گربه‌يِ وقاحت‌ را
به‌ خرده‌ شيشه‌يِ الماس‌وارِ پنجره‌ها
بيا! بزن‌ به‌ سرانگشت‌ نور طرحِ سحر
به‌ روي‌ شيشه‌يِ مات‌ از غبارِ پنجره‌ها
بيا! كه‌ يخ‌زده‌ گلدانِ خشك‌ و خالي‌ را
به‌ گوشه‌اي‌ فكنيم‌ از كنارِ پنجره‌ها
بيار آينه‌ فانوسي‌ از قبيله‌يِ نور
به‌ شامگاهِ شبستان‌ تارِ پنجره‌ها
ز اشك‌، روشني‌ آور به‌ قدرِ يك‌ خورشيد
نشان‌ به‌ ديده‌يِ اميدوارِ پنجره‌ها
كويرِديده‌يِ من‌ كهنه‌ تشنه‌ي‌ِ نور است‌
دريچه‌اي‌ست‌ مگر از تبارِ پنجره‌ها؟
بيار شعر سحر«راهيا!» كه‌ بيدار است‌
هزار ديده‌يِ شب‌ زنده‌دارِ پنجره‌ها
                                   م - راهی             

رؤیا در کابوس


رؤيا در   کابوس
در شهرِشب‌ خفاش‌ ظلمت‌ جارِ ناهنجار مي‌زد
توفان‌ غم‌ بي‌تاب خود را بر در و ديوار مي‌زد
در گوشه‌هايِ كومه‌يِ تنهاييم‌ چشمان‌ حسرت
بيداريم‌ را بر صليبِ خوابِ غفلت‌ دار مي‌زد
يك‌ لحظه‌ كابوس‌ سيه‌، از تنگناي‌ ديده‌ بگريخت
در پرده‌هاي‌ خواب‌ نوشين‌ چنگِ رؤيا تار مي‌زد
ديدم‌ به‌ رؤيا بر بلنداي‌ افق‌ مرغِ سحرگاه‌
آهنگِ جان‌بخش‌ رهايي‌ را دمادم‌ جار مي‌زد
مجنون‌ شب‌ از شرم‌ رويِ نور در بيغوله‌ مي‌شد
ليلايِ نازِ بامدادان‌ خيمه‌ بر كهسار مي‌زد
ديدم‌ به‌ رؤيا دخترِ خورشيد را، در حجله‌يِ صبح‌
با شوق‌ وصل‌، از خون‌ شب‌، آرايه‌ بر رخسار مي‌زد
ديدم‌ به‌ معراجِ شرف‌، پيغمبرِ آزادگي‌ را
با دست‌ آزادي‌، نشان‌ بر سينه‌ي‌ احرار مي‌زد
ديدم‌ وسيعِ گرم‌ گندمزار را بر پهنه‌ي‌ دشت‌
مواج‌ و زرين‌خوشه‌، پرنجوا، دم‌ از ايثار مي‌زد
رؤياي‌ شيرين‌ مرا فريادِ جغدِ جنگ‌ دزديد
بار دگر خفاش‌ ظلمت‌، جارِ ناهنجار مي‌زد
تا در اجاقِ سردِ بستر، كنده‌ي‌ تب‌ گرم‌ مي‌سوخت‌
بورانِ هذيان‌، شاخه‌هاي‌ خشكِ لب‌ را بار مي‌زد
از كوچه‌ مي‌آمد به‌ گوش‌آواي‌ گرم‌ راهي‌ شب‌
جان‌سوز آوايي‌ كه‌ خون‌ در ديده‌ي‌ بيدار مي‌زد
           م – راهی

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

موريانه‌



 موريانه

بردار از راهِ يقين‌ چاه‌ِ گمان‌ها را

       كاين‌ راهزن‌ گم‌راه‌ خواهد كاروان‌ها را

تا دورهايِ نور با سر مي‌توان‌ رفتن‌ 

       گر برندارند از كنارِ ره‌ نشان‌ها را

انديشه‌ را از لولوي‌ لغزش‌ نترسانيد

      خواهد جويد اين‌ موريانه‌ نردبان‌ها را

شيرين‌ و شور و تلخ‌ را فرياد بايد كرد

     تنها چشيدن‌ نيست‌ در فطرت‌ زبان‌ها را

پرها بسوزد در هواي‌ِ لانه‌يِ سيمرغ‌

     گر تيره‌ داريد از كلاغان‌ آسمان‌ها را

زين‌ ابر و اين‌ رگبار سقفِ خانه‌ خواهد ريخت‌

     گر بسته‌ مي‌خواهيد چشم‌ِ ناودان‌ها را

سكان‌، اگر! لنگر، مگر! ساحل‌ كجا؟ انگار!

     بايد برافرازي‌ دروغين‌ بادبان‌ها را

آن‌ قهرمان‌ تا قله‌هايم‌ مي‌تواند برد

      كز دست‌ِ من‌ تا قله‌ بندد ريسمان‌ها را

هرگز بهارِ باغ‌ را باور نخواهم‌ كرد

     تا خاك‌ نگشايد به‌ روييدن‌ دهان‌ها را

                             م - راهي