Welcome
راهیانه، همان راهی در رایانه است
شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹
دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹
غزل
پنجره ها
تگرك كين زده بر كوچهسارِ پنجرهها
شكسته شاخ و برِشيشهزارِ پنجرهها
تنيده تارِ فريب عنكبوت تنهايي
به گوشههای سكوت ديارِ پنجرهها
نشسته گردِ كدورت بر آبگينهيشان
غبارِ كينه شده پردهدارِ پنجرهها
ز چارچوبهيِ وحدت گسستهاند مگر؟
كه بادِ هرزه ربايد قرارِ پنجرهها
كجاست پورِفلق؟ تا پس از پگاهِ دروغ
به صبحِ راست، گشايد حصارِ پنجرهها
به صبحِ راست، گشايد حصارِ پنجرهها
بيا! بيا! كه گرفتهست در كفِ جولان
حياي گربهوشان اختيارِ پنجرهها
بريز خونِ سيه گربهيِ وقاحت را
به خرده شيشهيِ الماسوارِ پنجرهها
بيا! بزن به سرانگشت نور طرحِ سحر
به روي شيشهيِ مات از غبارِ پنجرهها
بيا! كه يخزده گلدانِ خشك و خالي را
به گوشهاي فكنيم از كنارِ پنجرهها
بيار آينه فانوسي از قبيلهيِ نور
به شامگاهِ شبستان تارِ پنجرهها
ز اشك، روشني آور به قدرِ يك خورشيد
نشان به ديدهيِ اميدوارِ پنجرهها
كويرِديدهيِ من كهنه تشنهيِ نور است
دريچهايست مگر از تبارِ پنجرهها؟
بيار شعر سحر«راهيا!» كه بيدار است
هزار ديدهيِ شب زندهدارِ پنجرهها
م - راهی
رؤیا در کابوس
رؤيا در کابوس
در شهرِشب خفاش ظلمت جارِ ناهنجار ميزد
توفان غم بيتاب خود را بر در و ديوار ميزد
در گوشههايِ كومهيِ تنهاييم چشمان حسرت
بيداريم را بر صليبِ خوابِ غفلت دار ميزد
يك لحظه كابوس سيه، از تنگناي ديده بگريخت
در پردههاي خواب نوشين چنگِ رؤيا تار ميزد
ديدم به رؤيا بر بلنداي افق مرغِ سحرگاه
آهنگِ جانبخش رهايي را دمادم جار ميزد
مجنون شب از شرم رويِ نور در بيغوله ميشد
ليلايِ نازِ بامدادان خيمه بر كهسار ميزد
ديدم به رؤيا دخترِ خورشيد را، در حجلهيِ صبح
با شوق وصل، از خون شب، آرايه بر رخسار ميزد
ديدم به معراجِ شرف، پيغمبرِ آزادگي را
با دست آزادي، نشان بر سينهي احرار ميزد
ديدم وسيعِ گرم گندمزار را بر پهنهي دشت
مواج و زرينخوشه، پرنجوا، دم از ايثار ميزد
رؤياي شيرين مرا فريادِ جغدِ جنگ دزديد
بار دگر خفاش ظلمت، جارِ ناهنجار ميزد
تا در اجاقِ سردِ بستر، كندهي تب گرم ميسوخت
بورانِ هذيان، شاخههاي خشكِ لب را بار ميزد
از كوچه ميآمد به گوشآواي گرم راهي شب
جانسوز آوايي كه خون در ديدهي بيدار ميزد
م – راهی
سهشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹
موريانه
موريانه
بردار از راهِ يقين چاهِ گمانها را
كاين راهزن گمراه خواهد كاروانها را
تا دورهايِ نور با سر ميتوان رفتن
گر برندارند از كنارِ ره نشانها را
انديشه را از لولوي لغزش نترسانيد
خواهد جويد اين موريانه نردبانها را
شيرين و شور و تلخ را فرياد بايد كرد
تنها چشيدن نيست در فطرت زبانها را
پرها بسوزد در هوايِ لانهيِ سيمرغ
گر تيره داريد از كلاغان آسمانها را
زين ابر و اين رگبار سقفِ خانه خواهد ريخت
گر بسته ميخواهيد چشمِ ناودانها را
سكان، اگر! لنگر، مگر! ساحل كجا؟ انگار!
بايد برافرازي دروغين بادبانها را
آن قهرمان تا قلههايم ميتواند برد
كز دستِ من تا قله بندد ريسمانها را
هرگز بهارِ باغ را باور نخواهم كرد
تا خاك نگشايد به روييدن دهانها را
م - راهي
پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸
سهشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)