Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴

نخستین سفر من

نخستین سفر من 
      توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمه‌زاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانه‌ی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش می‌گفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانواده‌های رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آن‌ها رو به رو می‌شد ناخودآگاه می‌زد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمی‌گشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر می‌رسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازمانده‌های گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل می‌کردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبان‌ها و گویش‌ها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی می‌فهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویش‌ها نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر  _ بعدها یکی از پسرخاله‌هایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچه‌های مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ می‌دانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمی‌گردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند ساله‌ام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله. 
      آن روزها در منطقه‌ی ما نه جاده‌ی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثه‌ی کذای تصادف جلوی خانه‌ی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانواده‌های وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح داده‌ام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچه‌های چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علی‌محمد فرمانی،  جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همه‌ی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامه‌ی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابان‌های چوپانان نبود. 
      نمی‌دانم چرا حاشیه‌ها بیشتر از متن می‌شود بله می‌گفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خاله‌ی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمی‌ارزید تا اصفهان می‌بردند و در میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل می‌دادند و اغلب هم گیر پلیس می‌افتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص می‌شدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده می‌شد و هفته‌ای دو بار مسیر نایین تا خور را طی می‌کرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری می‌شد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیون‌های اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل می‌کرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکه‌های نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بی‌احتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت می‌کرد و شب و روز هم می‌رفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کاره‌ی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که می‌رسید می‌گفت: پور خاله که من ابتدا خیال می‌کردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت می‌کند البته کنجکاوی من اجازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس می‌گویم پور خاله، پسرخاله‌ی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجره‌نامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه می‌کرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خاله‌ی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خاله‌ام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ می‌نشست و از رفتن باز می‌ماند مسافران به کمکش می‌شتافتند و فوری به پایین می‌پریدند -البته فقط مردان- و هل می‌دادند و گاهی هم از ورق‌های فلزی که از بشکه کهنه‌ها ساخته شده و به آن‌ها تخته آهن می‌گفتند استفاده می‌کردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون می‌انداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من می‌توانستم از آن بالای کابین این فعالیت‌های تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره می‌شدم و حدس می‌زدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر می‌کند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمی‌آمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک می‌کرد درست حدس بزنم.
      نمی‌دانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم.  حوض حاج علی که مجموعه‌ای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافه‌ی یک موال صحرایی که همه‌ی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن می‌ایستاد سرش از بیرون دیده می‌شد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمی‌آورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچه‌ای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمی‌توانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچه‌ها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده می‌شد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق می‌رفت و محموله‌های پستی جندق را تحویل داده و برمی‌گشت من هم دلم می‌خواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق می‌آمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق می‌رفتیم اما آقای نوروزی که هفته‌ای دو بار این مسیر را طی می‌کرد هیچ جاذبه‌ای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح می‌دادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانه‌ام مرا برمی‌انگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازه‌ی دور شدن امانت جناب شیخ را به من می‌داد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمه‌ای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عده‌ای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمی‌شوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خاله‌ی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقی‌مانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمی‌گنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازه‌ای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه خود را سرزنش می‌کنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که می‌نویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق می‌دهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم می‌گویم می‌توانم بنویسم اما به درازا می‌کشد اما می‌دانم که بهانه‌ای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانه‌ی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید. 
      ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانه‌ی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانه‌ی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانه‌ی خاله‌اش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانه‌ی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچه‌هایش مرا پذیرا شدند.

محمد مستقیمی - راهی

شربانیو! نمی‌یای شنو!

شربانی یو! نمی‌آیی شنو!
      باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک برنامه‌ی ما بچه‌ها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا می‌شدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ می‌رفتیم اکبرآباد که روستای متروکه ای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگترها مشغول کول مالی میشدند و ما بچه‌ها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله حسین استاد کول مالی بود گل رس ورزیده شده را به صورت میله ای کلفت و دراز آماده می‌کرد بعد آن را دور یک قالب سفالی می‌گذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازه‌ی کول اصلی و دو دسته ی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود گل را به ضخامت تقریباً دو سانتی‌متر دور قالب می‌کشید و دو سر گل را به هم می‌چسباند و آن را به دقت پرداخت می‌کرد و در پایان به میان قالب می‌رفت و بین دو دسته ی چوبی می‌ایستاد خم میشد آن دو دسته را می‌گرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون می‌کشید و به این ترتیب یک کول مالیده میشد و در جای خود می‌ماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار می‌گرفت برای کول بعدی. کولهای خشکیده را دیگران به داخل کوره ای منتقل می‌کردند تا بعد از پر شدن کوره پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم و این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچه‌ها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرٱباد پیاده می‌شدیم و بزرگترها به خانه می‌رفتند. 
      سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر. روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نمیرسید. حال نمیداد اما سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود گمان می‌کنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیواره ی آجری خیلی شیک و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم می‌گذشت اما همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچه‌های چوپانان خیلی سوخت. بیچاره‌ها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهار پنج متر عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچه‌ها دسته‌جمعی با پا لجنها را به آب می‌دادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز می‌کردند و آن وقت حال کردن ها شروع میشد البته شیرجه با شکم میشد اما با کله خطرناک بود ولی بچه‌ها کم کم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند و سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی می‌ایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه می‌رفتند: 
      غسل می‌کنم غسل پشه 
      می‌خواد بشه می‌خواد نشه. یا 
      شربانی یو! نمی‌آیی شنو!
      و خسته که میشدند روی خاک مرده های وسط خیابان غلتی می‌زدند و حمام آفتاب می‌گرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیم چاشت که لخت میشد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکی ها می‌پلکید ولی ماها خیلی در آب نمی‌ماندیم و اغلب زیر سایه ی درخت توت سر کوچه تنگوی حمام لب جوی آب می‌نشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی ابراهیم جندقی و همسرش فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم شش انگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و از همه بیشتر از همه از کنایه ها و لهجه‌ی ابراهیم جندقی لذت می‌بردم. با این که سال‌ها بود در چوپانان بود اما جندقی را غلیظ می‌شکست و شیرین و یکی از آن کنایه هایش که هرگز فراموش نمی‌کنم: روزی در یکی از همین تابستان های گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوش سخن پرسیدم: راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت: از هیچ کس رو نمیگرفت غیر از من. ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همه‌ی آنها را رحمت کناد- خدا می‌داند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کرده‌ام. 
      بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرٱباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیقتر بود! پسرخاله پرویزو گفت: بیایید بریم آسیاب قادرٱباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر! و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیاده‌روی داشت اما برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو کاری که هر روز بین قادرٱباد و چاه ملک که بیشتر هم بود می‌کردیم. مسابقه شروع شد من تنوره ی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر می‌کردم که چه جوری می‌خواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال می‌کردم همه‌ی تنوره ها مثل تنوره ی آسیاب چوپانان سرپوشیده است اما تنوره ی آسیاب قادرٱباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن می‌ریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ می‌شود که ما بچه‌ها چه قدر بی‌احتیاط بودیم و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده می‌شود شنا کردیم چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم به داخل چاه می‌پریدیم و تا ته آن می‌رفتیم و بالا می‌ٱمدیم نمی‌دانم چطوری بالا می‌آمدیم اما بدون حادثه‌ای می‌آمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است.
      آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم اما هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بوده‌ایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکیها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پر ستاره‌ی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کم کم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربه تر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت. رفت؟ نرفت؟ نمی‌دانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود. آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانه‌ی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو متشنج شد نمیدانستم موضوع چیست اما ظاهراً جریان شب قبل بود گوش درد این بچه‌ی تخس مهمان و احساس مسئولیت خاله و شوهرخاله و کم‌کم جو متشنج متوجه پرویزو شد که از همه‌ی ارازل و اوباش بزرگتر بود. من خیلی در جریان نبودم اما ظاهراً این بحث گنگ دنباله‌ی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانه‌ی دایی و روشدن جریان که فشار بیش از حد آب تنوره ی آسیاب قادرٱباد و نفوذ آن در گوش من و مقصر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ یک تنوره ی عمیق هم داریم او چه می‌دانست که من عزیز دردانه ی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم می‌رود. خلاصه ظاهراً جلسه‌ی دادگاه خانوادگی پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آماده‌ی اجرای حکم می‌شد. به انبار رفت و با کلی تاخیر عمدی، تسمه پروانه‌ی پاره‌ای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آماده‌ی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند محکوم بعدی در ردیف سنی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود اما انگار خیال فرار نداشت بنای فن و فن کردن گذاشت چشمانش را می‌مالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط می‌خواهد طلب ترحم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را مثل بزازها که پارچه متر می‌کنند با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست و گریه و زاری پرویزو اوج می‌گرفت و دوباره کشیدن ها. کم کمک تردیدی در من به وجود آمد نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:
      ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد دانش‌آموزان دبستان ستوده‌ی چوپانان در دو گروه بالایی ها و پایینی ها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف می‌بستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر می‌شد ؛ صف به حرکت درمی‌آمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا می‌شدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود و بچه‌ها هر کدام که به راست کوچه‌های خود می‌رسیدند از صف جدا می‌شدند. صف بالا خیلی زود از هم میپاشید کمی بالاتر از مدرسه اما صف پایین معمولاً تا کوچه‌ی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر می‌شد. رفتار قشنگی بود آموزش های اجتماعی بسیاری در بر داشت البته نام متخلفین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب می‌شد تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند نوشته می‌شد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده می‌شد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستان ها چون آقای هنری تعدادی ترکه‌ی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانش‌آموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را می‌شکست و ترکه‌ای را می‌آورد و تقدیم آقای مدیر می‌کرد و بعد همان دست‌های کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر می‌گرفت تا ایشان ترکه تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمام تر به کف همان دستها بزند و تعداد ضربه‌ها دیگر بسته به حال و هوای آقای مدیر بود. رندان کتک بسیار خورده بلد بودند قد بلندها که گاهی هم قد مدیر هم در میان سابقه‌داران بود دستها را تا می‌توانستند بالا می‌گرفتند تا دامنه‌ی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقه‌دار هم هم زمان با پایین آمدن ترکه دست خود را به طرف پایین می‌دزدیدند و از شدت آن می‌کاستند اما ناشیانی چون من چنان شدت ضربه‌ها را تحمل می‌کردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیره‌های آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود می‌کردند اما بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملا این پسر عمه خوش ذوق من که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک می‌کرد مشغول هرس و پیوند می‌شد دوباره پاجوش ها را هرس می‌کرد و آقای هنری هم دستور می‌داد ترکه‌ها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو! 
      آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچه‌ی خودمان از صف جدا شدم اما سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایه‌ی دیوار نشسته بود صف در حال پراکندگی بود. توی پیاده‌رو و قسمتی از خیابان بین کوچه‌ی مسجد و کوچه ی زاهدی خشت مالیده بودند و آن ها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیفهای مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیفهای خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر فریاد برآورد:  عباسو! بیا این جا تا بت بزنم! من می‌دانستم که هرگز عباسو نمی‌آید تا شیخ با عصایش او را بزند اما فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم می‌دانست که او نمی‌آید تا کتک بخورد. جناب شیخ می‌خواست به این نهیب به او بفهماند که خطایی از تو سر زده و واجب الکتک هستی! او هم پیام را دریافت و من حیرت زده همچنان کیف در دست سر کوچه ایستاده بودم در شگفت از این که چگونه است تنبیه اولیای ما با تمام کم سوادی و بی سوادی اینچنین حکیمانه است و تنبیه مربیان و مدیران تحصیل کرده‌ی ما آنچنان میرغضبانه!
      شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمه پاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیه‌های "بیا تا بت بزنم" است و دلم می‌خواست به پرویزو بگویم نترس و این قدر فن فن نکن این تسمه پاره تا قیام قیامت هم کش نمی‌آید و اندازه نمی‌شود اما جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شدم بودم و دیگر هرگز در تنوره ی آسیاب قادرٱباد که هیچ در تنوره ی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شده‌اند خیالم راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشه‌ی ایوان خوابم برد.
محمد مستقیمی، راهی

قوم مغول

قوم مغول
      دقیقاً یادم نیست امّا به نظر می‌رسد سال ۱۳۴۰ و من کلاس چهارم ابتدایی و هم کلاس برات‌علی صمیمی(علی‌برات) و معلّم ما آقای کریم حسنی  مدیر دبستان ستوده، آقای علی هنری که از او خاطرات زیادی دارم که باید به مرور نقل کنم.
      عصر یک روز بهاری بود و مدرسه‌ی ما هم تمام وقت بود صبح‌ها سه زنگ از ۸:۰۰ تا ۱۱:۳۰ و عصرها هم از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ کلاس می‌رفتیم. من مبصر کلاس چهارم بودم. آقای حسنی معلّم کلاس ما توسّط برات‌علی صمیمی پیغام داده بود که به من بگوید املا بگویم و تصحیح کنم و لابد مثل اغلب روزها نمی‌خواست از چرت بعد از ناهار بگذرد که خیلی می‌چسبد. برات‌علی صمیمی هم که عشق رانندگی بود و همیشه در ذهن خود در حال رانندگی، هی عقب جلو می‌کرد. ترمز بادی هم‌راه با فسّ و فسّ پمپ باد می‌زد. دنده‌ی دو کلاچه عوض می‌کرد مخصوصاً از نوع معکوسش با گاز خلاصی‌های خوش‌نفس. بغل به فرمان می‌زد؛ خلاصه تخیّلی بلندپروازانه داشت و اغلب اوقات هم در فضای خیال خود بود و در حال رانندگی. معلوم بود آخر عاقبت راننده می‌شود که همین طور هم شد البتّه بهره‌ی چندانی از دنیا نبرد و در میان‌سالی در اثر سکته‌ی قلبی از دار دنیا رفت -روانش شاد و یادش جاودان باد- رفیق دوست‌داشتنی و مهربانی بود. بگذریم؛ ما نشسته بودیم با بچه‌ها در سایه‌ی دیوار شمالی دبستان زیر خرپشته كه بلندتر بود. جلوی ما دیگر ساختمانی نبود. از کمی بالاتر ریگ‌های روان آغاز می‌شد. سمت چپ خیابان تا خانه‌ی استاداصغر افضل ساخته شده بود امّا این طرف که ریگ بیشتری داشت هنوز کسی دست به کار ساخت و ساز نشده بود و این میدان بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌ها در مواقع قبل از باز شدن مدرسه و زنگ‌های ورزش. ما نشسته بودیم و گپ می‌زدیم با هم‌کلاسی‌ها که برات آمد ترمزی در سمت راست ما زد. دنده عقب گرفت و ته ماشینش را به بالا داد با سرعت به سوی ما آمد و با یک ترمز شدید جفت‌پا که خطّ ترمزش ۲ متری کشیده شد و تا بغل پاهای من آمد و هر چه خاک‌مرده‌ای توی کوچه بود بر سر و روی ما در سایه نشسته‌ها و هنوز گرد و خاک ترمزش ننشسته بود که گفت:
-     آقای حسنی گفت املا بگو؛ تصحیح هم بکن!
      پیغام آقای حسنی را آورده بود امّا با کامیون که خدا رحم کرد گرد و خاک ترمزش بر سر ما رفت اگر ترمز نگرفته بود خدا می‌داند شاید دیوار مدرسه را بر سر ما خراب می‌کرد. من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و به جای معلّم املای بچه‌ها را تصحیح کنم! حالا خاک بر سر، کنار دیوار مدرسه مانده بودم مات و حیران؛ از جا بلند شدم و یک سیلی جانانه زدم توی گوش برات و گلاویز شدیم و نتیجه‌ی این گلاویزی معلوم بود. یک طرف من بودم؛ یک معلّم زپرتی، معلّم هم نه هنوز، کسی که به جای معلّم باید املا می‌گفت و تصحیح می‌کرد و طرف دیگر برات بود؛ یک راننده‌ی بیابان دیده، سرد و گرم چشیده که همیشه برای دعوا دست کم یک چماق و یک زنجیر اردکانی پشت تشک کامیون داشت. نه او هم راننده بعد از این بود. پیدا بود حاصل این گلاویزی. تازه هیکل من نصف او بود. هم از نظر قواره، هم از نظر وزن. بله نتیجه‌ی این دعوا از ابتدا معلوم بود. کم آوردن من که دل‌شکسته و از همه جا مانده، یک معلّم بعد از این که خاک بر سرش رفته بود و کتک هم خورده بود؛ آن هم من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و تصحیح هم بکنم! آن هم به دست کی؟ برات! که هنوز راننده هم نشده بود و حتّی هنوز برای شاگردی هم کسی قبولش نداشت تا چه رسد به من که همین الآن هم فرمان کلاس را در دست داشتم. نه این عادلانه نبود. من باید اعتراض می‌کردم. براتی که هنوز حق نداشت حتّی از رکاب ماشین شورلت بنزینی مندلی ممد هم بالا برود نه حق نداشت به حرمت منی که باید به جای معلّم املا می‌گفتم و تصحیح هم می‌کردم و نمره می‌دادم و نمره‌ها را در دفتر کلاس هم وارد می‌کردم جسارت کند و احترام مرا با یک ترمز زیر خاک و خل کند. به قصد اعتراض و اعتصاب از مدرسه به سوی خانه راهی شدم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم میخ بنی هندلی برات را مانورهای حسین رضا، جمشید عوض و اسفندیار حسین حسن پشت کامیون شورلت بنزینی و لیلاند مندلی ممد و بعدها هم انترناش خودشان به زمین کوفته بود و میخ طویله‌ی معلّمی مرا هم چرت‌های روی ناهار معلّم‌ها هر روز زنگ اوٓل بعد از ظهرها که باید املایی می‌گفتم و تصحیح می‌کردم و نمره می‌دادم البتّه این کار نه تنها لطمه‌ای به درس و مشق من نمی‌زد بلکه برای من آموزش بیشتری در بر داشت امّا نمی‌دانم به دانش‌آموزان دیگر لطمه می‌زد یا آن‌ها هم همان قدر برای من ترمز می‌گرفتند که برات گرفت. خلاصه آمدم به خانه که الّا و باللّه که دیگر به این مدرسه نمی‌روم؛ مدرسه‌ای که دانش‌آموز شوفر بعد از اینش، خاک بر سر معلّم بعد از اینش کند و تازه بعدش هم او را بزند.
      به خانه آمدم و پدر، جناب شیخ در حال ادای فریضه‌ی ظهر و عصر بود. پشت سرش نشستم. متوجّه من شد چون یکی دو بار اللّه‌اکبر را بلند ادا کرد؛ بلند و اعتراض‌آمیز امّا من همچنان منتظر ماندم تا نماز پایان یافت؛ گفت: این جا چه می‌کنی؟ گفتم: دیگر به این مدرسه نمی‌روم البتّه این جمله‌ی من خیلی بی‌معنی بود چون مدرسه‌ی دیگری در کار نبود به مدرسه‌ی ایران‌دخت که نمی‌توانستم بروم. جناب شیخ بدون این که بپرسد چرا؟ چه شده است؟ چرا پر از گرد و خاکی؟ چه کسی خاک بر سرت کرده است که به مدرسه نمی‌روی؟ گفت: غلط می‌کنی و از جا برخاست و به حیاط خانه رفت. می‌دانستم به کجا می‌رود ؟ یک طاقچه‌ی بلند در حیاط خانه بود که دست ما بچه‌ها به آن نمی‌رسید و فقط بزرگ‌ترها می‌توانستند آن چه را در آن بود بردارند البتّه فکر نمی‌کنم چیز به درد بخوری آن جا بود ولی یک چیز بود که اگر من می‌توانستم آن را گم و گور می‌کردم و آن یک تسمه پروانه‌ی پاره شده بود که حکم شلّاق را داشت و پدر هر وقت قصد تنبیه بچه‌ها می‌کرد به سوی آن می‌رفت و آن را برمی‌داشت گرچه من هرگز ندیده بودم که با آن کسی را بزند ولی نمی‌شد احتیاط را از دست داد. بد شلّاقی بود و ممکن بود کار خود را بکند. تسمه پروانه را برداشت و به سوی من آمد. من به کوچه دویدم و جهت پشت کوچه را انتخاب کردم. شلان شلان به دنبالم آمد و گفت: اگر به هند هم بروی می‌آیم خیلی جدی بود من می‌دویدم. من نوجوان کجا و آن پیرمرد شل کجا؟ کی به گرد من می‌رسید تا خود هند هم نمی‌توانست مرا بگیرد امّا می‌آمد. به خیابان پشتی رسیدم خیابان که چه عرض کنم یکی دو خانه و بهداری آن طرف خیابان ساخته شده بود و علی پرکاس-خدایش بیامرزاد- مشغول خشت‌مالی برای ساختن خانه بود. پاچه‌ها را ورمالیده بود و گل لگد می‌کرد. پدر فریاد زد: علی! این کره‌خر را بگیر! علی هم با پاهای پر از گل چند متری به دنبال من دوید و پیدا بود نمی‌خواهد مرا بگیرد چون اگر می‌خواست یک خیز او بسنده بود. ایستاد و گفت: ارباب من که به این بچه نمی‌رسم چابکه! امّا هم علی می‌دانست هم من و هم جناب شیخ که قضیه از چه قرار است.
      من به سمت کوه انبار، سربالا شدم. پدر هم تا برج ته کوچه‌ی مدرسه بالا آمد و از آن جا به سمت مدرسه پیچید. من از بالای کوه انبار همه چیز را زیر نظر داشتم. وارد مدرسه شد و چند دقیقه بعد لشگر بچه‌ها به سمت کوه سربالا شدند. از مقابل خیابان بالا آمدند در حالی که من نزدیک دهنه‌ی انبار نشسته بودم و به همه چیز اشراف داشتم. وقتی بچه‌ها به بالای کوه رسیدند من سرازیر شدم از سمت دهنه‌ی انبار. آن سال سیل بزرگی آمده بود و یک کال بسیار عمیق در ریگ‌های بین کوره و آبادی کنده بود که من وارد این مسیل گود شدم هنوز به راست ساختمان‌های کوچه‌ی مدرسه نرسیده بودم که آقای حسنی مقابل من سبز شد و فریاد زد: مستقیمی وایستا! و من دیگر نمی‌توانستم اطاعت نکنم. معلّم بود که به شاگردش دستور می‌داد. من ایستادم بچه‌ها هم از پشت سر من رسیدند و جمع پیروز، اسیر شکست‌خورده‌ی خود را با اسکورت کامل و در سکوت محض به مدرسه آوردند. آقای حسنی هم چیزی از من نپرسید انگار همه چیز را از سیر تا پیاز می‌دانست و لابد صرفش نمی‌کرد درباره‌ی آن حرفی بزند و لابد پذیرفته بود که عامل همه‌ی این جنجال‌ها چرت روی ناهار اوست پس بهتر آن که در سکوت طی شود!
      وقتی وارد مدرسه می‌شدم؛ دیدم که عدّه‌ای زن و مرد هم برای تماشا مقابل مدرسه، جلوی خانه‌ی کدخدا نشسته‌اند و عمّه‌ام، حاج هدیه بالا و پایین می‌رفت و ناسزا می‌گفت: قوم مغول! این همه آدم خجالت نمی‌کشید زورتون به بچه رسیده و ناگهان ناسزاهایش متوجّه برادر می‌شد: این شیخو را بگو با لنگ شلش از اون پایین تا این بالا هولک و هولک اومده تا بچه‌شو تنبیه کنه! خلاصه مرا به داخل مدرسه‌ای بردند که معلّم‌ها و پدر در دالان مدرسه روی صندلی نشسته بودند و بچه‌ها هم گرداگرد حیاط ایستاده بودند. غوغایی بر پا بود. آقای هنری هم مثل یک میر غضب جلوی دالان بالا و پایین می‌رفت و یک ترکه‌ی انار را، از همان ترکه‌هایی که در حوض مدرسه می‌خواباند تا یخ بزند و بچه‌ها با دست‌های کوچولوی خود بیاورند و کتک بخورند؛ خودش با دست خودش برداشته بود و هی آن را به پاچه‌ی شلوار خود می‌زد و من خوب می‌دانستم که این ترکه مثل تسمه پروانه‌ی پدر نبود که فقط لولو خورخوره باشد نه عمل‌کرد این ترکه را بارها از نزدیک دیده بودم.
      صدای ناسزاهای عمّه حاج هدیه همچنان از خیابان به گوش می‌رسید و دیگر صدایی جز صدای شَرَق شَرَق ترکه‌ی انار روی پاچه‌ی شلوار مدیر شنیده نمی‌شد. هیچ کس جیک نمی‌زد امّا فحش‌های عمّه حاجی به دلم می‌نشست و آن را خنک می‌کرد. به همه فحش می‌داد به زمین و زمان. همیشه فکر می‌کردم ﻋﻤﻪﺍﻡ ﻣﺮﺍ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪﯼ ﺯﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻤﻪﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ: "ﺑﭽﻪﯼ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ" ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ: "ﺷﻞ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﺎﯾﻪ" ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﯽﮔﻨﺎﻫﻢ ﻋﻤﻪ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﯽ ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﺭ! ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻓﻠﮏ ﺑﻮﺩ. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﻓﻠﮏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﯽ؟ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺷﻤﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ! ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻦﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﺮﺕ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﻘﺼﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺩﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻤﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻼ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻏﻠﺐ ﺑﻬﺖﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺩﻣﻎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻻﺑﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﻣﺎ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺗﺎﺑﻮﺷﮑﻨﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﺤﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﻪ ﻣﻤﺪﻭﯼ ﺷﯿﺦ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻪ! ﻣﮕﺮ ﺟﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺗﺎﺑﻮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻠﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺮﻡ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺟﺮﻡ ﺁﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﺎﺍﯾﻦ ﺳﺒﮏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ ﺟﺮﻣﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﻡ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍﯾﯽ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ; ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ. ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﯿﻪ شوم ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﺰﻧﺪ ﻭ ﺿﻤﻨﺎً ﯾﮏ ﻧﺴﻖﮔﯿﺮﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺸﮑﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﺍﺩﺭﺳﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻢ بپرسد:
      ﺁﻫﺎﯼ ﺗﻮ که ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯽ! ﻣﺮﮔﺖ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﻢ:ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺁﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﺵ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺩﺍﺩﻡ.
      ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﻂ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ! ﻭ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺧﯿﺮ ﯾﮏ ﻃﺮﻑﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﯾﮏ ﻋﺰﯾﺰ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ، ﻋﻠﯽ ﻣﻼ، ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺰ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ: ﺩﺍﯾﯽﺯﺍﺩﻩﯼ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺖ. ﭘﺴﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺧﻂﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﺮﻧﺠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼ ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﻢﻫﺎﯼ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﻣﯿﺮﺍﺛﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ ﻧﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ. ﺍﻭ ﺣﺘﯽ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ آﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﻫﺪﺍﯾﯽ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﺻﺪﻗﻪﯼ ﺳﺮ ﭘﺮﺯﯾﺪﻧﺖ ﺁﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺼﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ. ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ. ﺍﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﭻ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﮔﭻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﭻﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ; ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺖ ﮔﭻﻫﺎﯼ ﻧﺮﻡﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻋﻠﯽ ﻣﻼ، ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ من ﻭﻗﺖ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ. ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺮ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺫﻋﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ;ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﯾﮏ ﺯﯾﺮﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﭘﻮﺷﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺒﻮﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﻘﺪﻩﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﻧﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ. ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ.
      ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﻤﺒﻞ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮﯼ، ﺧﭙﻠﮕﯽ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ; ﻋﻠﯿﻮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﭼﻮﺑﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ. ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺍﻻﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﮐﻔﺶﻫﺎ ﻭ ﺟﻮﺭﺍﺏﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻃﺎﻗﻮﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺶ! ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﻏﺮﻏﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻋﻠﯿﻮ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻣﯽﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺷﯿﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻪﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺶ ﻗﻨﺪ ﺁﺏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﺴﺎﺏ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯽﺭﺳﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻮﺗﻮﻟﻪ!
      ﻣﻦ  ﺑﺎ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺧﻄﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﺗﺎﺑﻮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺧﻄﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵﻫﺎﺗﻮﻥ ﻓﺮﻭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﺮﮎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
      ﻧﻄﻖ ﻏﺮﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﯽ ﻃﻔﺮﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﮐﻢﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﺒﯿﻬﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﺗﺮﺳﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﻓﺮﺝﭘﻮﺭ ﭘﺴﺮ ﯾﮏ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﺰﺩﯼ ﻓﻬﺮﺟﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻼﺱ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺳﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﻠﯽ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ - ﺧﺪﺍﯾﺶ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺍﺩ- ﺍﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻼﺳﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﺁﺏ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺖ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﺪﻩﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮ ﺑﻮﺩﻧﺪ; ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻮﺵﺳﺨﻦ ﻭ ﺧﻮﺵﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻟﻬﺠﻪﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﯾﺰﺩﯾﺶ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﭘﺎ ﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺟﺮﻗﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﭻﭘﭽﻪﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻧﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻔﻮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻫﻢ ﻋﻔﻮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﻫﻢ ﺫﻭﻕﺯﺩﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻭ ﺧﻮﺷﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭼﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽﺗﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺯﻋﻤﺎﯼ ﻗﻮﻡ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﯽﺁﻣﺪ ﺁﻥ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪ. ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻐﻞ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﻧﺪﻩﯼ ﺻﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻏﺎﺯ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﺑﯽﺟﺎ ﻫﻢ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﻼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺮﻩ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻄﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺪﻧﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺧﺎﺭﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ.

محمد مستقیمی، راهی

گاسپادین ریشفسکی

      سال‌های ۵۴ یا ۵۵ بود. من در واحد تهیّه‌ی مواد غیر فلزّی ذوب آهن، به عنوان نقشه‌بردار در واحد نقشه‌برداری که شامل یک رییس مهندس و چند تکنسین نقشه‌بردار و چند تکنسین نقشه‌کش بود مشغول کار بودم. اداره‌ی ما در اصفهان، خیابان سیدعلی‌خان بود. نقشه‌کش‌ها همیشه توی اداره بودند امّا ما نقشه‌بردارها اغلب در مأموریت توی این معدن یا آن معدن بودیم. نقشه‌کش‌ها پنج نفر بودند: سه نفر زن که یکی از آن‌ها یک دختر روس بود به نام رزا پولیو کوا و یک زن و یک دختر ایرانی و دو مرد و ما هم سه نقشه‌بردار مرد. همه توی یک سالن بودیم به اضافه‌ی یک خانم مسن درشت به نام خانم اله که دو رگه‌ی ایرانی روسی بود و میز کارش توی همان سالن بود. زنی بود بسیار مهربان و دوست‌داشتنی. شوهرش هم رییس حراست اداره بود. نمی‌دانم چرا او با ما هم‌اتاق بود چون کارهایمان با هم خیلی ارتباط نداشت. شاید به خاطر این بود که تنها کارشناس زن روس در اتاق ما بود. روس‌ها ظاهراً از سوی ساواک خیلی کنترل می‌شدند که با ایرانی‌ها ارتباط نزدیک نداشته باشند نمی‌دانم رژیم ایران از نفوذ کمونیسم در ایران می‌ترسید یا دلیل دیگری داشت چون کارشناسان روس، چه این خانم که مستقیماً با ما هم‌کار بود و چه زمین‌شناسانی که در معادن ناچار بودند با ما در ارتباط باشند خیلی احتیاط می‌کردند و اجازه نمی‌دادند با آن‌ها پسرخاله بشویم. البته هرگز کسی ما را از این نزدیکی منع نکرد ولی انگار آنان منع شده بودند.
      من ریش بسیار پرپشتی گذاشته بودم و کارشناسان روس اسم مرا گذاشته بودند: گاسپادین ریشفسکی. گاسپادین به معنی آقاست و اوفسکی هم پسوند فامیلی است در زبان روسی مثل همان زاده‌ی خودمان. در میان این کارشناسان زمین‌شناس مرد میان‌سالی بود به نام گاسپادین جمال که به خاطر مدّت طولانی هم‌کاری ما در معدن دلیجان بیش از بقیّه با من دوست بود. روزها که در معدن ارتباط کاری داشتیم و عصرها و شب‌ها هم در کمپ در شهر دلیجان با هم زندگی می‌کردم؛ اغلب هفته‌ای سه یا چهار روز. بیشتر اوقات یک‌شنبه‌ها به مأموریت می‌رفتیم و غروب چهارشنبه‌ها هم برمی‌گشتیم و پنج‌شنبه و شنبه را اغلب توی اداره‌ی اصفهان بودیم.
      زبان روسی مخرج (ه،ح) ندارد و روس‌ها این واج را (خ) تلفّظ می‌کنند و گاهی فارسی حرف زدنشان خیلی بامزه می‌شود آن قدر با این تلفّظ‌های (خ) اخت شده بودیم و شوخی کرده بودیم که ما ایرانی‌ها وقتی با روس‌ها به فارسی حرف می‌زدیم (ه،ح)ها را (خ)می‌گفتیم و گاهی سبب خنده‌ی فراوان می‌شد به ویژه در مورد واژه‌ی شاهنشاه که من به آن گیر سه‌پیچ داده بودم و هی حرف شاخنشاخ را پیش کشیده و تکرار می‌کردم و گاهی وحشت را در نگاه آنان حس می‌کردم و گریزشان از بحث را به خوبی درمی‌یافتم. برایم عجیب بود یعنی ساواک آنان را این قدر ترسانده بود یا کا گ ب و شاید هم هم‌کاری این دو سازمان مخوف.
      هر روز عصر من و گاسپادین جمال در سرمای دلیجان و در گرمای جرعه جرعه ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی می‌کردیم و من هر بار که کیش می‌دادم یا کیش می‌شدم و می‌خواستم شاه را حرکت دهم واژه‌ی شاخنشاخ را با تکیه و تأکید روی هجای آخر تکرار می‌کردم و گاسپادین جمال پوزخندی می‌زد و می‌گذشت.
      روزی در معدن با هم مشغول کار بودیم او محل سونداژها را روی زمین مشخص می‌کرد کارگر نقشه‌برداری میر یا شابلون را در محل می‌گذاشت. من زوایای مربوط را از دوربین قرائت می‌کردم و گاسپادین جمال یادداشت می‌کرد. هرگز فراموش نمی‌کنم به محض این که من خواندم: خفتاد و خشت. ناگهان گاسپادین جمال با عصبانیت آمیخته به اعتراض فریاد زد: چی خفتاد و خشت؟ هفتاد و هشت و تا زمانی که او توضیح نداد که او روس‌تبار نیست و گرجی است و مخرج (ه)دارد؛ شاخ‌های من فرو ننشست و از آن به بعد من در گفت‌وگو با روس‌ها مردّد می‌شدم (ه) را (خ) بگویم یا نه!
      یکی از همان شنبه‌ها بود که در اداره‌ی اصفهان بودیم درست بحبوحه‌ی جریان ترور شمس‌آبادی و چند روحانی دیگر در اصفهان و درچه و نجف‌آباد بود. همان جنجال کتاب شهید جاوید و دار و دسته‌ی سید مهدی هاشمی و بچه‌های قهدریجان که گرفتار شده بودند و محاکمه‌ی آن‌ها در اصفهان جریان داشت و اتفاقاً پدر یکی از تکنسین‌های نقشه‌کش ما وکیل این متهمان بود و بحث داغ اتاق نقشه‌برداری اغلب حول و حوش همین موضوغ که نمی‌دانم چی شد که ناگهان جرقّه‌ای در ذهن من زده شد و من لال شده هم بلافاصله به زبان آوردم: بچه‌ها! فکر نمی‌کنید این سید مهدی هاشمى امام زمان باشه!؟ ببینید! سید که هست. اسمش هم که مهدیه. فامیلش هم که هاشمیه!
      نمی‌دانم چرا برای کسی این کشف من جالب نبود چون نه تنها استقبالی از آن نشد بلکه یکی یکی با یابو آب دادن بحث را پیچاندند. هنوز یک ساعتی از این موضوع نگذشته بود که از طرف حراست اداره زنگ زدند که بیا پایین موضوع مهمّی است! و من از همه جا بی‌خبر ؛آمدم. شوهر خانم اله گفت: از ساواک زنگ زدند که تو را ببریم اداره‌ی ساواک، توی خیابان کمال اسماعیل! خودت می‌روی یا ببرمت؟ خیلی با هم دوست بودیم سعی می‌کرد طوری بیان کند که هم کمی مرا بترساند؛ وانمود کند که چیز مهمّی نیست در حالی که اصلاً نمی‌دانست موضوع چیست؟ من واقعاً جا خوردم و تنها حدسی که می‌توانستم بزنم همان جریان شاخنشاخ بود و لاغیر. گفتم: خودم می‌روم و راه افتادم فاصله‌ی زیادی نبود. تصمیم گرفتم پیاده بروم تا فرصت داشته باشم ذهنم را جمع و جور کنم تا بتوانم جواب‌گو باشم.
      دم در خیلی معطل نشدم بلافاصله پس از بازدید بدنی به اتاق تمشیت راهنمایی شدم نگهبانی که مرا هدایت کرد در را باز کرد و پس از ورود من گفت: همین جا منتظر باش! و در را بست و رفت و اتاق تمشیت یک اتاق نسبتاً بزرگ بود که یک میز ساده‌ی چوبی در وسط آن بود با دو صندلی تاشو در دو طرف آن و یک چراغ نورافکن دار که از سقف تا روی میز پایین آمده بود؛ به حدّی پایین که نمی‌شد زیرش بایستی و دیگر هیچ چیز در آن اتاق نبود. این فضا خود به خود در من وحشت ایجاد کرد و انتظار بیش از حد هم مزید بر علّت شد و هر لحظه خود را بیشتر می‌باختم. نام ساواک، ندانستن دلیل احضار، این اتاق کذایی و انتظاری که دیگر داشت از ساعت هم می‌گذشت.
      ناگهان در به شدّت باز شد و یک مرد عصبانی وارد شد. من روی یکی از آن دو صندلی نشسته بودم. خواستم به احترام از جا برخیزم که از پشت سر دو دست بر روی شانه‌هایم گذاشت و با شدّتی هر چه تمام‌تر مرا نشاند. من منتظر پرسش‌های او بودم که گفت: خب که امام زمانتو می‌شناسی؟ و ناگهان شستم خبردار شد که: ای داد و بی‌داد! جریان شاخنشاخ نیست. موضوع شوخی دو ساعت پیش است. گفتم: نه آقا! چطور مگه؟ گفت: چه غلطی کردی امروز صبح، تو دفترتون، فلان فلان شده! و چند فحش آب‌دار چارواداری چاله‌میدونی دیگر نثارم کرد. گفتم: آقا! یک شوخی بود که ناگهان به ذهنم رسید؛ من هم بدون فکر به زبون آوردم. صدایش را هر لحظه بلندتر می‌کرد: حالا که زبونتو از حلقومت بیرون کشیدم دیگه نمی‌تونی به زبون بیاری! بنای التماس گذاشتم با تأکید روی شوخی بودن این واقعه که بالاخره گفت: اگر اطمینان نداشتم که شوخیه هر چی دم دستم بود؛ توی هر چی نه بدترت می‌کردم و دوباره هر چه لایق ریشش بود نثار من کرد و ناگهان لحنش کمی آرام‌تر شد و گفت: حالا شوخی احمق! فکر نکردی اگر این شوخی بی‌مزه‌ی تو به صورت یک شایعه تو بازار اصفهان بپیچه چه بلوایی به پا می‌شه؟ با تمام ساواکی بودنش و بی تو دهنیش این یکی را راست می‌گفت ممکن بود دوباره غائله‌ای مثل غائله‌ی باب در زمان قاجار به وجود بیاد. راستش اصلاً به این پی‌آمد فکر نکرده بودم. گفتم: نه واللّه! قصد من فقط و فقط خنداندن دوستان بود. خلاصه پس از تهدید و ارعاب بسیار و تأکید روی این که بعد از این مواظب باشم که هر شکری را هر جایی نخورم؛ مرا مرخص کرد و من درب و داغون، در حالی که به این باور نزدیک می‌شدم که: از هر دو نفر ایرانی یکی ساواکی است به خانه رفتم. کدام یک از هم‌کاران به این سرعت راپرت مرا داده بود؟ ساعت‌ها تک تک آن‌ها را در ذهن خود داوری کردم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.حالا خوب ترس هم‌کاران روس را از ساواک و کا. گ.ب. درک می‌کردم با این که شکنجه‌ی من یکی دو ساعت بیشتر نبود و تازه فقط روانی بود باز خوب شد که در مورد شاخنشاخ نبود.
      از این جریان مدّت‌ها گذشت تا این که یک گاسپادین جمال دوباره شاخ مرا درآورد. گفتم که هر روز عصر تا پاسی از شب رفته توی اتاق نشیمن کمپ در گرماگرم جرعه‌های ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی می‌کردیم روس‌ها اغلبشان شطرنج‌بازان قهّاری هستند امّا گاسپادین جمال که روس نبود گرجی بود امّا شطرنج‌باز بود و یک روز سر وعده‌ی هر روزه هر چه منتظرش ماندم نیامد. ناچار به اتاقش رفتم و اعتراض کردم که چرا برای برنامه‌ی هر روزه به اتاق نشیمن نمی‌آید؟ می‌دانید من بچه مسلمان در ایران پرورش یافته و با فرهنگ اسلامی رشد کرده از یک کارشناس روس در یک کشور کمونیستی بزرگ شده چه شنیدم که شاخ درآوردم: رمضان! بازی و ودکا برای یک ماه تعطیل!
      ۱_ حسن صیامی شوهر خانم اله
     ۲_-خانم دژبخش شیرازی نقشه‌کش، بعدها معلوم شد ساواکی بوده است.

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۳

در سوگ مادرم



در سوگ مادرم


بقچه‌ی عشق


تلفن زنگ زد در آن سوی سيم


خبری ساده بود، مادر مرد


پسری بر زمين نشست و شكست


از درخت سترگ شاخه‌ی ترد


پسری دل شكسته مادر را


برد و با دست خود به خاك سپرد


در همه عمر خود همين يك بار


رفت و فرزند خويش را آزرد


دست خالی نرفت مادر من


عشق را بقچه بست و با خود برد


30 تیر 88


م - راهی

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

Fw: رویاندن پل‌هایی زنده

Subject: رویاندن پل‌هایی زنده

هند، استانی دارد به نام مگالایا Meghalaya. گمان می‌رود که اینجا یکی از پر باران‌ترین مناطق دنیا باشد. در این منطقه جنگل‌هایی انبوه و رودهای خروشان بی‌شمار قرار دارد.
گذر از این رودها یکی از دغدغه‌های همیشگی مردم بوده است. اما مردم این ناحیه به جای بنا کردن پل‌هایی از چوب، سنگ، فلز یا سیمان و بتن و به جای استفاده از دانش مهندسی و معماری پل، سال‌های متمادی است که آراسته به هنر و دانشی منحصر به فرد شده‌اند!
آنها پل‌ها را نمی‌سازند، بلکه می‌رویانند!
مردم ریشه‌ها و شاخه‌های درختانی را که در دو سوی رودخانه قرار دارند، با دست در راستای افقی قرار می‌دهند و به تدریح شبکه‌ای زنده از ریشه‌ها و شاخه‌ها ایجاد می‌کنند.
طول بعضی از این پل‌های زنده به حدود سی متر هم می‌رسد و می‌تواند وزن پنجاه نفر و حتی بیشتر را هم تحمل کند.
از آنجا که این پل‌ها زنده هستند، مقاومت و دوان آنها نسبت به پل‌های چوبی، بسیار بیشتر است. از آنجا که میزان بارش سالانه در این منطقه از هند، ۱۵ متر است، این پل‌های زنده به تدریج رشد می‌کنند و بر مقاومت آنها افزوده می‌شود.
ساکنان محلی هند، بیش از هزار سال است که این کار را می‌کنند، آنها بیشتر از درخت کائوچو برای این کار استفاده می‌کنند.
البته ساخت یک پل با این روش، بسیار طول می‌کشد و ده تا پانزده سال طول می‌کشد، چرا که باید با صبر و حوصله فراوان و بدون آسیب رساندن به بافت زنده درختان، آنها را در جهت مناسب رویاند. در عوض پلی ساخته می‌شود که برای نوه‌های سازنده هم قابل استفاده خواهد بود.
بسیاری از ساکنان این هنر را به فرزندان خود می‌آموزند و به آنها یاد می‌دهند چطور بدون آسیب رساندن به ریشه‌های درختان با شکیبایی، پل‌هایی سبز درست کنند.
این پل‌ها نمونه‌ والایی از پیوند انسان و طبیعت است.

 

Fw: عظمت آمازون


Subject: عظمت آمازون


 
 
 
عظمت آمازون
 
 
 
--

Fw: چرا مردها به ندرت افسرده میشن؟


Subject: چرا مردها به ندرت افسرده میشن؟


 
WHY MEN ARE SELDOM DEPRESSED:
چرا مردها بندرت افسرده می شوند
 
 
Men Are Just Happier People --
مردان اصولا آدم های شادتری هستند
What do you expect from such simple creatures?
از موجودی به این سادگی چه انتظاری داری؟
Your last name stays put.
نام خانوادگی تو باقی می ماند
The garage is all yours.
تمام فضای گاراژ به تو تعلق داره
Wedding plans take care of themselves.
برنامه ریزی برای عروسی خود بخود انجام میشه
Chocolate is just another snack.
شکولات هم یک خوردنی دیگه ست
You can be President.
می تونی رئیس جمهور بشی
You can never be pregnant.
هرگز حامله نمیشی
You can wear a white T-shirt to a water park.
برای رفتن به پارک آبی می تونی تی شرت سفید بپوشی
You can wear NO shirt to a water park.
برای رفتن به پارک آبی می تونی اصلا هیچی نپوشی
Car mechanics tell you the truth.
مکانیک اتومبیل به شما راست میگه
The world is your urinal.
تمام دنیا آبریزگاه توست
You never have to drive to another gas station restroom because this one is just too icky.
مجبور نیستی مسافت زیادی تا پمپ بنزین بعدی رانندگی کنی به این دلیل که دستشوئی این یکی خیلی کثیفه
You don't have to stop and think of which way to turn a nut on a bolt.
مجبور نیستی برای اینکه بدونی مهره رو از کدوم طرف روی پیچ بچرخونی مدتی فکر کنی
Same work, more pay.
کار یکسان، درآمد بیشتر
Wrinkles add character.
چین و چروک به تو شخصیت میده
Wedding dress $5000. Tux rental-$100.100 
لباس عروس 5000 دلاره، هزینه یک شب کرایه تاکسیدو فقط 100 دلاره
New shoes don't cut, blister, or mangle your feet.
کفش نو پای تو رو زخم نمی کنه،
 
One mood all the  time.
می تونی همیشه یک حالت داشته باشی
 
Phone conversations are over in 30 seconds flat.
مکالمه تلفنی تو فقط سی ثانیه طول می کشه
You know stuff about tanks.
خیلی چیز درباره مخزن آب توآلت می دونی
A five-day vacation requires only one suitcase.
برای 5 روز مرخصی فقط به یک چمدان احتیاج داری
You can open all your own  jars.
خودت می تونی در تمام بطری ها رو باز کنی
You get extra credit for the slightest act of thoughtfulness.
با کوچکترین کار متفکرانه اعتبار زیادی کسب می کنی
If someone forgets to invite you,
He or she can still be your friend.
اگر کسی فراموش کرد تو رو دعوت کنه
چه زن و چه مرد، بازم دوست تو باقی می مونه
 
Your underwear is  $8.95 for a three-pack.
سه تا شورت برای تو فقط 8.95 دلار خرج داره
Three pairs of shoes are more than enough.
سه جفت کفش از سرت هم زیاده
You almost never have strap problems in public.
هرگز در اماکن عمومی مشکلی با بند لباس زیر نداری
You are unable to see wrinkles in your clothes.
تو قادر به دیدن چروک لباست نیستی
Everything on your face stays its original color.
 هرچیزی روی صورت تو همیشه به رنگ طبیعی باقی می مونه
The same hairstyle lasts for years, maybe decades.
یک مدل مو برای سالها، و یا ده ها سال کافیه
You only have to shave your face and neck.
تو فقط باید موهای صورت و گردنت رو بتراشی
 
You can play with toys all your life.
در تمام عمر می تونی با اسباب بازی بازی کنی
One wallet and one pair of shoes -- one color for all seasons.
یک کیف پول و یک جفت کفش....و یک رنگ برای تمام فصلها کافیه
You can wear shorts no matter how your legs look.
پاهات هر شکلی که باشن بازم می تونی شلوار کوتاه بپوشی
You can 'do' your nails with a pocket knife.
می تونی با چاقوی جیبی ناخن هات رو تمیز و مرتب کنی
You have freedom of choice concerning growing a mustache.
برای سبیل گذاشتن اختیار تام داری
. You can do Christmas shopping for 25 relatives
On December 24 in 25 minutes.
می تونی برای 25 نفر از بستگان روز 24 دسامبر در عرض 25 دقیقه هدیه بخری
No wonder men are happier.
پس عجیب نیست که مردها شادتر هستن
send this to the women who can handle it
این ایمیل رو برای خانمهایی که طاقتشو دارن بفرست
And to the men who will enjoy reading it.
و به آقایانی که از خواندنش کیف می کنن
 
 
   Men Are Just Happier People
مردان همینجوری شادتر هستن