سالهای ۵۴ یا ۵۵ بود. من در واحد تهیّهی مواد غیر فلزّی ذوب آهن، به عنوان نقشهبردار در واحد نقشهبرداری که شامل یک رییس مهندس و چند تکنسین نقشهبردار و چند تکنسین نقشهکش بود مشغول کار بودم. ادارهی ما در اصفهان، خیابان سیدعلیخان بود. نقشهکشها همیشه توی اداره بودند امّا ما نقشهبردارها اغلب در مأموریت توی این معدن یا آن معدن بودیم. نقشهکشها پنج نفر بودند: سه نفر زن که یکی از آنها یک دختر روس بود به نام رزا پولیو کوا و یک زن و یک دختر ایرانی و دو مرد و ما هم سه نقشهبردار مرد. همه توی یک سالن بودیم به اضافهی یک خانم مسن درشت به نام خانم اله که دو رگهی ایرانی روسی بود و میز کارش توی همان سالن بود. زنی بود بسیار مهربان و دوستداشتنی. شوهرش هم رییس حراست اداره بود. نمیدانم چرا او با ما هماتاق بود چون کارهایمان با هم خیلی ارتباط نداشت. شاید به خاطر این بود که تنها کارشناس زن روس در اتاق ما بود. روسها ظاهراً از سوی ساواک خیلی کنترل میشدند که با ایرانیها ارتباط نزدیک نداشته باشند نمیدانم رژیم ایران از نفوذ کمونیسم در ایران میترسید یا دلیل دیگری داشت چون کارشناسان روس، چه این خانم که مستقیماً با ما همکار بود و چه زمینشناسانی که در معادن ناچار بودند با ما در ارتباط باشند خیلی احتیاط میکردند و اجازه نمیدادند با آنها پسرخاله بشویم. البته هرگز کسی ما را از این نزدیکی منع نکرد ولی انگار آنان منع شده بودند.
من ریش بسیار پرپشتی گذاشته بودم و کارشناسان روس اسم مرا گذاشته بودند: گاسپادین ریشفسکی. گاسپادین به معنی آقاست و اوفسکی هم پسوند فامیلی است در زبان روسی مثل همان زادهی خودمان. در میان این کارشناسان زمینشناس مرد میانسالی بود به نام گاسپادین جمال که به خاطر مدّت طولانی همکاری ما در معدن دلیجان بیش از بقیّه با من دوست بود. روزها که در معدن ارتباط کاری داشتیم و عصرها و شبها هم در کمپ در شهر دلیجان با هم زندگی میکردم؛ اغلب هفتهای سه یا چهار روز. بیشتر اوقات یکشنبهها به مأموریت میرفتیم و غروب چهارشنبهها هم برمیگشتیم و پنجشنبه و شنبه را اغلب توی ادارهی اصفهان بودیم.
زبان روسی مخرج (ه،ح) ندارد و روسها این واج را (خ) تلفّظ میکنند و گاهی فارسی حرف زدنشان خیلی بامزه میشود آن قدر با این تلفّظهای (خ) اخت شده بودیم و شوخی کرده بودیم که ما ایرانیها وقتی با روسها به فارسی حرف میزدیم (ه،ح)ها را (خ)میگفتیم و گاهی سبب خندهی فراوان میشد به ویژه در مورد واژهی شاهنشاه که من به آن گیر سهپیچ داده بودم و هی حرف شاخنشاخ را پیش کشیده و تکرار میکردم و گاهی وحشت را در نگاه آنان حس میکردم و گریزشان از بحث را به خوبی درمییافتم. برایم عجیب بود یعنی ساواک آنان را این قدر ترسانده بود یا کا گ ب و شاید هم همکاری این دو سازمان مخوف.
هر روز عصر من و گاسپادین جمال در سرمای دلیجان و در گرمای جرعه جرعه ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی میکردیم و من هر بار که کیش میدادم یا کیش میشدم و میخواستم شاه را حرکت دهم واژهی شاخنشاخ را با تکیه و تأکید روی هجای آخر تکرار میکردم و گاسپادین جمال پوزخندی میزد و میگذشت.
روزی در معدن با هم مشغول کار بودیم او محل سونداژها را روی زمین مشخص میکرد کارگر نقشهبرداری میر یا شابلون را در محل میگذاشت. من زوایای مربوط را از دوربین قرائت میکردم و گاسپادین جمال یادداشت میکرد. هرگز فراموش نمیکنم به محض این که من خواندم: خفتاد و خشت. ناگهان گاسپادین جمال با عصبانیت آمیخته به اعتراض فریاد زد: چی خفتاد و خشت؟ هفتاد و هشت و تا زمانی که او توضیح نداد که او روستبار نیست و گرجی است و مخرج (ه)دارد؛ شاخهای من فرو ننشست و از آن به بعد من در گفتوگو با روسها مردّد میشدم (ه) را (خ) بگویم یا نه!
یکی از همان شنبهها بود که در ادارهی اصفهان بودیم درست بحبوحهی جریان ترور شمسآبادی و چند روحانی دیگر در اصفهان و درچه و نجفآباد بود. همان جنجال کتاب شهید جاوید و دار و دستهی سید مهدی هاشمی و بچههای قهدریجان که گرفتار شده بودند و محاکمهی آنها در اصفهان جریان داشت و اتفاقاً پدر یکی از تکنسینهای نقشهکش ما وکیل این متهمان بود و بحث داغ اتاق نقشهبرداری اغلب حول و حوش همین موضوغ که نمیدانم چی شد که ناگهان جرقّهای در ذهن من زده شد و من لال شده هم بلافاصله به زبان آوردم: بچهها! فکر نمیکنید این سید مهدی هاشمى امام زمان باشه!؟ ببینید! سید که هست. اسمش هم که مهدیه. فامیلش هم که هاشمیه!
نمیدانم چرا برای کسی این کشف من جالب نبود چون نه تنها استقبالی از آن نشد بلکه یکی یکی با یابو آب دادن بحث را پیچاندند. هنوز یک ساعتی از این موضوع نگذشته بود که از طرف حراست اداره زنگ زدند که بیا پایین موضوع مهمّی است! و من از همه جا بیخبر ؛آمدم. شوهر خانم اله گفت: از ساواک زنگ زدند که تو را ببریم ادارهی ساواک، توی خیابان کمال اسماعیل! خودت میروی یا ببرمت؟ خیلی با هم دوست بودیم سعی میکرد طوری بیان کند که هم کمی مرا بترساند؛ وانمود کند که چیز مهمّی نیست در حالی که اصلاً نمیدانست موضوع چیست؟ من واقعاً جا خوردم و تنها حدسی که میتوانستم بزنم همان جریان شاخنشاخ بود و لاغیر. گفتم: خودم میروم و راه افتادم فاصلهی زیادی نبود. تصمیم گرفتم پیاده بروم تا فرصت داشته باشم ذهنم را جمع و جور کنم تا بتوانم جوابگو باشم.
دم در خیلی معطل نشدم بلافاصله پس از بازدید بدنی به اتاق تمشیت راهنمایی شدم نگهبانی که مرا هدایت کرد در را باز کرد و پس از ورود من گفت: همین جا منتظر باش! و در را بست و رفت و اتاق تمشیت یک اتاق نسبتاً بزرگ بود که یک میز سادهی چوبی در وسط آن بود با دو صندلی تاشو در دو طرف آن و یک چراغ نورافکن دار که از سقف تا روی میز پایین آمده بود؛ به حدّی پایین که نمیشد زیرش بایستی و دیگر هیچ چیز در آن اتاق نبود. این فضا خود به خود در من وحشت ایجاد کرد و انتظار بیش از حد هم مزید بر علّت شد و هر لحظه خود را بیشتر میباختم. نام ساواک، ندانستن دلیل احضار، این اتاق کذایی و انتظاری که دیگر داشت از ساعت هم میگذشت.
ناگهان در به شدّت باز شد و یک مرد عصبانی وارد شد. من روی یکی از آن دو صندلی نشسته بودم. خواستم به احترام از جا برخیزم که از پشت سر دو دست بر روی شانههایم گذاشت و با شدّتی هر چه تمامتر مرا نشاند. من منتظر پرسشهای او بودم که گفت: خب که امام زمانتو میشناسی؟ و ناگهان شستم خبردار شد که: ای داد و بیداد! جریان شاخنشاخ نیست. موضوع شوخی دو ساعت پیش است. گفتم: نه آقا! چطور مگه؟ گفت: چه غلطی کردی امروز صبح، تو دفترتون، فلان فلان شده! و چند فحش آبدار چارواداری چالهمیدونی دیگر نثارم کرد. گفتم: آقا! یک شوخی بود که ناگهان به ذهنم رسید؛ من هم بدون فکر به زبون آوردم. صدایش را هر لحظه بلندتر میکرد: حالا که زبونتو از حلقومت بیرون کشیدم دیگه نمیتونی به زبون بیاری! بنای التماس گذاشتم با تأکید روی شوخی بودن این واقعه که بالاخره گفت: اگر اطمینان نداشتم که شوخیه هر چی دم دستم بود؛ توی هر چی نه بدترت میکردم و دوباره هر چه لایق ریشش بود نثار من کرد و ناگهان لحنش کمی آرامتر شد و گفت: حالا شوخی احمق! فکر نکردی اگر این شوخی بیمزهی تو به صورت یک شایعه تو بازار اصفهان بپیچه چه بلوایی به پا میشه؟ با تمام ساواکی بودنش و بی تو دهنیش این یکی را راست میگفت ممکن بود دوباره غائلهای مثل غائلهی باب در زمان قاجار به وجود بیاد. راستش اصلاً به این پیآمد فکر نکرده بودم. گفتم: نه واللّه! قصد من فقط و فقط خنداندن دوستان بود. خلاصه پس از تهدید و ارعاب بسیار و تأکید روی این که بعد از این مواظب باشم که هر شکری را هر جایی نخورم؛ مرا مرخص کرد و من درب و داغون، در حالی که به این باور نزدیک میشدم که: از هر دو نفر ایرانی یکی ساواکی است به خانه رفتم. کدام یک از همکاران به این سرعت راپرت مرا داده بود؟ ساعتها تک تک آنها را در ذهن خود داوری کردم و به هیچ نتیجهای نرسیدم.حالا خوب ترس همکاران روس را از ساواک و کا. گ.ب. درک میکردم با این که شکنجهی من یکی دو ساعت بیشتر نبود و تازه فقط روانی بود باز خوب شد که در مورد شاخنشاخ نبود.
از این جریان مدّتها گذشت تا این که یک گاسپادین جمال دوباره شاخ مرا درآورد. گفتم که هر روز عصر تا پاسی از شب رفته توی اتاق نشیمن کمپ در گرماگرم جرعههای ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی میکردیم روسها اغلبشان شطرنجبازان قهّاری هستند امّا گاسپادین جمال که روس نبود گرجی بود امّا شطرنجباز بود و یک روز سر وعدهی هر روزه هر چه منتظرش ماندم نیامد. ناچار به اتاقش رفتم و اعتراض کردم که چرا برای برنامهی هر روزه به اتاق نشیمن نمیآید؟ میدانید من بچه مسلمان در ایران پرورش یافته و با فرهنگ اسلامی رشد کرده از یک کارشناس روس در یک کشور کمونیستی بزرگ شده چه شنیدم که شاخ درآوردم: رمضان! بازی و ودکا برای یک ماه تعطیل!
۱_ حسن صیامی شوهر خانم اله
۲_-خانم دژبخش شیرازی نقشهکش، بعدها معلوم شد ساواکی بوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر