بیدآباد
امروز پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۹۳ زدم بیرون به قصد پرسه زدن تو محله بیدآباد قسمت جنوبی حدود مسجد سیّد و بازارچه بیدآباد. چند تایی عکس از مسجد سیّد گرفتم و سری هم به امامزاده سیّد شفتی که در زاویهی شرقی مسجد به اتّفاق پسران و نوادگان خفته است زدم و حیران و سرگردان در تاریخ و یکهتازیهای این سیّد اولاد پیغمبر در اصفهان که چه حدّ و قصاصهایی که به حکم فرمان ایشان فیالمجلس به دست برخیانش در همین مسجد انجام شد که خدا بهتر میداند و من هم جسته گریخته این ور و اون ور خوندهام امّا تاریخ است و فراموشی و مخصوصاً ما امّت رسولاللّه که ارادت خاص به اولاد او داریم و هر چه آن سیّد کند نیکو بود. هنوز از دفن این سیّد اولاد پیغمبر خیلی نمیگذرد و هنوز شاید پیر و پاتالی باشد که از شنیدهها چیزی به یاد داشته باشد بگذار چند صباحی دیگر بگذرد و دو سه تایی معجزهی شفای کور و کچلی شایع شود تا از هارون ولات هم مستجابالدّعوهتر شود همین الانش هم کلّی زایر داشت که مشغول آه و ناله بودند و التماس توسّل داشتند زنها بیشتر. همیشه همین طوره هر قومی جاهلترند و عقبتر بیشتر اسیر این قزعبلات. از زیارت آقا، سید جلیل، سید شفتی، دست میکشم و در بازارچه بیدآباد پرسهام را ادامه میدم که مغازهای با دو سه مرد و سه چهار زن قلمزن نظرم را جلب میکند میایستم جوان سری تکان میدهد و سلام میکند. با همان اشاره سر پاسخ میدهم مرد بزرگتر که انگار استاد همه است سلام و احوالپرسی میکند و میگوید آقای ابوالقاسمی؟ میگویم نه و وارد میشوم میپرسد مگر شما دبیر ادبیات ما نبودید؟ گفتم شاید همکلاس بوده باشیم درسته امّا اسم اشتباه است؛ مستقیمی هستم. هان ببخشید درست است و شروع میکند از مدرسه و کلاس و همکلاسیهایش مخصوصاً آن یکی که من بیش از همه سر به سرش میگذاشتم و راست میگفت جوانی هنرمند اما بهلولصفت بود. گفت: آره هنرمنده الان هم سنگ قبر میتراشد یادش به خیر یک روز گفت: آقا یک رباعی گفتهام روی تخته بنویسم گفتم بنویس نوشت :
هر کس به طریقی شیشه ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
از این غضنفر بپرسید چرا از اون کلّهی شهر پا میشه میاد محلّه ما شیشه ما میشکند
گفتم: قشنگه اما فکر نمیکنی مصراع آخر کمی بلند شده باشه؟ گفت: نمیدونم شما استادی اگه میفرمایید بلنده حتماً بلنده اما فکر نکنم بشه کوتاهش کرد. خوب یک چنین دانشجوی خوش ذوقی سنگ قبر تراش شدنش هم بیجهت نیست. از او و خانمش و شاگردان قلمزن و هنرمندشان خداحافظی میکنم و به پرسهی خود ادامه میدهم و از محلّهی بیدآباد وارد محلّهی شیش(sheysh) میشوم و مسجد شیش با تابلوی سردرش توجّهام را جلب میکند عکسی میگیرم و بنای پرس و جو که نام این مسجد از کجاست و وجه تسمیه چیست؟ کسی نمیداند تا هدایت میشوم به پیرمرد لوازمالتحریر فروش که لابد اهل کتاب است و میداند امّا او هم نمیدانست با این تفاوت که شغلش و سنّش باعث شد که اظهار فضل کند و بگوید که این مسجد شیث است که همان شیث پیامبر باشد که در اثر مرور زمان شیث به شیش تبدیل شده است گفتم: مگر نام این محلّه شیش نیست؟ گفت: چرا هست گفتم: پس مسجد شیش هم درست یعنی مسجد محلّهی شیش چه ارتباطی به شیث پیامبر دارد؟ حالا وجه تسمیه محله شیش چیست بماند و شگفتزده از این که ما ملّت در هر زمینهای متخصّص هستیم و اظهار فضله میکنیم از پیرمرد فاضل خداحافظی کردم رفتم تا رسیدم به یکی از همین پارکچههای محلّی سایهی درختی و باغچهی پرگلی و نیمکتی نشستم این چند سطر را تایپ کردم. دیگه ظهر نزدیکه و هم گشنمه، هم تشنم باید برگردم خونه.
محمد مستقیمی، راهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر