سیّد ریاض
باز یادتان هست آن روزهای آن تابستان سال 1339 را که در چاه ملک بودم و چند خاطره از آن نقل کردم! بله اغلب اوقات نماز را مخصوصاً نماز مغرب و عشا را با پسرخالهها به مسجد میرفتیم و نمازمان را به جماعت میخواندیم. برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمیشد یا شاید هم کسی صبحها نماز نمیخواند! ما جوانها که نمیخواندیم چون از زور گرمای آفتاب پشت بام گیج و منگ از خواب بیدار میشدیم ولی ظهرها را اغلب و غروبها را همیشه با شنیدن اذان به سوی سلخ میدویدیم و وضویی گربهشور میگرفتیم و میدویدم و خودمان را به رکوع آقا میرساندیم و آداب نماز جماعت، مثل: نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سؤال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که:
ـ چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمیشود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر؟ و پدر حیرت زده گفت:
ـ ما امام جماعت نداریم و حیرت مرا بیشتر کرد.گفتم:
ـ چطور چاهملکیها که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم! که لبخندی زد و گفت:
ـ آقای ریاض خودش را شایستهی امامت نمیداند. و حیرتم بیشتر شد. چگونه شایسته نیست!؟ او را به خوبی میشناختم شایستهتر از او نبود و طبیعی بود وقتی آقای ریاض خود را شایستهی امامت برای نماز جماعت نمیداند دیگر کسی در چوپانان به خود حق نمیدهد امام باشد در حالی که در چاهملک ظاهراً مسابقه بود هر کس زودتر وارد مسجد میشد محراب را تصرّف میکرد چون من امام تکراری در این ده پانزده روزی که آن جا بودم ندیدم. چطور چاهملکیها همه شایستگی امامت جماعت را دارند و روحانی دوستداشتنی و باسواد و خوش برخورد ما ندارد؟!
از همان روز تحقیقاتم در ویژگیهای امام شروع شد و هرچه بیشتر کسب اطّلاع میکردم به بزرگی و قروتنی این مرد بیشتر پی میبردم. بله در چوپانان تا بعد از انقلاب اسلامی نماز جماعت برگزار نشد و بلافاصله بعد از انقلاب نمیدانم چه شد! معجزه شد که ناگهان چوپانانیها هم مثل چاهملکیها همگی یک شبه شایسته شدند و چیزی که در چوپانان نایاب بود ناگهان به وفور گرد آمد و چوپانان هم به خودکفایی رسید. من هرگز از آقای ریاض نپرسیدم چرا خود را شایسته نمیداند که این پرسش بسیار دور از ادب بود خوب معلوم است هرکس خود را شایسته بداند همین دلیل ناشایستگی اوست. از آن روز به بعد آقای ریاض در چشم من اسطوره شد مخصوصاً که در همان سالها پدرم با یک تحوّل ناگهانی که هنوز هم نمیدانم عاملش چه بود؛ دگرگونی عجیبی پیدا کرد که من گهگاهی در ذهن خود با پدر شوخی میکردم که چطور گورخر، خر شده است در هر حال ناگهان رفتارش دگرگون شد تا حدّی که یک پاییز و زمستان کامل آقای ریاض، تقریباً هر شب، به خانهی ما میآمد برای آموزش قرآن به پدر و پایبندی بیابانکیگون پدر به ظواهر دین و دینداری که تا پایان عمر ادامه داشت. پیش از آن سحرهای ماه رمضان میدیدم مادرم تنهایی، بی که چراغ روشن کند در روشنایی آتش اجاق سحری میخورد و بیشترین کوشش او در این بود که نکند کسی را از خواب خوش بیدار کند و خدای ناکرده بیازارد آیا این رفتار درست یک خر باعث شد گورخری خر شود ببخشید! نمی توانم این آسیب روانی را که در کودکی از این توهینها خوردهام فراموش کنم. به هر حال از آن سال صدای قرائت قرآن در خانهی ما به گوش رسید و رمضانها هم در افطار صدای قرائت دعای افتتاح و سحرگاهان هم دعای سحر و روشنایی چراغ زنبوری و روزه گرفتن کوچک و بزرگ! و مادر از آن تنهایی و خلوت با خدا به غوغای تازه مسلمانها پیوست. بله آقای ریاض شش ماه آزگار مونس هر شب ما بود با آن لحن دوستداشتنی و با آن تجاهلالعارفانههایش که من عاشق آنها بودم. لحنی کنایی داشت و کمتر چیزی را مستقیم میگفت برای مثال در مجالس محرّم و صفر شصت شب منبر میرفت امّا روضهخوان نبود و اگر گریزی هم به صحرای کربلا میزد تنها به خاطر ایّام بود که گریزها هم سوزناک و ذلّتبار نبود. مسألهای از احکام دین را مطرح میکرد و توضیح میداد و همیشه در پایان این جمله را میگفت: من اینا را برای شما نمیگم برای پشتکوهیها میگم شما که همه چیز را بلدید و یادم میآید وقتی از ایشان پرسیدم این که به چوپانانیها میگویید شما همه چیز را بلدید جریان چیست؟ آنان واقعاً همه چیز را بلدند؟ شما چنین اعتقاد دارید؟ بی آن که بخندد یا رفتاری داشته باشد که رنگ شوخی به خود بگیرد و من تجاهل او را خود برداشت میکردم گفت:
ـ من الان نزدیک بیست سال است که در چوپانان و ملاّی چوپانانم تا به حال حتی یک نفر هم نیامده از من مسألهای نه در باب دین و شریعت نه هیچ چیز دیگر بپرسد و ظاهراً از دیگران هم نمیپرسند پس لابد میدانند که نمیپرسند.
گاهی آخوندی برای کمک در ماه محرم و صفر به چوپانان دعوت میشد. بعدها که سیّد دلتنگ به چوپانان آمد و ساکن شد و چوپانان دو آخوندی شد و جالب این جاست که باز هم نماز جماعت برگزار نشد تا انقلاب! من نمیدانم آقای ریاض در هنگام گفتن مسایل شریعت نگاهی، زمزمهای ، چیزی میشنید که بوی اعتراض میداد که جملهی معروفش را میگفت که برای پشتکوهیها میگوید نه برای ما.
داستانهای زیادی از سخنان کنایی و تجاهلهای او در خاطر دارم که نوشتن همه شاید تطویل کلام باشد امّا به گوشههایی اشاره میکنم:
این واقعه را نقل به نقل میکنم: روزی در سرچشمهی بالا تکیه به دیوار خانهی محمّدعلی محمّد نشسته است با چند تن از معمرین روستا که کمپرسی کارگران خوری معدن سرب نخلک وارد میشود و کنار چشمه میایستد و کارگران خاکآلود پیاده شده آبی به سر و صورت میزنند و گردی از سر و روی میشویند. یکی از این کارگران جوانی است که شوهر خواهر آقاست. به او میگوید: آقای فلانی چقدر کرایه میدهی به خور میروی و برمیگردی؟ میگوید: ماهی یک بار هر بار 50 ریال خرج رفت و برگشتم میشود. آقا با ژستی عالمانه میگوید: خوب است. از ...بازی بهتر است! (توجّه داشته باشید این دیالوگ بین شوهرخواهر و برادرزن اتفاق افتاده است.).
خوب به خاطر دارم در همان پاییز و زمستان کذایی شبی در مورد گویش خوری و انارکی سخن به میان آمد بعدها هم بارها از زبان او شنیدم که: من این همه سال با انارکیها زندگی کردهام و فقط سه کلمه انارکی یاد گرفتهام - با لحنی میگفت که انگار دلیلی برای خنگی خود میآورد- و آن سه کلمه: سگه، عثمون و به ما شاشید است و پس از روشن شدن ماجرا معلوم شد منظورش: سیگه به معنای اینجور، اوسمه به معنای الآن و موا ایشی به معنای میخواهم بروم است.
سالهای 55 و 56 من یک اتومبیل آریا مدل 50 داشتم که به دلایلی با رندان ذوب آهنی اغلب پنجشنبه جمعهها میکوبیدیم و به چوپانان میآمدیم. در یکی از این بازگشتها آقای ریاض مسافر من شد –فراموش نکنیم جاده تا انارک خاکی بود و جاده نایین انارک هم تازه اسفالت شده بود البته بیشتر به خاطر پایگاه نظامی کفهی چاهفارس- به محض حرکت کردن، آقای ریاض گفت: محمّد ماشین سنگین نشد؟ حق داشت چهار نفر مرد عقب نشسته بودند و سه نفر هم جلو به اضافه بقچه بندیل که صندوق عقب را آگنده بود گفتم: طوری نیست آقا ماشین نرمتر میرود. گفت: پس نگهدار! چند تا سنگ هم توش بذاریم و این مطلب را با لحنی میگفت که انگار حرف مرا باور کرده است ولی من خوب میدانستم که تجاهل میکند او استاد این کار بود هنوز به پوزه ریگ متکی نرسیده بودیم که دیدم پیکان قرمز رنگ حسن سعادت پسر ابوالقاسم نقی که نیم ساعتی قبل از ما حرکت کرده بود ایستاده و مسافرانش گردش جمع شدهاند برای کمک ایستادیم این کمک کردن در جادههای دور افتاده و کم رفت و آمد یک رسم بود و اگر کسی نمیایستاد سرزنش میشد؛ تازه ما که همشهری و دوست هم بودیم کلاچش جواب کرده بود و ما سعی کردیم با واشر کهنهها و قراضههایی که داشت سر هم کنیم و پمپ کلاچش را تعمیر کنیم. آقا هم پیاده شد. کنار جاده روی خاک نشست و چپقی چاق کرد و بعد از مدّتی با لحنی جدّی گفت: محمّد بیایید هلش بدیم! جمله را هم خطاب به من میگفت و میدانست که من زبانش را خوب میفهمم. بچهها خندیدند و من جدیتر از او گفتم: آقا روشن میشود عیب دیگری دارد. چند دقیقهای دیگر صبر کرد و گفت: محمّد بیایید زیرش الو کنیم! که دیگر همه لحن تمسخر آقا را فهمیدند و دانستند منظور آقا این است که این قراضه برای آتش زدن خوب است امّا آقا در ظاهر منظورش این بود که من دیدهام گاهی زیر کامیونها الو میکنند البته او به خوبی میدانست که آن الو کجا و این الو کجا؟ بماند هر طور بود سر هم کردیم و در آخر زمانی که به جای روغن ترمز که نداشتیم در مخزن پمپ کلاج شاشیدیم و چقدر کوشیدیم آقا نفهمد چون مضمون کوک میکرد که اگر الو کرده بودید بهتر از این بود که رویش بشاشید ولی یا آقا نفهمید و یا یابو آب داد که ما از کارمان شرمنده نشویم. هرچنذ اگر هم می دید مثل من نبود که تمام واقعه را مو به مو، از سیر تا پیاز بیان کند ؛ نه, او از تمام این واقعه به طور فشرده یک کنایه میساخت به طوری که بعد از این مشاهده، هر وقت و هر کجا دستگاه خرابی میدید که عدّهای سعی در تعمیر آن دارند به عنوان راه حلّ پیشنهادی میگفت: بیایید توش بشاشیم!
دم دمای غروب راه افتادیم تا به اصفهان رسیدیم و آقا را فلکهی احمدآباد پیاده کردم و هرچه تعارف کردم به خانهی من بیاید گفت: به خانهی دخترش میرود که همین نزدیکی است و راست میگفت پنجاه متری بیشتر پیادهروی نداشت.
یک روز او را تصادفی تو اصفهان همان گاراژ بیگدلی کذایی دیدم. رفته بودم سری به سیدمحمد طباطبایی بزنم نمیدانم برای چه کار؟ و در آن جا بود که داستانی زیبا شنیدم نه از زبان خودش بلکه از زبان دوستانی که آن جا بودند. آقای ریاض دفتردار ازدواج در چوپانان بود و تا آخر هم حریف نشدند دفتر طلاق را به او بدهند نمیپذیرفت چون از طلاق متنفر بود و با ازدواج میانهی خوبی داشت خودش هم دو بار ازدواج کرده بود و تنها خلافی که در تمام عمر از او سر زد که به قول خودش خلاف شرع نبود این بود که دخترانی که سنّ قانونی نداشتند امّا به سن شرعی ازدواج رسیده بودند عقد میکرد و صورتجلسه عقدشان را نگه میداشت تا به سنّ قانونی برسند آن گاه ازدواجشان را ثبت میکرد البته این از نظر او جرم نبود بلکه مجرم کسانی بودند که سن ازدواج دختران را بالا برده بودند و گذار پوست هم به دبّاغخانه نیفتاده بود جز یک مورد که آن هم به اختلاف کشیده شده و پای طلاق منفور او به میان آمده بود و آقا لو رفته بود چون هنوز ازدواج ثبت نشده، کارش به طلاق کشیده بود و ایشان به دادگاه احضار شده بودند و این همان ملاقات مشارالیه است که او را در بیگدلی دیدم با مرحوم پسرش سیّد مهدی که بچهای هفت هشت شاله بود و شگفتزده شدم چون دیدم سیدمهدی پابرهنه است! برایم عجیب بود علت را از اطرافیان پرسیدم و جریان را فهمیدم. آقا سیّد مهدی را پابرهنه با خود آورده بود و با خود به دادگاه هم برده بود به همان شکل پابرهنه و پس از آن که قاضی با توپ و تشر آقا را به پرداخت چند تومان جریمه محکوم کرده بود آقا هم چند ریال پول خرد را از جیب قبایش درآورده بود و روی میز قاضی ریخته گفته بود: من همین چند ریال را دارم که میخواستم برای این بچه سیّد پاپوشی بخرم ولی انگار شما به آن بیشتر نیاز دارید بردارید! و قاضی چوبکاری آقا را دریافت کرده بود و گفته بود: بردار برو برای بچه سیّد پاپوش بخر امّا آقا دیگر دختر بچهها را عقد نکن!
بله این مرد بزرگ و دوستداشتنی با این صفات برجسته خود را شایستهی امامت نماز جماعت در مسجد چوپانان ندانست تا مظلومانه از میان ما رفت و کاش بود و میدید که امروز الحمدلله همه شایستهاند.
محمد مستقیمی - راهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر