نخستین سفر من
توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمهزاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانهی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش میگفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانوادههای رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آنها رو به رو میشد ناخودآگاه میزد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمیگشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر میرسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازماندههای گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل میکردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبانها و گویشها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی میفهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویشها نبود بلکه میخواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر _ بعدها یکی از پسرخالههایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچههای مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ میدانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمیگردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند سالهام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله.
آن روزها در منطقهی ما نه جادهی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثهی کذای تصادف جلوی خانهی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانوادههای وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح دادهام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچههای چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علیمحمد فرمانی، جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همهی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامهی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابانهای چوپانان نبود.
نمیدانم چرا حاشیهها بیشتر از متن میشود بله میگفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خالهی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمیارزید تا اصفهان میبردند و در میدان کهنه کوچهی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل میدادند و اغلب هم گیر پلیس میافتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص میشدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده میشد و هفتهای دو بار مسیر نایین تا خور را طی میکرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری میشد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیونهای اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل میکرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکههای نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بیاحتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت میکرد و شب و روز هم میرفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کارهی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که میرسید میگفت: پور خاله که من ابتدا خیال میکردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت میکند البته کنجکاوی من اجازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس میگویم پور خاله، پسرخالهی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجرهنامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه میکرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خالهی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خالهام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ مینشست و از رفتن باز میماند مسافران به کمکش میشتافتند و فوری به پایین میپریدند -البته فقط مردان- و هل میدادند و گاهی هم از ورقهای فلزی که از بشکه کهنهها ساخته شده و به آنها تخته آهن میگفتند استفاده میکردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون میانداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من میتوانستم از آن بالای کابین این فعالیتهای تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره میشدم و حدس میزدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر میکند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمیآمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک میکرد درست حدس بزنم.
نمیدانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم. حوض حاج علی که مجموعهای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافهی یک موال صحرایی که همهی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن میایستاد سرش از بیرون دیده میشد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمیآورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچهای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمیتوانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچهها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده میشد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق میرفت و محمولههای پستی جندق را تحویل داده و برمیگشت من هم دلم میخواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق میآمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق میرفتیم اما آقای نوروزی که هفتهای دو بار این مسیر را طی میکرد هیچ جاذبهای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح میدادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانهام مرا برمیانگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازهی دور شدن امانت جناب شیخ را به من میداد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمهای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عدهای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمیشوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خالهی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقیمانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمیگنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازهای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ میکنم هر لحظه خود را سرزنش میکنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که مینویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق میدهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم میگویم میتوانم بنویسم اما به درازا میکشد اما میدانم که بهانهای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانهی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید.
ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانهی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانهی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانهی خالهاش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانهی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچههایش مرا پذیرا شدند.
محمد مستقیمی - راهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر