Welcome

راهیانه، همان راهی در رایانه است

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

آینه های رو به رو

همه تازه‌هااخبار 
در ادامه ی سلسله جلسات کارگاه ترانه (آینه های رو به رو) ۱۹ مهر ۱۳۹۴ روز یکشنبه نوزدهم مهرماه 1394 نشست دیگری از نشست‌های هفتگی «آینه‌های روبه‌رو»(کارگاه ترانه) از ساعت17:30 در محل سالن اصلی خانه‌ی شاعران ایران برگزار شد. به گزارش روابط عمومی انجمن شاعران ایران تفاوت مهم این نشست با نشست‌های قبلی این بود که استادمحمدعلی بهمنی به دلیل اکران فیلم مستندی درباره‌ی شخصیت ادبی‌شان، حضور نداشتند. از سوی دیگر حضور استاد محمد مستقیمی(راهی) شاعر، داستان‌نویس، منتقد و پژوهشگر ادبی باعث شد که حاضران بتوانند از دریچه‌های نگاه ایشان به بخش‌های دیگری از زیبایی‌های ادبیات بنگرند. استاد راهی در این نشست به تناسب آثار خوانده‌شده به طرح مباحثی درباره ساختار و ماهیت شعر پرداختند. ایشان سال‌ها در اصفهان حضور ادبی فعال داشته‌اند و چند نسل از شاعران این شهر وامدار دانش و ذوق و هنر معلمی ایشان هستند. کتاب «آیینه‌پردازان» ایشان چکیده‌ی سال‌ها مداقه‌ و تجربه‌ی ایشان در زمینه‌ی شاعری و آموزش شعر است. بخش دوم این نشست، به شعرخوانی اختصاص یافت که در ساعت 20:30 به پایان رسید.
 شعری از محمد مستقیمی(راهی)
 شب قریه‌ی من با تابستانی سوخته هرساله و دم‌کرده گاهی در نوازش خنکای «کولر» گونه‌هایم لب‌هایم به‌ یاد می‌آورند تف‌بادهای گذشته را ذائقه‌ام در هجوم گس «کالباس» فریاد می‌‌کند طعم فلفل‌رنگ آبگوشت را از رکورد مسابقه‌ی تریت‌خوری در ازدحام عیالواری پدر {مادرم هنوز هم نوشابه نمی‌نوشد و هرچیز در بطری باشد} ناخنکی به آب‌دوغ خیار مادر می‌زنم جای پدر خالی‌ست امشب بسترم را بر بام گذشته خواهم‌گسترد بد نیست با جوانی‌ام قدم بزنم تا افق قریه آنجا که پیش‌تر از این می‌رفتم هرشب همراه با تنهایی‌ام شاید او کنار چشمه بهانه‌اش را می‌شوید هنوز آه خفه‌کرده‌است جوی بتونی زمزمه آب را و دزدیده است نئون مهتاب را شب پرده‌ی خوبی بود در گریز از نگاه‌های نااهل که دریدندش و او که بهانه‌اش را می‌شست هرشب، کنار چشمه در من باقی‌ست و بهانه‌ای که شسته‌ نشد هرگز در او ریگی در جوی می‌اندازم شتک به روی کسی نمی‌نشیند و او رویش را برنمی‌گرداند با لبخند در قاب پنجره‌ای می‌ایستم خوابیده در کوچه زیر رگبار موسیقی جاز که از پنجره می‌بارد محو سایه‌هایی که می‌رقصند جوانی‌ام از من گذشته ‌است ایستاده در افق پیشین محو یک آواز «گرگرو»* می‌خواند: «یه‌شو گریه تو چشمام خونه داره یه بغضه، بغض ابر نوبهاره عزیزو سوز باشی فصل فردا بذار اشکی به دامونت بباره» نور می‌رقصد در ویترین نگاه عروسک هیچ نمی‌گوید نگاه کن! فانوس آبیار است در دشت سوسو می‌زند چه نور گندم‌رنگی! امشب بسترم را بر بام گذشته خواهم گسترد و بیدار خواهم ماند تا آمدن پروین در عطر مناجات مادربزرگ «یارب در خلق تکیه‌گاهم نکنی محتاج گدا و پادشاهم نکنی موی سیه‌ام سپیدکردی به کرم با موی سپید روسیاهم نکنی» پروین همیشه دیر می‌آید بازمی‌گردم شاید او کنار چشمه بهانه‌اش را می‌شوید هنوز ریگی در جوی می‌اندازم شتک به روی کسی نمی‌نشیند و او رویش را بر نمی‌گرداند با لبخند
 *گرگرو: طایفه‌ی لولی‌وشان در قریه‌ی چوپانان 
 خوانش ابراهیم اسماعیلی‌اراضی بر «بام گذشته»
 به نام‌خدا 
 «بربام گذشته» شعری است که سال‌هاست در من می‌زید‌؛ زیستنی در نهایت ایجاز و ایجازی در کسوت منع نه در حلیه‌ی اختصار؛ ایجازی از آن قبیل که مثلا در هسته‌ی اتم رخ‌می‌بندد؛ یک ایجاز بسیط. و البته فارغ از نام و نشان شاعرش که گاهی خود نیز از علاقه‌ی شبیه به شیفتگی من نسبت به این شعر شگفت‌زده می‌شود. آنچه در شعر «بربام گذشته» کاملا مشهود است، حضور سراسری پدیده‌هایی ذهنی از قبیل رؤیا، آرزو، خاطره و خیال است. با این وصف ما باید با شعری سراسر ذهنی نیز روبه‌رو باشیم ولی آیا این‌طور هست یا نه؟ برای اینکه بتوانیم جزئی‌تر بررسی کنیم، بهتر است که با استفاده از نمونه‌هایی که در متن وجود دارند، شاهد مثال‌هایی بیاوریم. مثلا می‌توانیم از همین عنوان شعر آغاز کنیم. در برخورد اول، ترکیب «بام گذشته» یک ترکیب مجرد و ملموس است. عیب عمده‌ی این‌گونه ترکیب‌ها همیشه این بوده که شاعر با استفاده از آنها به نوعی خیال‌ورزی آسان دست‌ پیدا می‌کند و چون این‌گونه خیال‌پردازی‌ها به فضاهایی متمایز و متشخص منتهی نمی‌شوند و از زیبایی‌شناسی خاصی مایه نمی‌گیرند، نمی‌توانند یک ارگانیسم زیبایی‌شناختی واحد را رقم بزنند و به همان‌ نسبت هم نمی‌توانند از بودن خود در یک متن دفاع کنند. اما به ترکیب «بام گذشته» برمی‌گردیم. مسلما در برخورد اول با این ترکیب، نمی‌توان چندان دقیق داوری‌کرد که آیا این ترکیب تا چه حد متشخص است؛ پس سطرهای بعدی شعر را مرور می‌کنیم و به‌آسانی به یک گذشته‌ی متمایز راه می‌یابیم؛ گذشته‌ای که از آنِ شخص شاعر است؛ شاعری که حالا به‌عنوان راوی در این متن حضور یافته. اگر این گذشته به‌ صورتی کلی نوشته ‌شده بود، به همان نسبت ما از تجرد آن آزرده می‌شدیم اما در شکل فعلی، این، همان گذشته‌ای است که در شعر هست؛ گذشته‌ای که هم آن‌قدر جامع است که به تشخص می‌رسد و هم آن‌قدر متمایز که نسبتش را با راوی‌اش از دست نمی‌دهد. دستاورد مازادی که شاعر در این بین به مخاطب عرضه‌ می‌کند، تأویل‌پذیری فضاست؛ یعنی اینکه در عین جمع‌ومنع، فضا آن‌قدرها هم بسته نیست. این تأویل‌پذیری دلخواه و آگاهانه، به ‌دست نمی‌آید مگر با استفاده از یک روایت شاعرانه. ویژگی‌های این روایت چیست؟ من پاسخ این سؤال را هم با اشاره به مکانیسم همین شعر می‌دهم. می‌دانیم که تأویل نمی‌تواند اتفاق بیفتد مگر در صورتی که مخاطب پیش‌داشته‌هایی ذهنی یا عاطفی داشته‌باشد. مثلا مخاطب برای تأویل سیاسی یک شعر حتما به دانسته‌های سیاسی نیاز دارد. این دانسته‌ها یا پیش‌داشته‌ها منجر به ایجاد فضاهایی مشترک بین شاعر و مخاطب یا - بهتر بگویم - متن و مخاطب می‌شود. در این شعر آنچه بیش از هرچیز ایجاد این فضاهای مشترک را به ‌عهده می‌گیرد، عاطفه و اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم، نوستالژی است؛ چیزی که از روز ازل در وجود تمام آدمیان نهادینه شده و تا ابد هم خواهد بود. این همان حسی است که سؤال می‌کند: ازکجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می‌روم آخر؟ ننمایی وطنم که گاهی به نوع بشر تسری می‌یابد و گاهی هم تا حد «غم غربتی» سطحی تنزل می‌یابد. در این شعر به‌نوعی تمامی کسانی که گذشته‌ای داشته‌اند درگیر می‌شوند؛ گذشته‌ای که همان‌طور که قبلا هم گفتم، گذشته‌ای متشخص بوده باشد. گذشته‌ای که در این شعر هست متمایز است چون زمان و مکان نسبتا مشخصی دارد؛ رنگ و بو و مزه و صدا و دما و فرهنگ توده و تغزل و بسیاری دیگر از پدیده‌های فیزیکی و انسانی را با خود و شاید اگر بهتر بگویم در خود دارد. اما نکته‌ی قابل توجه این شعر در همان قیدی است که پیش‌تر به ‌کار بردم. یک بار دیگر تکرار می‌کنم: زمان و مکان، «نسبتا» مشخص هستند. همراهی مخاطب با شعر در همین نسبیت اتفاق می‌افتد و کار به جایی می‌کشد که شاید نسبت برخی مخاطب‌ها با شعر بیشتر از نسبت صاحب‌اثر با متنش می‌شود. شخصیت‌ها و فضاهای این شعر هیچ‌کدام آن‌قدرها نمادین نیستند ولی به ‌شکلی رقم ‌خورده‌اند که می‌توانند از آنِ هر مخاطبی بشوند. این مخاطب فرزند کویر باشد یا نباشد، خواه‌ناخواه پایش به کویر کشیده‌ می‌شود. همین‌جا یادآوری نکته‌ای را لازم می‌دانم؛ مهم‌ترین دلیل توفیق شاعر در پردازش این فضا، توفیق او در نگاهی شخصی است. این همان‌ چیزی است که باعث می‌شود رنگی بومی در شعر وجود داشته باشد. و همین رنگ بومی‌ است که می‌تواند شناسنامه‌ی یک متن را مهر کند. همین رنگ بومی ‌است که به رنگ‌ ملی می‌رسد؛ فاکتوری که نصرت رحمانی آن را یکی از 3فاکتور مهم جهانی‌شدن شعر می‌داند. شما سراغ هرکدام از عناصری که گفتم بروید، این بومی‌بودن را حس می‌کنید؛ مثلا می‌توانیم به‌عنوان تماشاگری که به یک تابلو نگاه ‌می‌کند، کنتراست رنگ را در این شعر بررسی کنیم یا در جایگاه یک شنونده‌ی دقیق به هارمونی طبیعت در این شعر بپردازیم. در ابتدای شعر با صفت «سوخته» برای تابستان مواجه می‌شویم. فکر می‌کنید این صفت به کدام‌یک از عناصر شعر مربوط می شود؟ من یکی‌یکی اسم می‌برم و بقیه را هم خود شما بگویید. شاید پیش از هر چیز، بوی سوختگی؛ اگرچه می‌دانیم این سوختن، سوختن دیگری‌ است. اما مگر این بو هم نمی‌تواند از همان قبیل باشد؟ بعد، به رنگ می‌رسیم. واژه‌ی «سوخته» به‌تنهایی یا مثلا در ترکیب با رنگ‌های قهوه‌ای یا سیاه، بیانگر رنگ‌هایی‌است که برای همه‌ی ما آشناست و اگردقیق‌تر نگاه کنیم می‌بینیم که «سیاه‌سوخته» یک رنگ کاملا انسانی است و کاربردی مگر در مورد رنگ پوست ندارد یا کمتر دارد. اینها همه و شاید نکات دیگری که به ذهن من نرسیده‌ باشد، بروزهای عینی و فیزیکی این واژه هستند. حالا اگر قرار باشد به نمودهای محتوایی این واژه هم توجه کنیم، می‌بینیم که جای حرف و سخن بسیار است. سوخته را شما چگونه معنا می‌کنید؟ من می‌گویم «تلف‌شده» اما شما می‌توانید بگویید «رنج‌کشیده» و دیگران هم می‌توانند تلقیات دیگری داشته ‌باشند. این دقیقا همان‌جایی است که یک واژه دوباره نوشته ‌می‌شود؛ از کسوت قاموسی‌اش بیرون می‌آید و باز این دقیقا همان‌جایی است که می‌توان فتوای کسانی که معتقدند حضور صفت در شعر بالکل غلط است را نقض‌ کرد. در ادامه‌ی شعر و در فراز پایانی به ترکیب «گندم‌رنگ» می‌رسیم. حالا می‌توانید به حرکت رنگ از سوخته تا گندم‌گون توجه‌کنید؛ درست مثل اینکه یک نقاش، نور را از یک زاویه‌ یا یک ضلع تابلوی خود تابانده ‌باشد. کنتراست مورد نظر همین‌جا برقرار است. البته این کنتراست وجوه مختلفی دارد و همان‌طور که در طیف نور اتفاق می‌افتد، در دیگر وجوه ساختاری و حتی در وجوه محتوایی شعر نیز حرکت‌هایی را باعث می‌شود. اگر شاعر با یک گذشته‌ی عینی (نه اینکه حتما آن گذشته را از راه چشم تجربه ‌کرده ‌باشد) زندگی ‌نکرده ‌بود، هرگز نمی‌توانست این‌قدر لطیف از رنگی به رنگی دیگر برسد و اگر این‌گونه نبود، ما با دو تکه رنگ جداگانه مواجه می‌شدیم. حالا اگر قدری دقیق‌تر به رنگ‌های این شعر نگاه کنید، می‌توانید رنگ دیگری را هم ببینید؛ جایی که خاطره‌ها از زبان گرگرو می‌خوانند و آرزوها او را به سبزی روزهای فردا نوید می‌دهند. مسلما این سبز، سبزی واقعی نیست؛ اگرچه از سبزی طبیعی الهام‌ گرفته ‌شده باشد ولی آن‌قدر ایده‌آل و آرمانی است که شاید جز در ذهن خواننده نتواند رقم‌ بخورد. اگر به تابلویی که قبلا اشاره ‌کردم، قدری دقیق‌تر و البته سوررئال‌تر نگاه کنید، می‌توانید پس‌زمینه‌ای از این رنگ سبز را هم ببینید که در کنتراست مذکور هم به‌ اندازه‌ی خودش دخیل‌ است؛ سبزی که شاید در این فضا کاملا غریبه باشد ولی وجود دارد؛ حداقل در ذهن شخصیت‌ها وجود دارد؛ در ذهنشان و در دلشان. اینجاست که می‌بینیم هیچ‌کدام از این پدیده‌های ظاهرا ذهنی، غیرواقعی نیستند. مگر نه ‌اینکه بخش‌ عمده‌ای از زندگی ما و کل هستی ضمن همین ذهنیت‌ها سپری می‌شود؟ پس می‌بینیم که صرف ذهنی‌بودن پدیده‌ها نمی‌تواند آنها را از واقعی‌بودن منع کند؛ واقعیتی از قبیل گذشته‌ای که در همین شعر اتفاق می‌افتد. حالا برای بررسی چگونگی رسیدن این روایت از ابزارهای ذهنی به یک کلیت عینی سعی می‌کنیم نگاهی گذرا به مکانیسم روایت در این شعر داشته ‌باشیم. قبلا گفته ‌شد که مبنای حرکت شعر، نوستالژی ‌است؛ جست‌وجوی یک راوی در گذشته‌ی خود و جامعه‌اش؛ جامعه‌ای که تغییر شکل یافته و شرایطی تازه را برای او رقم‌ زده‌ است. روایت او از وضعیت فعلی او آغاز می‌شود. البته گویی که قدری از ابتدای روایت سپیدنویسی شده‌باشد، همه‌چیز از یک فلاش‌بک کلید ‌می‌خورد. شب‌ قریه‌ی من با تابستانی سوخته هرساله و دم‌کرده ‌گاهی مخاطب با همان سطر اول در فضایی خیال‌انگیز رها می‌شود و تلاش ذهنی‌اش را برای شناخت این فضای تازه آغاز می‌کند؛ مثل اینکه چشم‌بند او را یکباره در یک محیط ناشناس باز کرده ‌باشند. در همین سطر، سه وجه ‌بارز ساختاری فضای شعر رخ می‌نمایند:1- زمان 2-مکان 3- شخصیت‌ها. همه‌ی این‌سه، در روایت نقش عمده‌ای دارند که بعدا خواهیم ‌دید. در سطرهای دو و سه و چهار، راوی کم‌کمک پرده‌های تازه‌تری را از چهره‌ی تصویرش برمی‌دارد. روایت این‌گونه می‌تواند به مخاطب لذت کشف و همراهی بدهد. مخاطبی که تازه چشم‌هایش را باز کرده‌اند، در هر نگاه تازه، نکته‌ی تازه‌ای درمی‌یابد. توجه شاعر به ترفندهای روایی نوعی بیان‌پریشی را در متن رقم می‌زند. شاید می‌شد قیدها را مرتب‌تر و دستوری‌تر چید ولی دقیقا همان اتفاقی که در ذهن یک خاطره می‌افتد، در نحو شعر نیز جاری می‌شود. هیچ یادتان هست که وقتی سراغ خاطره‌ها می‌رویم، آنها را پرده‌پرده به‌ یاد می‌آوریم؟ این جست‌وجو در ذهن این راوی نیز پیداست؛ هر بار قید تازه‌ی فراموش‌شده‌ای را که مهم هم هست به‌یاد می‌آورد و برای اینکه ناگفته‌ای نماند، در جایی که ظاهرا جای خودش نیست، می‌نویسد. در نوازش خنکای «کولر» گونه‌هایم لب‌هایم به ‌یاد می‌آورند تف‌بادهای گذشته را با روایت‌شدن این پنج سطر، دو حالت می‌تواند اتفاق بیفتد؛ یا مخاطب توانسته به فلاش‌بک‌بودن چهار سطر اول پی ببرد که در این حالت با اطمینان بیشتری دل به ادامه‌ی روایت می‌دهد یا متوجه ماجرا نبوده که حالا متوجه می‌شود آنچه گفته شده، سفر به خاطره‌های گذشته بوده است؛ ضمن اینکه «تابستان سوخته»‌ی پاراگراف قبلی نیز با جزء‌نگری بیشتری معرفی می‌شود؛ تف‌بادهایی که گونه‌ها و لب‌های راوی را می‌آزرده‌اند. اگر قدری به همین خرده‌روایت دقت کنیم، خواهیم دید که حرف‌های دیگری هم در آن هست. آیا این گونه‌ها تنها در معرض خنکای باد کولر به یاد گذشته افتاده‌اند یا مثلا خیسی اشک هم در این یادآوری برای آنها موثر بوده است؟ آیا این لب‌ها صرف آسودگی به خاطره‌ها رفته‌اند یا عمل روایت‌کردن هم در این ماجرا دخیل بوده یا مثلا گزاره‌ای که می‌تواند از گونه‌‌های نمناک به لب‌ها منتقل شود نیز نقشی در این بین داشته یا نه؟ قرینه‌های این پیش‌فرض‌ها را در پاراگراف‌های بعدی پی می‌جوییم. ذائقه‌ام در هجوم گس «کالباس» فریاد می‌‌کند طعم فلفل‌رنگ آبگوشت را از رکورد مسابقه‌ی تریت‌خوری در ازدحام عیالواری پدر {مادرم هنوز هم نوشابه نمی‌نوشد و هر چیز در بطری باشد} ناخنکی به آب‌دوغ‌خیار مادر می‌زنم جای پدر خالی‌ست حالا کم‌کم تک‌تک عناصر فضا با گذشته گره می‌خورند که راوی هر لحظه بیشتر به آن راه می‌یابد. لفظ ذائقه علاوه بر اینکه تداعی‌گر حس چشایی است، معانی اصطلاحی برجسته‌ای نیز دارد. شاید بهترین معادلی که بتوانیم برای این واژه بیابیم، «پسند» باشد. با توجه به همین معنی اصطلاحی است که فعل «فریاد می‌زند» غریب نمی‌افتد وگرنه اگر هر لفظ دیگری به کار گرفته شده بود، بلافاصله این گسست لحنی رخ می‌نمایاند. فریادکردن ذائقه، اوج نمود همان غم غربتی است که از آن سخن رفت؛ غم غربتی ناشی از حس‌ دورافتادن از خود گذشته؛ از آبگوشت تا کالباس؛ از بودن هنوزِ مادر که در اعتقادات راسخ او متجلی است تا نبودنِ دیگرِ پدر و خالی‌بودن جای او. و تمامی این فاصله‌ها منجر به آرزو می‌شوند؛ آرزویی وارونه که ما اسم آن را حسرت گذاشته‌ایم. حسرت، شاید برجسته‌ترین نمود نوستالژی باشد و برای همین – چه سیاه و چه سفیدش – انسان را راحت نمی‌گذارد. یکی از ترفندهایی که شاعر برای ایجاز به کار می‌گیرد، معترضه‌ای است که در این پاراگراف می‌آید (مادرم هنوز نوشابه نمی‌نوشد و هرچیز در بطری باشد). همین یک سطر کافی‌است که هم عواطف مخاطب برانگیخته شود و هم فاصله نسل‌ها و اعتقاداتشان بیان شده باشد؛ فاصله بین اعتقادات مادر تا وضعیت نسلی که سایه‌وار زیر رگبار موسیقی جاز می‌رقصد. و البته دو سطر قبلی نیز خیلی ناگفته‌ها را به‌راحتی بازمی‌گوید: رکورد مسابقه‌ی تریت‌خوری در ازدحام عیالواری پدر وضعیتی که در آن محدودیت‌ها نشان داده شده‌اند؛ فقر و تنها نه فقر اقتصادی؛ یک تیر و چند نشان. شاعر به بیانی حسی- عاطفی رسیده ولی نه با بیان احساساتی بلکه با تصرف در تجربه‌های مشترک مخاطب و همین کافی است که روایت بتواند در خوانش‌های مخاطبان به بسط برسد. سپیدنویسی و ایجاز تنها حذف اضافات نیست؛ ایجاز می‌تواند کشف سرخط‌های درخشان باشد برای اینکه سپیدی‌هایش را مخاطب پر کند. سپیدنویسی یعنی تاباندن نوری به سپیدی‌های ذهن مخاطب برای ظهور و رنگ‌گرفتن تصاویر خفته در نگاتیو ذهن او. در یک روایت شاعرانه، مهم‌ترین بخش، تدوین گدارهای روایی است؛ لولاهایی که روایت را از یک پاشنه به پاشنه دیگر می‌چرخانند. در این شعر تا اینجا دو گدار روایی رخ نموده‌اند؛ گدار اول: حرکت از حال به گذشته(به صورت معکوس یعنی از مطلوب به نامطلوب، خنکا به تَف) که از خنکای کولر به تف‌باد می‌رسد و گدار دوم: باز هم حرکت از حال به گذشته (به صورت مستقیم) که از کالباس به آبگوشت می‌کشد. این، چیزی فراتر از تداعی است، چراکه در تداعی معمولا یک کلید باعث حرکت می‌شود ولی اینجا سلسله‌اسباب مهیا شده است. در سطرهای پایانی پاراگراف دوم، مقدمات برگشتن روایت به زمان حال در دو سطر فراهم می‌شود. ابتدا در سطر «مادرم...» که کارکرد قید «هنوز» در آن کاملا آگاهانه است. این قید همیشه از گذشته به حال می‌رسد پس برای یک انتقال روایی نیز بسیار مناسب است. اما راوی به یک قید اکتفا نمی‌کند و با استفاده از مونتاژ موازی، حرکت تصویر را دقیق‌تر و لطیف‌تر نشان می‌دهد؛ در «آب‌دوغ‌خیار مادر». سفره کجا پهن است؛ در گذشته یا حال؟ در کدام‌یک نمی‌تواند باشد؟ قاعدتا در هر دو هست و «ناخنک» نیز می‌تواند به هر دو سفره زده شود. دوربین از صورت یک کودک حرکت می‌کند و از روی دست کوچک او به یک تاره‌ی سفالی می‌رسد و بعد از کمی تامل، در بازگشت، با عبور از روی یک دست میانسال به چهره‌ای می‌رسد که در نوازش خنکای کولر، تف‌بادهای گذشته را به یاد می‌آورد. و البته در هر دو این تصاویر، مادر در گوشه‌ای از قاب نشسته است. کلیدهای یک حرکت روایی رستگار در همین ظرافت نهفته است؛ آب در دل مخاطب تکان نمی‌خورد. «جای پدر خالی‌ست» و قطعیت این سطر، مخاطب را می‌پراند و او را آماده می‌کند که امشب بسترش را بر بام گذشته بگسترد؛ گذشته‌ای که حالا دیگر آن‌قدر واقعی و ملموس شده که انگار اسم شهر یا قریه‌ای است. اگر راوی در ابتدای شعر، با وسواس برخورد می‌کرد حالا دیگر جولان می‌دهد چراکه مخاطب زبان روایتش را یاد گرفته و می‌تواند از همین ترکیب «بام گذشته» به عقب برگردد. «بد نیست» را معمولا وقتی به کار می‌بریم که ضرورت چندانی برای کاری در بین نباشد؛ نوعی تفنن مثبت و نتیجه‌بخش برای اینکه شخصیت‌ها دست‌یافتنی‌تر و صمیمی‌تر شوند. «بد نیست با جوانی‌ام قدم بزنم» «جوانی‌ام» نیز می‌شود یک شخصیت تعریف‌شده. راوی پشت سر «آقای جوانی» راه می‌افتد؛ با پیش‌زمینه آرزو؛ آرزویی که گفته نشده ولی جوانی را بهانه کرده است و مهم‌ترین بهانه جوانی چیست؟ «تنهایی» و یافتن «او» که « کنار چشمه بهانه‌اش را می‌شوید هنوز» و اینجاست که باز به این نتیجه‌ می‌رسیم که هیچ‌کدام از پدیده‌ها (افق، قریه، چشمه و...) فارغ از تعامل خود با انسان نمی‌توانند تعریف شوند. اینجاست که در سیر طبیعی روایت، گستره‌ای فراخ و پهناور چون تغزل نیز به متن راه می‌یابد؛ تغزلی دیرپا از گذشته تا هنوز و این یعنی آرزو، حسرت، خیال و همه‌ی آنچه تا حالا در شعر بود. یکی از معدود جاهایی که در ادبیات معاصر از صوت «آه» استفاده‌ای درخور و ضروری شده است، همین شعر است. تصاویر می‌توانند آوایی باشند و این آه در نهایت ایجاز، تصویری گسترده را پیش رو می‌گذارد. شما این آه را چگونه می‌شنوید؟ آیا باز هم یک مونتاژ موازی؟ آهی از نبودن او؟ نبودن چشمه در تقابل با جوی بتونی؟ اصلا به نظر شما راوی چندبار آه می‌کشد؟ به‌نظر من او بیش از یک بار آه می‌کشد ولی در عبور از گذشته به حال، تنها یکی از این آه‌ها شنیده می‌شود. در ادامه، باز هم نوستالژی، راوی را به عرصه‌ی حسرت می‌کشاند. اما حسرت عنصری است که در زیرساخت ماهیتی حرکت روایت نقش خود را ایفا می‌کند. برای اینکه این حرکت در شکل ساختاری نیز متجلی ‌شود در فضایی که راوی به‌دنبال صداهای گمشده می‌گردد و مخاطب نیز برای کمک به او سکوت کرده‌است، ناگهان یک قافیه‌ی مطنطن منفجر می‌شود و این انفجار، مخاطب را از خواب می‌پراند تا بفهمد که چه اتفاقاتی در سکوت افتاده‌است: خفه‌کرده‌است جوی بتونی زمزمه آب را و دزدیده ‌است نئون مهتاب را حالا دیگر راوی در این فضای فاجعه‌آمیز شروع به درددل می‌کند؛ درددل‌هایی بهانه‌جویانه ناشی از همان نوستالژی شخصی که می‌تواند بزرگ‌تر هم شده‌ باشد و به دغدغه‌هایی جدی‌تر بپردازد؛ جدی از نظر دیگران وگرنه در نظر کسی چون او چه فاجعه‌ای می‌تواند بزرگ‌تر از نبودن «او» در کنار چشمه باشد؟ شب پرده‌ی خوبی بود در گریز از نگاه‌های نااهل که دریدندش نگفتم؟ اگر خوب دقت کنید، راوی همین‌جا دست خودش را رو می‌کند. صفت «نااهل» کلیدواژه‌ی این حس است؛ تازه آن هم بعد از نگاه‌ها. و باز هم می‌بینیم که صفت، چقدر می‌تواند در شعر به‌خوبی به کار گرفته شود و حرکت ایجادکند. راوی همین ترکیب را بهانه می‌کند و در سطر بعد به قول معروف‌، رودربایستی را کنار می‌گذارد و باز به سراغ «او» می‌رود. که بهانه‌اش را می‌شست هرشب، کنار چشمه در من باقی است اینجا باز هم می‌توان در یک معادله‌ی منطقی اسم شخصیت این سطر را هم آقای «من» گذاشت و بعد از مقایسه‌ی دغدغه‌های مشترک آقای جوانی و آقای من به این نتیجه رسید که این هر دو یک نفر هستند. می‌پرسید لطف این معادله چیست؟ لطف این معادله این است که راوی بدون اینکه متوجه باشید، شما را یک بار دیگر به گذشته برد و به حال آورد. و باز در سطر بعد روایت می‌کند: و بهانه‌ای که شسته ‌نشد هرگز در او می‌بینیم که در یک روایت شاعرانه‌ی سالم چقدر زمان و مکان، راحت درنوردیده ‌می‌شوند. ریگی در جوی می‌اندازم شتک به روی کسی نمی‌نشیند و او رویش را برنمی‌گرداند با لبخند نیازی به توضیح نیست؛ بازهم مونتاژ موازی. اما شاعر بسیار زیرکانه ظرایف تازه‌تری را به متنش اضافه می‌کند؛ در کنار رفلکس فیزیکی «شتک»، از یک رفلکس عاطفی صحبت می‌شود تا این تأثیر مضاعف باشد. «روی‌برگرداندن با لبخند» یکی از شایع‌ترین و در عین حال کمیاب‌ترین رفلکس‌های انسانی است که می‌تواند هر کدام از مخاطبین شعر را به فضایی گمشده ببرد و هستی خاموشی را در او شعله‌ور کند. اینجا آن‌چنان دل مخاطب غنج می‌زند که بی‌محابا اختیارش را به ‌دست شعر می‌دهد. اما برای اینکه خواب مخاطب در فضایی رمانتیک سنگین نشود، شاعر با نهیبی منطقی فضا را به عینیتی اخمو می‌کشاند. باز هم زمان حال، فارغ از تمام آرزوها و خیالات. تصویر زیبای سطر بعد می‌تواند به تحلیل‌های روان‌شناختی و محتوایی بسیاری برسد. تک‌تک واژه‌ها سرشارند از پتانسیل تأویل. قاب را چگونه معنی می‌کنید؟ پنجره را چطور؟ و نهایتا ایستادن را؟ پس از فعل ایستادن، بلافاصله از صفت «خوابیده» استفاده ‌شده‌است. مرجع این صفت کجاست؟ راوی یا قاب پنجره؟ زیبایی این استخدام در همین امکان تأویل است. و سطرهایی که قبلا از آنها یادکردیم. زیر رگبار موسیقی جاز که از پنجره می‌بارد محو سایه‌هایی که می‌رقصند دقیقا تقابلی که قبلا به آن اشاره کردیم، راوی را به یک نتیجه‌ی تازه‌تر می‌رساند. آیارگبار موسیقی جاز، رگبار جوانی است؟ رابطه‌ی تأویلی جوانی و موسیقی بازهم حرکت تازه‌تری را رقم می‌زند. راوی به دنبال موسیقی مورد علاقه‌اش باز هم در افق پیشین می‌ایستد؛ همان‌گونه محو که زیر رگبار موسیقی جاز. باز هم یک مونتاژ موازی دیگر. اما هیچ‌کدام از این مونتاژها رنگ دیگری را ندارد. این مونتاژ بیشتر از آنکه تصویری باشد، عاطفی است و البته قدری هم لفظی و همین بستر عاطفی مجالی است که راوی از گلوی گرگرو بخواند: «یه‌شو گریه تو چشمام خونه داره یه بغضه، بغض ابر نوبهاره عزیزو سوز باشی فصل فردا بذار اشکی به دامونت بباره» و درامتداد همین مویه قدم بزند و باز متوجه ‌شود که افقی که پیش روی اوست، خیالی ‌است تا نور ویترین او را به خیابان برگرداند. نگاه خاموش عروسک که بلد نیست رویش را با لبخند برگرداند، او را وادار می‌کند که عروسک را به نگاه‌کردن بخواند و از همین گدار لحنی باز هم به زمان گذشته برگردد. «نگاه‌کن!» یک تداعی را در ذهن او رقم می‌زند و اگر برای مرتبه‌ی اول با عروسک سخن می‌گوید، در مرتبه‌ی دوم با خودش و مخاطبش حرف‌ می‌زند. نور ویترین باز هم باعث مونتاژ می‌شود اما باز هم این مونتاژ تکراری نمی‌شود. متوجه هستیم که هرچه از یک تکنیک در شعری بیشتر استفاده ‌شود، کاربرد تازه‌تر آن تکنیک در آن شعر برای دفعه‌ی بعد، سخت‌تر خواهد بود. استخدام صفت «گندم‌رنگ» علاوه بر کنتراستی که از آن صحبت‌شد، تازه‌های نگفته‌ای را به فضا می‌دهند که بهتر می‌دانم با احترام به ایجازی که در این استخدام نهفته است از آنها صحبت نکنم که محدود نشوند. و باز هم یک بازگشت از یک گدار لحنی. راوی می‌تواند در تقابل با فانوس آبیار گفته باشد: چه‌نورگندم‌رنگی! و بعد مردمک‌هایش همان نور را در ویترین مغازه یافته باشند. راوی به زمان حال برمی‌گردد ولی باز هم عزم بام گذشته را می‌کند. راستی چرا بام؟ مسلما شاعر این لفظ را هم بی‌دلیل برای این ترکیب انتخاب نکرده‌ است و چون‌ این انتخاب، بیشتر به محتوای شعر مربوط می‌شود، آن را به‌ عهده‌ی تک‌تک مخاطبین باید گذاشت. و بیدار خواهم ماند تا آمدن پروین در عطر مناجات مادربزرگ آیا دلیل انتخاب بام، تنها چیدن ستاره‌هاست؟ آیا پروین همان خوشه‌ی پروین است؟ من مخاطب باز هم می‌توانم از این تصویر لذت ببرم. چرا؟ چون می‌توانم در متن مشارکت کنم؛ می‌توانم نسبتی بین تسبیح مادربزرگ که از عطر مناجاتش آویزان است و خوشه‌ی پروین پیدا کنم؛ می‌توانم فکر کنم که پروین نام اوست که بهانه‌اش را می‌شوید هنوز و قرار است که مادربزرگ در مناجاتش او را از خدا برای من بخواهد و می‌توانم بیشتر لذت ببرم وقتی که بدانم دیگران نیز می‌توانند برای خود برداشت‌هایی زیباتر از من داشته ‌باشند. ترفند دیگر شاعر برای ایجاد نوعی «مگویی» در شعر، استفاده از یک رباعی آشنا و زیباست. آیا اگر صد صفحه هم در مورد مناجات مادربزرگ می‌نوشت، می‌توانست به فضایی این‌چنین بسیط دست پیداکند؟ اما حالا فضایی که در شعر هست به گستردگی مجموع فضاهای مناجات تمام مادربزرگ‌هاست. و در سطر بعد شاید راوی با کنایه‌ای به این ‌اشاره می‌کند که همیشه پیش از آمدن پروین، خواب او را درربوده است وگرنه پروین هروقت که بیاید به‌وقت آمده‌ است. و هنوز هم دیر می‌آید. باز هم راوی در حداقل ممکن به زمان حال می‌آید. همه‌چیز در فعل «می‌آید» اتفاق می‌افتد تا اتفاقات، خیلی راحت به زمان حال برسند. و این‌بار معلوم نیست او در چه زمانی باز‌می‌گردد. آیا به گذشته بازمی‌گردد و در آن فضا به کنار چشمه می‌رود یا نه! همین حالا کفش و کلاه می‌کند تا سراغ لبخندهای او را بگیرد؟ درست است که او ریگی درجوی می‌اندازد / شتک به‌ روی کسی نمی‌نشیند / و او / رویش را برنمی‌گرداند با لبخند، ولی هیچ دلیلی وجود ندارد که باز هم بازنگردد، که باز هم ریگی در جوی نیندازد، که باز هم بسترش را بر بام گذشته نگسترد. بر بام گذشته تا همیشه در من می‌زید؛ تا وقتی که می‌توان بهانه‌ای را کنار چشمه‌ای شست؛ تا وقتی که می‌توان منتطر گردش رویی بود با لبخند و تا همیشه‌ای که می‌توان آن را خواند و از «او» نوشت.
                                                        
                                                                       ابراهیم اسماعیلی اراضی

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۴

افسانه‌ی کوه هزار دره

افسانه‌ی کوه هزار دره
یکی بود؛ یکی نبود سال‌ها پیش از این در دل کویر شهری بود به نام «شار گندیب» که همان «شهر جن دیو» باشد این شهر محدود شده بود از شرق و جنوب به ریگزار عظیم و مخوفی به نام «ریگ جن» و از شمال و غرب به کوهستان دست نیافتنی و پر دره‌ای به نام «دیب‌کوه» که همان «کوه دیو» باشد. این ویژگی جغرافیایی این شهر را از جهان جدا کرده بود نه کسی قادر بود به آن وارد شود نه کسی می‌توانست از إن خارج شود چون برای عبور بایست یا از ریگ جن می‌گذشت که تا به حال کسی نتوانسته بود بگذرد یا بایست از دیب‌کوه عبور کند که اصلاً فکرش هم به کله‌ی کسی نمی‌زد. خلاصه مردم در این شهر چنان بسته بودند که گمان می‌کردند دنیا همین است و آخر دنیا هم ریگ جن و کوه دیب است و هیچ کس هم به صرافت نمی‌افتاد که کند و کاوی کند اصلاً به ذهن کسی خطور نمی‌کرد که دست به اکتشاف بزند زیرا هر کس رفته بود رفته بود و کسی برنگشته بود تا بگوید آن سوتر چیزی هست یا نیست.
از آن جا که بشر این مخلوق دو پا نمی‌تواند کنجکاو نباشد مدتی بود که بعضی از اهالی گیر داده بودند که دره‌های کوه دیب را بشمارند زیرا به نظر می‌رسید این دره‌ها بی‌شمار است تازه گمان می‌کردند که شمارش دره‌ها که خطری ندارد و دلیل می‌آوردند که ما می‌خواهیم دره‌های کوهمان را بشماریم که فردا روز اگر کسی پرسید کوهتان چند دره دارد؟ لالمونی نگیریم و جوابی داشته باشیم و البته در این راه هم هر کس رفت برنگشت و کسانی هم که به دنبال گم‌شدگان رفتند تنها خبر آوردند که هیچ کس بیش از یک روز راه نرفته و همه در حدود دره سی و چهل مرده‌اند و در این محدوده گورستان اسکلت‌ها و اجساد گندیده‌ی این مکتشفین است و این اطلاعات را هم کسانی آورده بودند که تنها یک روز به این راه رفته و شب را در آن محل نمانده بودند. هرچه بود در شب اتفاق می‌افتاد و این راز گشودنی نبود چون شب ماندن در کوه دیب همان و به اسکلت‌ها پیوستن همان تا این که یک روز یک نفر شب‌مانده برگشت:
او که با اطلاعات ارزشمندی برگشته بود مفصل تعریف کرد که: من چهل و چهار دره را شمرده بودم که دیدم دیگر نا ندارم بالاپوشم را روی زمین پهن کردم و خوابیدم در این محدوده که من خوابیدم جنازه‌ای، اسکلتی، چیزی به چشم نمی‌خورد راستش من از جنازه‌ها و اسکلت‌ها می‌ترسیدم که تا دره‌ی چهل وچهار پیش رفتم خیلی از شب گذشته بود و هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای همهمه‌ای شنیدم که برایم بی‌سابقه بود انگار عده‌ای از دور با هم نجوا می‌کنند کم‌کم‌ صداها نزدیک و نزدیک‌تر شد تا این که متوجه شدم که سه چهار نفری بیشتر نیستند و از گفته‌هایشان فهمیدم که دیو هستند می‌گفتند آه مژده باز هم یک آدمیزاد! چطور تا این جا آمده است؟ سرگرمی امشبمان هم که جور شد و یکی از آن‌ها به من نزدیک شد در اطرافم دوری زد و بنا کرد با زبان کف پای مرا لیس بزند و دومی هم إمد و پای دیگرم را دست به کار شد و من تازه فهمیدم آن همشهریان دره‌شمار پیش از من چگونه مرده‌اند؟ بله آن‌ها از شدت غش و ریسه و خوشحالی در حال قهقهه زدن مرده‌اند و نباید برایشان سوگوار باشبم چون آنان در اوج شادی و خوشحالی مرده‌اند و چه إب و تاب‌هایی در این مقوله نمی‌داد که مردن در اوج شادی غصه ندارد و سوگواری نمی‌خواهد و چه و چه و در جواب این که تو چرا از شدت این شادی در میان غش و ریسه نمردی؟ پاسخ می‌داد که: من خیلی قلقلکی نیستم تازه امسال که مرا قلقلک بدهید سال دیگر می‌خندم با این حال زبان دیو نمی‌دانید چه قلقلکی می‌دهد من هم به غش و ریسه می‌افتادم و گاهی تا حد قالب تهی کردن هم می‌رفتم ولی به هر حال تاب آوردم و دیوها هم به محض این که سپیده سر زد مرا رها کردند و رفتند و من پس از این که کمی جان گرفتم دو پا داشتم دو تای دیگر هم قرض کردم به سرعت هرچه تمام‌تر پا به فرار گذاشتم و دیگر هم اگر آن دره‌ها پر از اشرفی بشود برای جمع کردنش به آن جا نمی‌روم تا چه رسد برای شمارش مسخره‌ی دره‌ها.
با بازگشت این پوست کلفت بی‌رگ معمای مرگ شمارندگان دره حل شد و دیگر کسی هوس شمارش به سرش نزد تا این که «ماندگار» و «یادگار» که دو دلداده‌ی تازه ازدواج کرده به این صرافت افتادند. عشق ماندگار و یادگار زبان‌زد خاص و عام بود هرچند هنوز بیژن و منیژه و لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد به دنیا نیامده بودند اما عشق این دو نفر از همه‌ی آن عشق‌ها که قرار بود افسانه شود افسانه‌ای‌تر بود این دو دلداده‌ی جوان مصمم شدند که به دره‌شماری بروند و گوششان هم به گفته‌ی احدی بدهکار نبود و انگار خیال نداشتند منصرف شوند و بعضی می‌گفتند این دو دلداده دلشان می‌خواهد د� � آغوش هم در اوج شادی و شادمانی با قهقهه و غش و ریسه از دنیا بروند تا شادیشان جاودانه شود و قصد شمارش دره‌ها را ندارند اما چنین نبود إنان نمی‌خواستند مثل دیگران تسلیم باشند و چون کسی جلودارشان نبود رفتند.
رفتند و رفتند تا همان محدوده‌ای که خیلی‌ها رفته بودند و شب و خستگی از راه رسید و آن دو هم با آگاهی از اتفاقی که می‌افتد پاهایشان را در پاچه‌ی شلوار یکدیگر کردند و در خلاف جهت یکدیگر دراز کشیدند به طوری که سر پاهای ماندگار در پاچه‌های یادگار بود و سر پاهای یادگار در پاچه‌های ماندگار. زیر آسمان کویر در نور چلچراغ ستارگان دراز کشیده روی زمین به صورت طاقواز و سکوت و منتظر که دیوها کی از راه می‌رسند و چه عکس‌العملی خواهند داشت.
کمی بعد همهمه‌ها شروع شد همانگونه که شمارشگر نجات یافته گفته بود و کم‌کمک چند دیو از راه رسیدند و پس از این داد و قال‌ها و اظهار شعف‌ها که: به‌به بوی آدمی‌زاد می‌آید! انگار سور و سات امشبمان به راه است و تفریحی آنچنانی خواهیم داشت؛ بالای سر آن دو دلداده رسیدند و ایستادند ظاهراً بهت‌زده شده بودند یکی از آنان چند دور به گرد آن دو چرخید و انگار سر در نیاورد که این دیگر چه موجودی است ناگهان فذیاد برآورد:
رفتم به کوه هزار و دو دره
آدم ندیدم دو سره
و پس از مدتی سرگردانی همه‌ی دیوها که آمده بودند برای تفریح رفتند و آن دو را به حال خود رها کردند و إن دو هم خوشحال از این که شگردشان نه تنها کارساز بوده و می‌توانند از آسیب دیوها در امان باشند تازه دیگر نیازی نمی‌دیدند که ادامه دهند چون دیگر می‌دانستند که دیب‌کوه هزار و دو دره دارد.
فردای آن شب آنان به شار گندیب برگشتند و به همه خبر دادند که شمار دره‌ها را می‌دانند و این کار را به کمک خود دیوها فهمیده‌اند البته از جزییات اتفاق إن شب با کسی چیزی نگفتند و مرتب در گفته‌هایشان با آب و تاب تعریف می‌کردند که با کمک و راهنمایی اجنه توانسته‌اند تعداد دره‌ها را از زبان دیوها بیرون بکشند و تازه تنها همین نیست دیوها هم راه‌های مبارزه با اجنه را به آن دو آموخته‌اند مثلاَ از طریق آب داغ روی آنان ریختن و یاددادن اورادی که جن‌ها را می‌ترساندو خلاصه هی از این قزعبلات در روایت سفر خود چاشنی کردند تا این شایعه از دو جهت به گوش دیوها و جن‌ها رسید و کم‌کم به نظرمی‌رسید که دارد اوضاع قمر در عقرب می‌شود و انگار این دو قدرت بلا منازع این جغرافیا به جان هم افتاده‌اند گاهی روزها توفان‌های شدیدی می‌شد که فضا را تیره و تار می‌کرد‌ و گاهی شب‌ها انگارآسمان شهاب باران است گاهی خانه‌ای ویران می‌شد گاهی از غریو وحشتناک دیوان شیشه‌های خانه‌ها می‌شکست و فرومی‌ریخت و گاهی انگار زلزله می‌شد خانه‌ها روی هم آوار می‌شد و هر روز جنگ مغلوبه‌تر می‌شد و ظاهراً این مردم بودند که صدمه می‌دیدند و این زنان و کودکان و جوانان بودند که قربانی می‌شدند و این خانه‌های مردم بود که ویران می‌شد.< br> ماندگار و یادگار تصمیم گرفتند به همراه عده‌ای که باور داشتند می‌توان مبارزه کرد و از محدوده‌ی قدرت این موجودات اهریمنی گریخت از فرصت درگیری ومشغول بودن دیوها و جن‌ها از محدوده‌ی میان دیب‌کوه و ‌ ریگ جن جایی که «کوچه» نامیده می‌شد در یک گرگ و میش صبحگاهی فرار کردند و ثابت کردند که این قدرت عشق است که همه جا فائق است بله این گروه از طریق کوچه گریختند و به شرق ریگ جن خارج از محدوده‌ی دیوها و جن‌ها، به دشت چوپانان آمدند و بنای چوپانان را گذاشتند و با عشق و آرامش دور از آسیب دیوان و اجنه، هزاره‌ها زیستند.
شبی از شب‌ها که ماندگار و یادگار به همراه فرزندان چندگانه‌شان روی پشت بام خوابیده بودند یادگار گفت:
«امروز به شار گندیب رفته بودم اثری از آثار شهر در آن جا نیست انگار شهر و خانه‌ها و مردم و دیوها و جن‌ها را ریگ جن در خود بلعیده و دفن کرده است.»
نام دیب‌کوه هم کم‌کمک از کوه هزار و دو دره برای سهولت گفتار به کوه هزار دره در زبان سایش پیدا کرد و دو دره از آن به مرور زمان کم شد؛ یک دره برای ماندگار و یک دره هم برای یادگار.
محمد مستقیمی، راهی
شهریور ۹۴
--
ارسال شده با نرم افزار تلفن همراه چاپار

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۴

روز حساب

روزِ حساب
نیمی زعمر در رنج؛ اندر عذاب نیمی
نیمی ز دل فسرده؛ در التهاب نیمی
مصداقِ رطب و یابس این مردمِ دو دیده است
نیمی کویرِ سوزان؛ همچون سحاب نیمی
خوف و رجا برابر در ِ آسمان بختم
نیمیش ابرِ تیره؛ در آفتاب نیمی
محروقِ آهِ سینه؛ مغروقِ اشکِ دیده
سوزان دلم در آتش نیمی؛ در آب نیمی
در بوستانِ عمرم ِ بانگ هزار مرده
فریادِ بوم نیمی؛ ِ صوت غراب نیمی
اندر ِ خراج این ملک سلطانِ غم به حیرت
آباد خانه‌یِ دل نیمی؛ خراب نیمی
من در ِ میان جمع و دل در ِ میان خوبان
نیمی حضور مطلق؛ اندر غیاب نیمی
ماییم و بی پناهی امّیدهایِ واهی
نیمی به باد حسرت؛ اندر تراب نیمی
کی پاره پاره سازند این خرقه‌یِ ریا را
سجّاده است نیمی؛ رهن شراب نیمی
از رخوت و ز غفلت وامانده‌ام ز طاعت
نیمی زمان پیری، وقت شباب نیمی
یارب ز ِ جرم «راهی» از هر دو نیمه بگذر
ِ هنگام مرگ نیمی، روزِ حساب نیمی

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴

زبان اجنّه

امروز جمعه آبجی آخر شب با حال‌گیری اون شوهر الدنگش رفته بود یعنی بعد از دو ماه آوارگی تو خونه‌ی پسر و دخترش تو تهرون که هرگز با این موندن کنار نمی‌تونه بیاد هفت هشت ده روزی بود که همراه بچه‌های ما از تهرون اومد خونه‌ی ما و دلش نمی‌خواست برگرده تهرون می‌خواست به هر قیمتی شده برگرده خونه‌ی خودش حتی اگر دوباره با کج‌خلقی‌های اون الدنگ روبرو بشه و حتی دوباره دست روش بلند کنه -راستی راستی زن تو جامعه‌ی ما موجود عجیبیه تمام وجودش ایثار و از خود گذشتگیه تازه وقتی در مقابل خیانت شوهرش تنها یک اعتراض لفظی می‌کنه زیر مشت و لگد له و لورده می‌شه و یک چیزی هم بده‌کار می‌شه حالا اگه زن دستش توی جیب خودش نباشه و محتاج یک لقمه زهرماری توی خونه‌ی این هیولا باشه که دیگه وای به حالش! چه ظلم‌هایی که بهش روا می‌دارند و جرأت نمی‌کنه جیک بزنه.
 -آره حال من امروز این جوری به قول اصفهانیا چاچپی بود گفتم بزنم بیرون و پناه ببرم به دوشتان که نشد و ناچار رفتم خونه‌ی اون یکی آبجی که یه جور دیگه درب و داغون این جامعه‌ی اسلامیه که از نظر سردم‌دارانش،  زن همین که زنده به گور نمی‌شه باید تموم عمرش بشینه و شکر کنه که پیغمبری در جاهلیت مبعوث شده و اونو از زنده به گوری نجات داده! تازه این همشیره‌ی ناتنی من از گل‌های سر سبد جامعه‌ی نسوان جمهوری اسلامیه چون مادر شهیده و همه از ما بهتران خاک پایش هم نمی‌شند حالا اگه فرصت بشه در دلش بشینی می‌بینی که باز هم همون آبجی که دست کم بچه‌اش فدای امیال یه مشت اراذل دین فروش نشده جماعتی که اعوذ بالشیطان رجیم من الله این جماعت. آقا رضا پسر سومش اون جا بود چند سطری شعار سبزی نوشته بود که ایهاالناس بیایید نام فلان میدان را میرحسین بذاریم و بهمان خیابان را ندا صدا بزنیم و از دایی جان شاعرش انتظار داشت این قزعبلات را به شعری دندان شکن تبدیل کند تا در فیس‌بوک بگذارد یا با آن یک انقلاب پیامکی ایجاد کند و اعتقاد هم داشت که تزش رژیم را ساقط می‌کند هرچه زور زدم دیدم این اسامی و این عبارات در هیچ بحر عروض فارسی و عربی نمی‌گنجد. ناچار به ضعف خویش اعتراف کردم و یک قصیده‌ی خیلی داغ‌تر و انقلاب‌کن‌تر از شعارهای نخ‌نمایش که در چنته آماده داشتم به او دادم و گفتم: ما با این قصاید غرّا نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم اون وقت شما با این... که ناگهان از کوره در رفت و گفت معلومه که شما روشنفکرهای تی تیش مامانی برج عاج‌نشین با این چرندیاتی که جن هم نمی‌فهمه نمی‌تونید هیچ غلطی بکنید و حالا هم که ما راهش را پیدا کرده‌ایم؛ طاقچه بالا می‌ذارید و چه و چه... گفتم باشه دایی جان من که شاعری نوسرایم و ناتوان از موزون کردن این عبارات اما رفقایی دارم که انوری پیش پایشان لنگ می‌اندازد و قافیه‌بندانی زبردستند به آنان می‌دهم تا موزونش کنند چنان که طنین هجاهای بلندش لرزه در کاخ ستمگران و لغوه در دست و پایشان و رعشه در جانشان بیندازند و با این وعده از شرّش خلاص شدم.
محمد مستقیمی، راهی

بیدآباد

بیدآباد 
      امروز پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۹۳ زدم بیرون به قصد پرسه زدن تو محله بیدآباد قسمت جنوبی حدود مسجد سیّد و بازارچه بیدآباد. چند تایی عکس از مسجد سیّد گرفتم و سری هم به امام‌زاده سیّد شفتی که در زاویه‌ی شرقی مسجد به اتّفاق پسران و نوادگان خفته است زدم و حیران و سرگردان در تاریخ و یکه‌تازی‌های این سیّد اولاد پیغمبر در اصفهان که چه حدّ و قصاص‌هایی که به حکم فرمان ایشان فی‌المجلس به دست برخیانش در همین مسجد انجام شد که خدا بهتر می‌داند و من هم جسته گریخته این ور و اون ور خونده‌ام امّا تاریخ است و فراموشی و مخصوصاً ما امّت رسول‌اللّه که ارادت خاص به اولاد او داریم و هر چه آن سیّد کند نیکو بود. هنوز از دفن این سیّد اولاد پیغمبر خیلی نمی‌گذرد و هنوز شاید پیر و پاتالی باشد که از شنیده‌ها چیزی به یاد داشته باشد بگذار چند صباحی دیگر بگذرد و دو سه تایی معجزه‌ی شفای کور و کچلی شایع شود تا از هارون ولات هم مستجاب‌الدّعوه‌تر شود همین الانش هم کلّی زایر داشت که مشغول آه و ناله بودند و التماس توسّل داشتند زن‌ها بیشتر. همیشه همین طوره هر قومی جاهل‌ترند و عقب‌تر بیشتر اسیر این قزعبلات. از زیارت آقا، سید جلیل، سید شفتی، دست می‌کشم و در بازارچه بیدآباد پرسه‌ام را ادامه می‌دم که مغازه‌ای با دو سه مرد و سه چهار زن قلم‌زن نظرم را جلب می‌کند می‌ایستم جوان سری تکان می‌دهد و سلام می‌کند. با همان اشاره سر پاسخ می‌دهم مرد بزرگ‌تر که انگار استاد همه است سلام و احوال‌پرسی می‌کند و می‌گوید آقای ابوالقاسمی؟ می‌گویم نه و وارد می‌شوم می‌پرسد مگر شما دبیر ادبیات ما نبودید؟  گفتم شاید هم‌کلاس بوده باشیم درسته امّا اسم اشتباه است؛ مستقیمی هستم. هان ببخشید درست است و شروع می‌کند از مدرسه و کلاس و هم‌کلاسی‌هایش مخصوصاً آن یکی که من بیش از همه سر به سرش می‌گذاشتم و راست می‌گفت جوانی هنرمند اما بهلول‌صفت بود. گفت: آره هنرمنده الان هم سنگ قبر می‌تراشد یادش به خیر یک روز گفت: آقا یک رباعی گفته‌ام روی تخته بنویسم گفتم بنویس نوشت :
هر کس به طریقی شیشه ما می‌شکند 
بیگانه جدا دوست جدا می‌شکند 
بیگانه اگر می‌شکند حرفی نیست 
از این غضنفر بپرسید چرا از اون کلّه‌ی شهر پا می‌شه میاد محلّه ما شیشه ما می‌شکند 
     گفتم: قشنگه اما فکر نمی‌کنی مصراع آخر کمی بلند شده باشه؟ گفت: نمی‌دونم شما استادی اگه می‌فرمایید بلنده حتماً بلنده اما فکر نکنم بشه کوتاهش کرد. خوب یک چنین دانشجوی خوش ذوقی سنگ قبر تراش شدنش هم بی‌جهت نیست. از او و خانمش و شاگردان قلم‌زن و هنرمندشان خداحافظی می‌کنم و به پرسه‌ی خود ادامه می‌دهم و از محلّه‌ی بیدآباد وارد محلّه‌ی شیش(sheysh) می‌شوم و مسجد شیش با تابلوی سردرش توجّه‌ام را جلب می‌کند عکسی می‌گیرم و بنای پرس و جو که نام این مسجد از کجاست و وجه تسمیه چیست؟ کسی نمی‌داند تا هدایت می‌شوم به پیرمرد لوازم‌التحریر فروش که لابد اهل کتاب است و می‌داند امّا او هم نمی‌دانست با این تفاوت که شغلش و سنّش باعث شد که اظهار فضل کند و بگوید که این مسجد شیث است که همان شیث پیامبر باشد که در اثر مرور زمان شیث به شیش تبدیل شده است گفتم: مگر نام این محلّه شیش نیست؟ گفت: چرا هست گفتم: پس مسجد شیش هم درست یعنی مسجد محلّه‌ی شیش چه ارتباطی به شیث پیامبر دارد؟ حالا وجه تسمیه محله شیش چیست بماند و شگفت‌زده از این که ما ملّت در هر زمینه‌ای متخصّص هستیم و اظهار فضله می‌کنیم از پیرمرد فاضل خداحافظی کردم رفتم تا رسیدم به یکی از همین پارکچه‌های محلّی سایه‌ی درختی و باغچه‌ی پرگلی و نیمکتی نشستم این چند سطر را تایپ کردم. دیگه ظهر نزدیکه و هم گشنمه، هم تشنم باید برگردم خونه.

محمد مستقیمی، راهی

سیّد ریاض

سیّد ریاض
      باز یادتان هست آن روزهای آن تابستان سال 1339 را که در چاه ملک بودم و چند خاطره از آن نقل کردم! بله  اغلب اوقات نماز را مخصوصاً نماز مغرب و عشا را با پسرخاله‌ها به مسجد می‌رفتیم و نمازمان را به جماعت می‌خواندیم. برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمی‌شد یا شاید هم کسی صبح‌ها نماز نمی‌خواند! ما جوان‌ها که نمی‌خواندیم چون از زور گرمای آفتاب پشت بام گیج و منگ از خواب بیدار می‌شدیم ولی ظهرها را اغلب و غروب‌ها را همیشه با شنیدن اذان به سوی سلخ می‌دویدیم و وضویی گربه‌شور می‌گرفتیم و می‌دویدم و خودمان را به رکوع آقا می‌رساندیم و آداب نماز جماعت، مثل: نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سؤال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که:
      ـ چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمی‌شود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر؟ و پدر حیرت زده گفت:
      ـ ما امام جماعت نداریم و حیرت مرا بیشتر کرد.گفتم:
     ـ چطور چاه‌ملکی‌ها که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم! که لبخندی زد و گفت:
      ـ آقای ریاض خودش را شایسته‌ی امامت نمی‌داند. و حیرتم بیشتر شد. چگونه شایسته نیست!؟ او را به خوبی می‌شناختم شایسته‌تر از او نبود و طبیعی بود وقتی آقای ریاض خود را شایسته‌ی امامت برای نماز جماعت نمی‌داند دیگر کسی در چوپانان به خود حق نمی‌دهد امام باشد در حالی که در چاه‌ملک ظاهراً مسابقه بود هر کس زودتر وارد مسجد می‌شد محراب را تصرّف می‌کرد چون من امام تکراری در این ده پانزده روزی که آن جا بودم ندیدم. چطور چاه‌ملکی‌ها همه شایستگی امامت جماعت را دارند و روحانی دوست‌داشتنی و باسواد و خوش برخورد ما ندارد؟!
      از همان روز تحقیقاتم در ویژگی‌های امام شروع شد و هرچه بیشتر کسب اطّلاع می‌کردم به بزرگی و قروتنی این مرد بیشتر پی می‌بردم. بله در چوپانان تا بعد از انقلاب اسلامی نماز جماعت برگزار نشد و بلافاصله بعد از انقلاب نمی‌دانم چه شد! معجزه شد که ناگهان چوپانانی‌ها هم مثل چاه‌ملکی‌ها همگی یک شبه شایسته شدند و چیزی که در چوپانان نایاب بود ناگهان به وفور گرد آمد و چوپانان هم به خودکفایی رسید. من هرگز از آقای ریاض نپرسیدم چرا خود را شایسته نمی‌داند که این پرسش بسیار دور از ادب بود خوب معلوم است هرکس خود را شایسته بداند همین دلیل ناشایستگی اوست. از آن روز به بعد آقای ریاض در چشم من اسطوره شد مخصوصاً که در همان سال‌ها پدرم با یک تحوّل ناگهانی که هنوز هم نمی‌دانم عاملش چه بود؛ دگرگونی عجیبی پیدا کرد که من گه‌گاهی در ذهن خود با پدر شوخی می‌کردم که چطور گورخر، خر شده است در هر حال ناگهان رفتارش دگرگون شد تا حدّی که یک پاییز و زمستان کامل آقای ریاض، تقریباً هر شب، به خانه‌ی ما می‌آمد برای آموزش قرآن به پدر و پای‌بندی بیابانکی‌گون پدر به ظواهر دین و دین‌داری که تا پایان عمر ادامه داشت. پیش از آن سحرهای ماه رمضان می‌دیدم مادرم تنهایی، بی که چراغ روشن کند در روشنایی آتش اجاق سحری می‌خورد و بیشترین کوشش او در این بود که نکند کسی را از خواب خوش بیدار کند و خدای ناکرده بیازارد آیا این رفتار درست یک خر باعث شد گورخری خر شود ببخشید! نمی توانم این آسیب روانی را که در کودکی از این توهین‌ها خورده‌ام فراموش کنم. به هر حال از آن سال صدای قرائت قرآن در خانه‌ی ما به گوش رسید و رمضان‌ها هم در افطار صدای قرائت دعای افتتاح و سحرگاهان هم دعای سحر و روشنایی چراغ زنبوری و روزه گرفتن کوچک و بزرگ! و مادر از آن تنهایی و خلوت با خدا به غوغای تازه مسلمان‌ها پیوست. بله آقای ریاض شش ماه آزگار مونس هر شب ما بود با آن لحن دوست‌داشتنی و با آن تجاهل‌العارفانه‌هایش که من عاشق آن‌ها بودم. لحنی کنایی داشت و کم‌تر چیزی را مستقیم می‌گفت برای مثال در مجالس محرّم و صفر شصت شب منبر می‌رفت امّا روضه‌خوان نبود و اگر گریزی هم به صحرای کربلا می‌زد تنها به خاطر ایّام بود که گریزها هم سوزناک و ذلّت‌بار نبود. مسأله‌ای از احکام دین را مطرح می‌کرد و توضیح می‌داد و همیشه در پایان این جمله را می‌گفت: من اینا را برای شما نمی‌گم برای پشت‌کوهی‌ها میگم شما که همه چیز را بلدید و یادم می‌آید وقتی از ایشان پرسیدم این که به چوپانانی‌ها می‌گویید شما همه چیز را بلدید جریان چیست؟ آنان واقعاً همه چیز را بلدند؟ شما چنین اعتقاد دارید؟ بی آن که بخندد یا رفتاری داشته باشد که رنگ شوخی به خود بگیرد و من تجاهل او را خود برداشت می‌کردم ‌گفت:
      ـ من الان نزدیک بیست سال است که در چوپانان و ملاّی چوپانانم تا به حال حتی یک نفر هم نیامده از من مسأله‌ای نه در باب دین و شریعت نه هیچ چیز دیگر بپرسد و ظاهراً از دیگران هم نمی‌پرسند پس لابد می‌دانند که نمی‌پرسند.
      گاهی آخوندی برای کمک در ماه محرم و صفر به چوپانان دعوت می‌شد. بعدها که  سیّد دلتنگ به چوپانان آمد و ساکن شد و چوپانان دو آخوندی شد و جالب این جاست که باز هم نماز جماعت برگزار نشد تا انقلاب! من نمی‌دانم آقای ریاض در هنگام گفتن مسایل شریعت نگاهی، زمزمه‌ای ، چیزی می‌شنید که بوی اعتراض می‌داد که جمله‌ی معروفش را می‌گفت که برای پشت‌کوهی‌ها می‌گوید نه برای ما.
      داستان‌های زیادی از سخنان کنایی و تجاهل‌های او در خاطر دارم که نوشتن همه شاید تطویل کلام باشد امّا به گوشه‌هایی اشاره می‌کنم:
      این واقعه را نقل به نقل می‌کنم: روزی در سرچشمه‌ی بالا تکیه به دیوار خانه‌ی محمّدعلی محمّد نشسته است با چند تن از معمرین روستا که کمپرسی کارگران خوری معدن سرب نخلک وارد می‌شود و کنار چشمه می‌ایستد و کارگران خاک‌آلود پیاده شده آبی به سر و صورت می‌زنند و گردی از سر و روی می‌شویند. یکی از این کارگران جوانی است که شوهر خواهر آقاست. به او می‌گوید: آقای فلانی چقدر کرایه می‌دهی به خور می‌روی و برمی‌گردی؟ می‌گوید: ماهی یک بار هر بار 50 ریال خرج رفت و برگشتم می‌شود. آقا با ژستی عالمانه می‌گوید: خوب است. از ...بازی بهتر است! (توجّه داشته باشید این دیالوگ بین شوهرخواهر و برادرزن اتفاق افتاده است.).
      خوب به خاطر دارم در همان پاییز و زمستان کذایی شبی در مورد گویش خوری و انارکی سخن به میان آمد بعدها هم بارها از زبان او شنیدم که: من این همه سال با انارکی‌ها زندگی کرده‌ام و فقط سه کلمه انارکی یاد گرفته‌ام - با لحنی می‌گفت که انگار دلیلی برای خنگی خود می‌آورد- و آن سه کلمه: سگه، عثمون و به ما شاشید است و پس از روشن شدن ماجرا معلوم ‌شد منظورش: سیگه به معنای این‌جور، اوسمه به معنای الآن و موا ایشی به معنای می‌خواهم بروم است.
      سال‌های 55 و 56 من یک اتومبیل آریا مدل 50 داشتم که به دلایلی با رندان ذوب آهنی اغلب پنج‌شنبه جمعه‌ها می‌کوبیدیم و به چوپانان می‌آمدیم. در یکی از این بازگشت‌ها آقای ریاض مسافر من شد –فراموش نکنیم جاده تا انارک خاکی بود و جاده نایین انارک هم تازه اسفالت شده بود البته بیشتر به خاطر پایگاه نظامی کفه‌ی چاه‌فارس- به محض حرکت کردن، آقای ریاض گفت: محمّد ماشین سنگین نشد؟ حق داشت چهار نفر مرد عقب نشسته بودند و سه نفر هم جلو به اضافه بقچه بندیل که صندوق عقب را آگنده بود گفتم: طوری نیست آقا ماشین نرم‌تر می‌رود. گفت: پس نگهدار! چند تا سنگ هم توش بذاریم و این مطلب را با لحنی می‌گفت که انگار حرف مرا باور کرده است ولی من خوب می‌دانستم که تجاهل می‌کند او استاد این کار بود هنوز به پوزه ریگ متکی نرسیده بودیم که دیدم پیکان قرمز رنگ حسن سعادت پسر ابوالقاسم نقی که نیم ساعتی قبل از ما حرکت کرده بود ایستاده و مسافرانش گردش جمع شده‌اند برای کمک ایستادیم این کمک کردن در جاده‌های دور افتاده و کم رفت و آمد یک رسم بود و اگر کسی نمی‌ایستاد سرزنش می‌شد؛ تازه ما که هم‌شهری و دوست هم بودیم کلاچش جواب کرده بود و ما سعی کردیم با واشر کهنه‌ها و قراضه‌هایی که داشت سر هم کنیم و پمپ کلاچش را تعمیر کنیم. آقا هم پیاده شد. کنار جاده روی خاک نشست و چپقی چاق کرد و بعد از مدّتی با لحنی جدّی گفت: محمّد بیایید هلش بدیم! جمله را هم خطاب به من می‌گفت و می‌دانست که من زبانش را خوب می‌فهمم. بچه‌ها خندیدند و من جدی‌تر از او گفتم: آقا روشن می‌شود عیب دیگری دارد. چند دقیقه‌ای دیگر صبر کرد و گفت: محمّد بیایید زیرش الو کنیم! که دیگر همه لحن تمسخر آقا را فهمیدند و دانستند منظور آقا این است که این قراضه برای آتش زدن خوب است امّا آقا در ظاهر منظورش این بود که من دیده‌ام گاهی زیر کامیون‌ها الو می‌کنند البته او به خوبی می‌دانست که آن الو کجا و این الو کجا؟ بماند هر طور بود سر هم کردیم و در آخر زمانی که به جای روغن ترمز که نداشتیم در مخزن پمپ کلاج شاشیدیم و چقدر کوشیدیم آقا نفهمد چون مضمون کوک می‌کرد که اگر الو کرده بودید بهتر از این بود که رویش بشاشید ولی یا آقا نفهمید و یا یابو آب داد که ما از کارمان شرمنده نشویم. هرچنذ اگر هم می دید مثل من نبود که تمام واقعه را مو به مو، از سیر تا پیاز بیان کند ؛ نه, او از تمام این واقعه به طور فشرده یک کنایه می‌ساخت به طوری که بعد از این مشاهده، هر وقت و هر کجا دستگاه خرابی می‌دید که عدّه‌ای سعی در تعمیر آن دارند به عنوان راه حلّ پیشنهادی می‌گفت: بیایید توش بشاشیم!
      دم دمای غروب راه افتادیم تا به اصفهان رسیدیم و آقا را فلکه‌ی احمدآباد پیاده کردم و هرچه تعارف کردم به خانه‌ی من بیاید گفت: به خانه‌ی دخترش می‌رود که همین نزدیکی است و راست می‌گفت پنجاه متری بیشتر پیاده‌روی نداشت.
      یک روز او را تصادفی تو اصفهان همان گاراژ بیگدلی کذایی دیدم. رفته بودم سری به سیدمحمد طباطبایی بزنم نمی‌دانم برای چه کار؟ و در آن جا بود که داستانی زیبا شنیدم نه از زبان خودش بلکه از زبان دوستانی که آن جا بودند. آقای ریاض دفتردار ازدواج در چوپانان بود و تا آخر هم حریف نشدند دفتر طلاق را به او بدهند نمی‌پذیرفت چون از طلاق متنفر بود و با ازدواج میانه‌ی خوبی داشت خودش هم دو بار ازدواج کرده بود و تنها خلافی که در تمام عمر از او سر زد که به قول خودش خلاف شرع نبود این بود که دخترانی که سنّ قانونی نداشتند امّا به سن شرعی ازدواج رسیده بودند عقد می‌کرد و صورت‌جلسه عقدشان را نگه می‌داشت تا به سنّ قانونی برسند آن گاه ازدواجشان را ثبت می‌کرد البته این از نظر او جرم نبود بلکه مجرم کسانی بودند که سن ازدواج دختران را بالا برده بودند و گذار پوست هم به دبّاغ‌خانه نیفتاده بود جز یک مورد که آن هم به اختلاف کشیده شده و پای طلاق منفور او به میان آمده بود و آقا لو رفته بود چون هنوز ازدواج ثبت نشده، کارش به طلاق کشیده بود و ایشان به دادگاه احضار شده بودند و این همان ملاقات مشارالیه است که او را در بیگدلی دیدم با مرحوم پسرش  سیّد مهدی که بچه‌ای هفت هشت شاله بود و شگفت‌زده شدم چون دیدم سیدمهدی پابرهنه است! برایم عجیب بود علت را از اطرافیان پرسیدم و جریان را فهمیدم. آقا  سیّد مهدی را پابرهنه با خود آورده بود و با خود به دادگاه هم برده بود به همان شکل پابرهنه و پس از آن که قاضی با توپ و تشر آقا را به پرداخت چند تومان جریمه محکوم کرده بود آقا هم چند ریال پول خرد را از جیب قبایش درآورده بود و روی میز قاضی ریخته گفته بود: من همین چند ریال را دارم که می‌خواستم برای این بچه  سیّد پاپوشی بخرم ولی انگار شما به آن بیشتر نیاز دارید بردارید! و قاضی چوب‌کاری آقا را دریافت کرده بود و گفته بود: بردار برو برای بچه  سیّد پاپوش بخر امّا آقا دیگر دختر بچه‌ها را عقد نکن!
      بله این مرد بزرگ و دوست‌داشتنی با این صفات برجسته خود را شایسته‌ی امامت نماز جماعت در مسجد چوپانان ندانست تا مظلومانه از میان ما رفت و کاش بود و می‌دید که امروز الحمدلله همه شایسته‌اند.
محمد مستقیمی - راهی

خر و گورخر

خر و گورخر
      یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانه‌ی خاله اختر که با او و همسر و بچه‌هایش بیشتر الفت داشتم رفتم برای این که حسینقلی افلاکی شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان می‌آمدند حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سال‌ها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد اطفال تجربه و مهارت بیشتری داشت یادم می‌آید که نرگس حاج مهدی یکی از چهار زن متشخصی بود که حکومت قسمت بالایی چوپانان را اداره می‌کردند و هر چهار نفر بیوه بودند نرگس دختر حاج مهدی، صاحبه زن میرزا، زن باقر و حاج هدیه دختر حاج مندلی رمضون عمه‌ی نگارنده و خوب به خاطر دارم که وقتی نرگس از دست بچه‌ها و شیطنت‌هاشان مخصوصاً در فصل توت و بالا رفتن آنان از درختان توت جلوی خانه‌ی میرزا که سه اصله‌ی بسیار تنومند بودند عاجز می‌شد بنای نفرین و آفرین می‌گذاشت که: الهی خیر نوینه آقابیکی گه وش نهشت شما تخمای جن‌ جونممرگ گرتید(الهی خیر نبینه آقابیکی که نگذاشت شما تخم‌های جن جوانمرگ شوید) می‌بینیم که نرگس حاج مهدی ایمان داشت که نجات کودکان چوپانانی و حتی منطقه به وجود پزشکیار ماهری همچون مهدی آقابیکی انارکی بسته است بله آقابیکی به کمک پنی سیلین نسل ما را از مرگ نجات داد از شر بیماری‌هایی چون اسهال و استفراغ و حصبه و نوبه، سرخک و سیاه سرفه و هزار کوفت و زهر مار دیگر که الی ما شاالله کم هم نبودند به محض اطلاع به بالین کودک می‌آمد و پس از معاینه‌ی کوتاهی بلافاصله می‌گفت: سیجونش اوا(آمپول می‌خواهد) و منظور او از سیجون پنی سیلین بود و با همان پنی سیلین به جنگ تمام بیماری‌ها می‌رفت و پیروز هم می‌شد باز هم خیلی خوب به خاطر می‌آورم که یکی از فرزندان خودش بالای ۶۰ درصد دچار سوختگی شد که اگر به اصفهان و تهران منتقل شده در همان هفته‌ی اول غزل را می‌خواند ولی این مرد کمر همت بست و گرچه مدتی مدید درگیر بود اما او را از یک مرگ حتمی نجات داد که شبیه یک معجزه بود کار او و تنها از عهده‌ی یک پدر چون او برمی‌آمد و لا غیر. حسابی از بحث اصلی دور افتادیم بله این خاله‌ی عزیز و فرزندان و همسرش به بهانه‌های مختلف به دیدن ما می‌آمدند و همین باعث شد که بهترین خانه برای ورود من در چاه ملک خانه‌ی همین خاله باشد و الحق والانصاف اگر بگویم از مادر مهربان‌تر بود اغراق نکرده‌ام گرچه اگر عصبانی می‌شد دیگر بچه‌ی خودش با بچه‌ی خواهرش فرقی نداشت چنان می‌کند و به باد می‌داد که از طرف چیزی باقی نمی‌ماند تازه او در این حالت دوست داشتنی‌تر می‌شد علاوه بر همه‌ی این‌ها دو تا بچه‌ی تخس هم سن و سال من داشت که جاذبه‌ی اصلی ماجرا بودند و کامیون شوهرخاله هم دلیل بعدی، خوب این همه امتیاز داشت خانه‌ی این خاله که زبان گله‌ی دیگر خویشان را می‌بست گرچه گاهگاهی با تمام این دلایل بعضی گله هم می‌کردند که البته من بیشتر به حساب تعارف می‌گذاشتم و از زیر بارش درمی‌رفتم. 
      از همان روز اول ورود شیطنت‌های ما آغاز شد اول سری به باغ و در و دشت زدیم و کالکی و انار کالی و هرچیز که سر راهمان سبز می‌شد و این جا بود که ناگهان من پرسیدم: مگه چاه ملک حسن علی ندارد؟ و این پرسش من پسر خاله‌ها را حیرت زده کرد که: حسن علی دیگر چه صیغه‌ای است و کم‌کم معلوم شد که یک اشتباه در ذهن من است در ذهن کودکانه‌ی من حسن علی مترادف دشتبان بود درست مثل همان جمله که مگر چاه ملک آقابیکی ندارد بله در ذهن ما کودکان چوپانانی آقابیکی مترادف دکتر و حسن علی مترادف دشتبان بود و پس از روشن شدن موضوع معلوم شد که خیر چاه ملک همان طور که آقابیکی ندارد حسن علی هم ندارد و چقدر پز دادم که بله چوپانان خیلی مترقی‌تر از چاه ملک است.
      غروب که با صدای اذان بچه‌ها همگی به سمت جوی آب در سرچشمه‌ی قنات که در گوشه‌ی میدان ورودی بود که به یک استخر(سلخ) گرد می‌ریخت که چندان عمقی نداشت دویدند و بنا کردند به وضو گرفتن، من وضو گرفتن را بلد بودم اما نمی‌دانستم جریان چیست من هم گرفتم نگاهی به سلخ انداختم جان می‌داد برای شنا کردن عمق آب بیش از نیم متر نبود اما یکی از جاذبه های دیدار از چاه ملک پز سلخ بود که پسرخاله‌هایم داده بودند. من دنباله‌رو شده بودم ولی انگار بچه‌ها می‌دانستند دارند چه می‌کنند بعد از وضو به طرف مسجد که در گوشه‌ی شرقی میدان بود دویدیم و بچه‌ها در حال دویدن هی می‌گفتند بدو باید به رکوع آقا برسیم و من از این عبارات سر در نمی‌آوردم رسیدن به رکوع چیه؟ آقا کیه؟ همان طور کورکورانه پیروی کردم و تصمیم گرفتم به بچه‌ها اقتدا کنم هرچه بود سرگرمی جالبی بود چون تازگی داشت مسجد برای من تداعی بازیهای کودکانه مثل قایم باشک را داشت مسجد کوچکی بود اصلاً قابل مقایسه با مسجد چوپانان نبود اصلاً شکل مسجد نبود. سی چهل نفری در مسجد به صف ایستاده بودند فکر کردم مجلسی روضه‌خوانی یا عزاداری است پس چرا صف لابد می‌خواهند نوحه‌خوانی کنند و سینه بزنند. بچه‌ها در ادامه‌ی صف ایستادند و با شنیدن صدای آقا تازه فهمیدم که دارند نماز می‌خوانند اما چرا مثل بچه مدرسه‌ای ها نماز می‌خوانند مگر هنوز این پیرمردها نماز خواندن بلد نیستند مگر این جا مدرسه است کم کم متوجه شدم که زنان هم در گوشه‌ی دیگر پشت پرده مثل ما مشغول یادگیری نماز هستند بله نماز آموزشی مثل دبستان ستوده‌ی چوپانان ولی نمی‌دانم چرا هیچ کس چیزی نمی‌خواند همه ساکت بودند که آقا به رکوع رفت و یکی هم اعلام کرد: رکوع بعد زمزمه‌ها شروع شد خلاصه تا آخر هم نفهمیدم چرا پیرمردها و پیرزنهای چاه ملک هنوز نماز یاد نگرفته‌اند و بعد که خواستم پز بدهم که کاری که ما بچه‌ها در چوپانان می‌کنیم پیرمردهای شما می‌کنند تمسخرها شروع شد که این نماز جماعت است ثوابش هزاران برابر است و اله و بله و من البته کم نیاوردم در ذهن کوچولویم دلیلی برایش تراشیدم که شاید همان بحث شیخی و بالاسری است بله قطعاً ما چوپانانی ها بالاسری هستیم و این چاه ملکی ها شیخی هستند و باز پز دادم که شما شیخی هستید و کافر و نمی‌دانم از همان چرندیاتی که گاهی موقع بحث دینی و مذهبی با همکلاسی های جندقی در چوپانان داشتیم که ناگهان پسرخاله‌ها از کوره در رفتند که انگار فحش ناموسی داده‌ام و این بحث ادامه داشت تا به خانه کشید و با خاله و شوهر خاله مطرح شد که ما مسلمانیم یا آن انارکیهای گورخر که ایستاده میشاشند که خاله بنای غش غش خندیدن گذاشت ولی شوهر خاله خیلی جدی و بحث خفه کن گفت:
      ما همه مسلمانیم اما مسلمان انارکیها هستند اگه ایستاده میشاشند تو سرچشمه که نمیشاشند! انگار همه مخصوصاً خاله شاخ درآوردند چون این کلام جدی ظاهراً مغایر شنیده‌هایشان بود اما چیزی نگفتند و من آن روز لحن کنایی را درک نکردم و امروز خوب درک می‌کنم که منظورش این بود که مسلمانی تنها رعایت ظواهر نیست و درون مایه‌ای دارد که در مسلمان واقعی هست نه در ما! در مورد اطلاق لفظ گورخر به انارکیها و خر به بیابانکیها داستانها بسیار است این درگیری همیشگی من بود با اقوام بیابانکیم که هر وقت با این لفظ مرا میخوانند می‌گویم: گورخر به خر شرف دارد چون زیر پالان نمیرود و تازه گوشت گورخر حلال است که با اعتراض رو به رو میشدم که انارکیهای گورخر سالی یک بار نماز می‌خوانند به همین جهت گوشت گورخر را مکروه کرده‌اند به پاداش همین سالی یک بار نماز خواندن که البته من کم نمی آوردم و می‌گفتم اگر پاداش نماز این بود باید گوشت خر حلال باشد چون خرها همیشه در حال نماز خواندن هستند آن هم دسته جمعی و بسیاری دیگر از این قزعبلات. نمی‌خواهم بحث را باز کنم اما این رفتارها شوخی نیست برای تفریح و سرگرمی نیست همین قدر که کودک ده ساله ای چون من را آزرده است قطعاً دیگران را هم می‌آزارد من که این وسط یعنی میان یک گله خر از یک طرف و خیل گورخر از طرف دیگر گیر کرده بودم و بلا تکلیف هم بودم چون نمیدانستم خرم یا گورخر یک دو رگه ی بلاتکلیف این رفتارها ساده نیست که آن را در حد یک شوخی بدانیم این مسخره کردن ها ریشه دار است.  در جغرافیای کوچک یک شهرستان بین دو بخش که اغلب با هم نسبت سببی هم دارند در استان ها بین شهرستان ها مثلاً یک روز یک قزوینی...  و در یک کشور بین اقوام مثلاً یک روز یک لر یا یک ترک یا یک اصفهانی یا یک رشتی...  نه این ها جوک نیستند اینها تخم فتنه و اختلافند و اگر مثل بعضی سطحی نگری کنیم و با منطق دایی جان ناپلئونی همه به گردن پیر سیاست انگلستان بیندازیم به خطا رفته‌ایم نه مگر خود آنها درگیر همین آفت نیستند فکر نمیکنم تعداد جوکهایی که در خست اسکاتلندی ها موجود است کمتر از جوکهای خست اصفهانی ها باشد نه این ها همه ریشه در نژادپرستی دارد.  نژادپرستی که تنها در رنگ پوست نیست ببینید اخیراً جوکهای ما ایرانیها چقدر ضد عربی شده است این ها همه ریشه در سیاست دارد ولی نه فقط سیاست استعماری جهان که کار انگلیسی‌ها باشد نه اصل تفرقه بینداز و حکومت کن تا سطح یک روستا و حکومت کدخدا و حتی در جنگ قدرت در خانواده‌ها بین پدران و مادران نیز حکم می‌کند هرگز برای شوخی نیست برای خنده نیست تمسخر اقوامی که با ما زندگی می‌کنند با یک فرهنگ یک زبان و هزاران مشترکات دیگر نه شوخی نیست برای خنده نیست بیایید به جای این که به دیگران بخندیم یک بار فقط یک بار به خودمان بخندیم برای جوک گفتن نیازی به این و آن قوم و این شهر و آن شهر نیست ما شخصیت‌های فکاهی فراوان داریم بیایید از امروز به جای یک روز یک ترک، یک روز یک لر، یک روز یک اصفهانی و یا یک روز یک رشتی بعد از این همه را بگوییم یک روز ملا نصرالدین... 
      یادم است سالها پیش که حیدری انارکی با میرزایی بیابانکی که در اداره پست همکار بودند در ماموریتی با اتومبیلی به رانندگی حیدری در جاده‌ی نایین به خور واژگون شدند و هر دو مجروح شدند البته میرزایی بیشتر آسیب دیده و پایش شکسته بود. نوبخت نقوی شاعر خوش قریحه ی خوری که با هر دو دوست بود با این دو بیت به ملاقاتشان در بیمارستان می‌رود و برایشان میخواند:
      گفت شخصی گورخر از خر قویتر بود و هست
      گفتم آری لیک باید این دو با هم جنگ کرد
      گفت نشنیدی که در راه بیابانهای خور
      گورخر جفتک زد و پای خری را لنگ کرد
      این بحث مسلمانی و خر و گورخری کوتاه شد تا این که شب به درازا کشید حدود ساعت ۱۰ یا ۱۰/۵ بود که ناگهان شوهرخاله فریاد زد:
      پاشو زن مهمان انارکی داریم اینها غروب شام می‌خورند این بچه از گشنگی غش کرد داره چرت میزنه و دوباره بحث بیابونکی و انارکی درگرفت که مگر ما مرغیم که غروب جا بریم و صد ایراد دیگر که باز هم شوهرخاله طرف مرا گرفت و گفت: نه ما مرغ نیستیم آنها هم نیستند اما زود شام خوردن خواصی دارد که ما نمیدانیم و آنها می‌دانند البته خیلی از این حمایت ها را آن روز به حساب مراعات مهمان گذاشتم ولی امروز میفهمم که آگاهانه بوده است خلاصه نیمه خواب و نیمه بیدار شام خوردیم و خوابیدیم و تا خواب بروم به حرفهای شوهرخاله فکر می‌کردم و تمام آن روزهایی که آن تابستان در چاه ملک بودم اغلب اوقات نماز مخصوصاً نماز مغرب و عشا را به مسجد می‌رفتیم و نمازمان را به جماعت میخواندیم برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمی‌شد یا شاید هم کسی صبح ها نماز نمیخواند ما جوان‌ها که نمیخواندیم و آداب نماز جماعت مثل نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سوال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمی‌شود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر و پدر گفت: ما امام جماعت نداریم گفتم چطور آنان که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم.

محمد مستقیمی، راهی

شش انگشتی

شش انگشتی
      شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچه‌ی اتاق زمستانی خانه‌ی پدری روشن شد و هنوز شست‌وشو نشده شاهد پچ‌پچ ماماها بودم: ای وای خاک تو سرم!  چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه و مادر بزرگم ننه گوهر که از آن یغمایی‌های کارکشته بود و در صحنه‌ی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت: چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ میدم. به کارتون برسید.
      از همان لحظات ابتدای ورودم به این عالم خاکی و این دنیای پر از چاله چوله و این جاده‌ی پر از دست انداز،  احساس خوبی به من دست داد چون احساس غربت و تنهایی گریخت و حس کردم یک شیرزن حامی من است و پشتیبانی درست و حسابی دارم که حتی از جناب شیخ هم نمی‌ترسد و قرار است یک تنه به جنگ این جنابی برود که ظاهراً خرش خیلی می‌رود و انگار همه ازش حساب می‌برند. 
      خلاصه نگرانیها تمام شد.  جمع و جور و شست و شو کردند و لباس پوشاندند و دست راست مرا هم که یک انگشت کوچولوی خوشگل، درست اندازه‌ی بند اول انگشت کوچکم در کنار بیرونی شست داشت و نه تنها زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود حتی یک ناخن کوچولوی خوشگل هم داشت و قرار نبود در کارها مزاحم من باشد که هرگز نبود و غیر از این که باید یک ناخن کوچولوی اضافه را هفته‌ای یک بار می‌گرفتم هیچ مزاحمت دیگری نداشت. حرکت مستقل که نداشت فقط پشتیبان انگشت شستم بود نه نه حتی در نوشتن هم مزاحم من نبود غیر از مزاحمت اجتماعی که با بزرگ شدن من بزرگ شد و آن تمسخر بچه‌ها و هم سن و سال های خودم و همبازی هایم بود که گهگاهی دستم می‌انداختند و گاهی تکی و گاهی دسته‌جمعی فریاد برمی‌داشتند: هوی هوی شش انگشتی هوی هوی شش انگشنی! و این رفتار دوستان مرا می‌آزرد و کم کم این احساس را در من تقویت می‌کرد که این کوچولو مزاحم است و یک بازگویی که از مادرم بارها شنیدم که پدرم جناب شیخ پس از آن که خبر را از مادر بزرگ دنیا دیده شنید و پشت بند آن هم شنید که مشکلی نیست بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت می‌بندیم سر هفته می‌افتد و غایله ختم به خیر می‌شود که بستند و آن کوچولو هم برای ماندن مقاومت کرد و البته من هم به یاریش شتافتم و یک هفته آزگار مرتب جیغ کشیدم که مادر بزرگ بیچاره تسلیم شد و نخ ابریشم را از بیخ آن کوچولوی خوشگل باز کرد و گرچه کمی کبود شده اما به زودی دوباره جان گرفت و همه را تسلیم کردیم و همه پذیرفتند که آن چه آفریده شده حکمتی در آن است و با قضا در نیفتادند که خوب می‌دانستند حریف او نیستند بعدها خواندم که استاد سخن پیش از این واقعه هم بخوبی بیان کرده است:
      رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
      که شرط نیست که با زورمند بستیزند 
      نمی‌دانم این بیت سعدی را حضرات شنیده بودند و پند گرفتند یا زور من و انگشت کوچولو بیشتر شد یا قضا خودش را در گریه‌های من نشان داد به هر حال ماند و جناب شیخ هم با تمام کبکبه و دبدبه اش نتوانست با قضا بستیزد اما زخم زبانی به مادرم زده بود که تا پایان عمر این آزردگی از ذهنش بیرون نرفت و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت می‌شد آن را به دلخوری بر زبان می‌آورد و آن زخم زبان چنین بود که جناب شیخ با دیدن آن کوچولوی زیبا رو به مادر کرده گفته بود: این از توی شکم تو بیرون اومده زن!
      و عجب کرامتی از جناب شیخ:
      از کرامات شیخ ما این است 
      شیره را خورد و گفت شیرین است 
      گرچه منظور جناب شیخ ایراد کرامت نبوده و منظورش این بوده که این زایده از ژن تو است، زن! اما ظاهر روایت کرامات گونه است و مادر چقدر از این عبارت آزرده شده بود و دلش شکسته بود گرچه مادر بزرگ همان پاسخی را که به ماما و ماماچه داد به جناب شیخ هم بی که از او بترسد داده بود که: بچه ام، نوه ام خدا را صد هزار مرتبه شکر ناقص که نیست یک چیزی هم علاوه بر دیگران دارد اما مادر آزرده بود و کاری هم نمیشد کرد زخم زبان است و مرحم و درمان ندارد کاش ما آدمها مواظب این شمشیر بی غلاف باشیم گمان نمیکنم مادر، پدر را در این یک مورد بخشیده باشد و من هم خودم را نمی‌بخشم که حمایتم را از آن کوچولوی زیبا کم کمک به خاطر تمسخر بچه‌ها و همبازی هایم و همکلاسی هایم برداشتم و آن قدر از این تمسخرها در خانه گریستم که باز هم پدر و مادر را تسلیم کرد مادر بزرگ که دیگر نبود که ببینم در کدام جبهه است. 
      به هر حال تابستان سال ۱۳۴۰ که آن کوچولو ۱۰ ساله شده بود جناب شیخ مرا و برادر بزرگترم عباس را که ضعف بینایی داشت برای معالجه به اصفهان آورد البته کاری که قرار بود با آن کوچولوی زیبا بکنند معالجه نبود قلع و قمع بود که آن را عمل زیبایی مینامیدیم تا جنایت خودمان را توجیه کنیم این نوع کثافت کاری فقط از سیاستمداران سر نمیزند برگردیم کلاهمان را قاضی کنیم ببینیم از خودمان هم بارها سرزده است. 
      گمان می‌کنم با همان کامیون پست کذایی تا نایین آمدیم و در گاراژ بقایی فلکه ی بالا پیاده شده نشده بر اتوبوس قراضه ای به قصد اصفهان سوار شدیم من تمام راه را به جاده خیره بودم گرچه جاده چوپانان تا نایین هم تفاوتی با جاده چوپانان-چاه ملک نداشت اما جاده‌ی نایین اصفهان تفاوتکی داشت اسفالت نبود اما یک جور دیگر بود که می‌گفتند جاده شوسه است آب بردگی و ریگ روان نداشت اما پر از موج بود که گاهی تمام اعضای بیرونی و درونی آدم می‌لرزید و یک ویژگی که برای من جالب بود و تا خود اصفهان آن را دنبال کردم و آن سنگ نشان جاده بود تابلوهای سنگی ایستاده که روی آن فاصله به کیلومتر حکاکی شده بود و گهگاهی هم تابلوی فلزی که معمولاً نام شهر یا آبادی سر راه بود تابلوی روستای (نرگور) حسابی در خاطرم مانده است شاید به دلیل نام جالب این روستا بود چون این روستا پس از اسفالت شدن این جاده از مسیر جاده دور شد گرچه من برای احیای این خاطره یک روز از جاده بیرون زدم و این روستای نوستالوژیک را بر دامنه‌ی کوه قبل از گردنه ی ملا احمد در مسیر نایین به اصفهان دوباره دیدم. 
      حدود ظهر یا یکی دو ساعت از ظهر گذشته به اصفهان رسیدیم در گاراژ کوره پزی، توی میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات از اتوبوس پیاده شدیم بیابانکی ها بیشتر در همین گاراژ ساکن میشدند اما انارکیها و چوپانانی ها به گاراژ بیگدلی در خیابان حافظ می‌رفتند به همین دلیل ما هم با تاکسی نه با به قول اصفهانی ها موتور سه پاچی و به قول خاله اخترم (خفتی) که من نام دوم را بیشتر میپسندم چون واقعاً راکبین آن مخصوصاً آنان که در اتاق عقب آن سوار می‌شوند در وسط شهری مثل اصفهان تنها احساس خفت می‌کنند بماند جناب شیخ در کنار راننده موتور سه پاچی و من و داداش عباس بر پشت خفتی سوار شدیم و فاصله‌ی کوتاه میدان کهنه را تا خیابان حافظ گاراژ بیگدلی طی کردیم و در راهرو کنار دالان ورودی گاراژ که اتاق هایی دو طرف آن تعبیه شده بود. اتاق های رو به حیاط کاروانسرا حجره‌ی بازرگانان از جمله سید محمد طباطبایی انارکی پسر دایی پدرم بود. در اتاق ته راهرو ساکن شدیم لوازم ابتدایی سفر و بیتوته را با خود آورده بودیم و خوشبختانه اکبر خانلری و همسرش سکینه باقر سیاه هم بودند و وجود آنان مقداری از غم غربت من کم کرد مخصوصاً که سکینه باقر مادر دوست و همکلاسی بسیار نزدیکم کاظم خانلری بود و رفتارش با من به نوعی مادرانه بود گرچه اشتیاق دیدار از شهری چون اصفهان که آوازه اش را شنیده و خوانده بودم بیشتر از آن بود که فرصت داشته باشم دلتنگی کنم. 
      خاطرات چند روزه ی سفر اصفهان بسیار است اما نمی‌خواهم از اصل ماجرا دور شوم اولین کار ما از فردای ورود به اصفهان یافتن یک جراح برای بریدن آن کوچولوی زیبا بود و یک چشم پزشک که به زودی با راهنمایی آقای طباطبایی هر دو مشخص شدند همان روز عصر ملاقات با چشم پزشک انجام شد که نسخه‌ی عینک را به عینک سازی توی خیابان چهارباغ پاساژ کازرونی دادیم که گفت چند روز دیگر آماده می‌شود که از طولانی شدن سفر پدر دلخور ولی من و داداش عباس خوشحال شدیم چون در این فرصت می‌توانستیم جاهای بیشتری از این شهر زیبا را ببینیم و ملاقات من و کوچولو با جراح، قرار شد روز بعد در بیمارستان صد تختخوابی، ثریا (بیمارستان کاشانی امروز) باشد که برای این ملاقات لحظه شماری می‌کردم نمی‌دانم چرا اما دلم می‌خواست هرچه زودتر از شرش خلاص شوم الآن از بیان این احساس شرمنده هستم اما آن قدر تحقیر و تمسخر دیده بودم که به خود حق میدادم با آن کوچولو چنین رفتاری داشته باشم و انتظار به پایان رسید و صبح شد و ما به بیمارستان آمدیم و پس از پذیرش، من از پدر و برادر جدا شدم. مرا به اتاق عمل بردند روی یک صندلی نشاندند که در کنار تختی بود که بر روی آن جوانی خوابیده بود که در زیر زانویش مقدار زیادی گوشت زاید دیده میشد که مثل گوشتهای سوخته بود و جراح در مقابل چشمان من، کودک ده ساله، مشغول بریدن این گوشتها بود و آن جوان هم گاهی فریاد می‌کشید و دو نفر به شدت او را گرفته بودند نمی‌دانم چرا درد می‌کشید بی حس نکرده بودند یا بی حس نشده بود خیلی ترسیدم و امروز از عمل کرد این بیمارستان و اتاق عمل و آن پزشکان تحصیل کرده شگفت زده میشوم که چرا مرا مدت یک ساعت با چنین صحنه‌ی وحشتناک و چندش آوری روبرو کردند گاهی فکر می‌کنم عمدا چنین کرده‌اند تا من، کودک ده ساله، آمادگی پیدا کنم. بعید نیست در هر حال چون من مصمم بودم که از شر آن کوچولوی زیبا خلاص شوم همه‌ی اين مشکلات و سختی ها و خطرات و وحشت ها را به جان خریدم گرچه رنگ به رو نداشتم و این رنگ پریدگی را از زبان پرستاران اتاق عمل شنیدم ظاهراً آنان متوجه وحشت من بودند اما در رفع آن کوچکترین اقدامی صورت نگرفت. هنوز که هنوز است این صحنه، زنده و روشن در مقابل چشمان من است کابوس هایی هولناکتر را فراموش کرده‌ام اما این مشاهده را هرگز خدا عقل بدهد به فرهیختگانی که آگاهانه یا ناآگاهانه چنین صدماتی به انسانهای اطراف خود مخصوصاً به کودکان میزنند. بگذریم پس از قصابی آن جوان زبان بسته که هنوز فریادهایش در گوشم پژواک دارد اسمال قصاب به سراغ من آمد دستم را گرفت معاینه کرد و نمی‌دانم خطاب به من یا خطاب به سلاخان دیگر گفت: استخوان دارد اما فقط با گوشت به شست پیوند خورده از این قسمت ببرید و با مداد جوهری که با آب دهان مرطوب کرد دایره ای به گرد آن کوچولوی زیبا کشید و پا شد رفت ظاهراً سلاخی کوچولوی زیبا نیازی به استاد سلاخ نداشت و این جوجه سلاخ ها هم از پس آن بر می‌آمدند. با رفتن استاد یکی از شاگردان بر روی صندلی استاد که مقابل صندلی من بود نشست و مهربانانه گفت: می‌ترسی؟ اصلاً ترس ندارد فقط یک گزش کوچولوی زنبور، تا حالا آمپول زده‌ای! گفتم: بله زده‌ام و نمیترسم. با پنبه ای آغشته به مایعی انگشتم را تمیز کرد و آمپولی را به سه جای کوچولو زد و لحظاتی بعد بی حسی کوچولو و شستم و قسمتی از دست راستم را حس کردم بعد با کارد دور تا دور کوچولو را برید و آن را چسبید و مثل وقتی که قصابها خایه های گوسفند را می‌کشند آن را از دستم جدا کرد و همان طور خون آلود در جیب پیراهنم انداخت و گفت: یادگاری نگهش دار!  پیراهنم خون آلود شد اما خوشحال شدم که آن را در سطل کنار دستش نینداخت. از این رفتارش خوشم آمد نه این یکی به آن قصابی قبلی نبود خوب شد که این یکی مهربانتر بود اگر کوچولو دست آن جلاد افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورد به هر حال خونها را تمیز کرد و زخم را بخیه زد و پانسمان کرد و گفت: تمام شد برو و سه روز دیگر بیا تا بخیه ها را بکشم دیگه شش انگشتی نیستی. جمله ی آخرش خیلی خوشحالم کرد پا شدم و به اتاق انتظار آمدم که پدر و برادر منتظرم بودند و کلی هم حوصله‌یشان سر رفته بود نسخه‌ای هم از اتاق عمل رسید که چند کپسول آنتی‌بیوتیک بود و چند قرص مسکن که از داروخانه‌ی بیرون بیمارستان خریدیم و به گاراژ بیگدلی آمدیم تا سه روز دیگر که هم بخیه ها کشیده شود و هم عینک کاکاعباس آماده شود. 
      صبحها را برای گردش به کنار رودخانه در جوار پلهای خواجو و سی و سه پل می‌آمدیم و عصرها را در میدان نقش جهان در کنار فواره های آب نماهای وسط میگذراندیم و زیبایی های مسجد شاه و مسجد شیخ و بازار قیصریه و عالی قاپو را از بیرون و از داخل میدان تماشا می‌کردم گرچه دلم می‌خواست همه‌ی این زیبایی ها را که عکس آن ها را در کتابها دیده بودم از نزدیک ببینم ولی نمیدانم چرا نه پیشنهاد کردم و نه کسی مرا به تماشا برد نمی‌دانم در آن زمان دیدن این اماکن هزینه‌ای داشت یا نه اما پدر ما را به دیدار هر جایی را که می‌شناخت؛ برد و وقتی از منارجنبان پرسیدم گفت: بیرون شهر است و رفتن به آن جا به زحمتش نمی‌ارزد شاید هم راست می‌گفت جنبیدن دو منار کوچک شاید برای من ده ساله جاذبه داشت برای او نداشت و به زحمتش نمی‌ارزید و اغلب روزها هم پدر در حجره‌ی میرزا سید محمد می‌نشست و با پسر دایی گپ میزد و من هم از یک طرف تا چهارراه شکرکن و از طرف دیگر تا میدان شاه میرفتم ظهرها وقتی بزرگترها چرتی می‌زدند من به میدان می‌آمدم و روبروی بازار قیصریه یک مادی گذر میکرد که امروز نیست و جای آن پارکینگ اتومبیل است و بچه ها در این مادی شنا می‌کردند و حتی آن قدر عمق داشت که از روی ستون سنگی دروازه‌ی چوگان بازی -که هنوز موجود است -شیرجه می‌زدند به وسط مادی گرچه بارها هوس کردم لخت بشوم و یک آب تنی درست و حسابی بکنم اما هرگز جرأت نکردم و یک روز صبح که از گپ پدر و پسردایی گریختم به چهارراه شکرکن آمدم و مشغول تماشای پولکی سازی آقای قناد بودم و حسابی سرگرم که نوارهای شکر غلیظ شده را روی نوار غلطک می‌ریخت و با دسته ای می‌چرخاند آن ماده ی غلیظ شیرین از بین دو غلطک عبور میکرد و به پولک هایی تبدیل میشد هم شکل ساختاری این شیرینی مثل سکه زدن است و هم محصول خاص اصفهان که نام پولک به خود گرفته و فرهنگ پول آن را کشف کرده و ساخته است و هم در مقام صرفه جویی بی نظیر است شما قول بدهید آن را نجوید من هم شرط می‌بندم شما سه لیوان بزرگ چای را با فقط یک عدد پولکی شیرین کنید تازه گمان کنم یک ورق کوچک پولکی تنها یک گرم شکر برده باشد من آن روز شاید بیش از یک ساعت بود که در کنار پیاده‌روی چهارراه شکرشکن ایستاده بودم و محو تماشای هنر مرد قناد بودم که دستی به شانه ام خورد پسر عمه، محمود ملا، بود حالی پرسید و حیرتم را از تماشای قنادی به میل شیرینی خواهی تعبیر کرد و یک عدد بستنی نانی فرد اعلا برایم خرید. من تا آن روز بستنی نخورده بودم و حتی نمیدانستم که این قدر یخ کرده است اما دست بچه ها در آن چند روز بسیار دیده بودم و خوردنش را آموخته بودم؛ خوردم و حسابی چسبید و هنوز که هنوز مزه ی آن بستنی و لبخند رضایت محمود ملا، پسر عمه ام، زیر دندان و جلوی چشمان من است بچه های ملا بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند با جمشید چندان مراوده ای نداشتم ولی علی ملا در دبستان همدم و رفیق و حامی من بود و قلم نی مرا سفارشی می‌تراشید و محمود ملا هم اولین بستنی را به من هدیه داده بود که دیگر هرگز هدیه‌ای به این دلچسبی نگرفته‌ام و میدانم نخواهم گرفت تازه با محمود که بعدها همریش هم شدم. 
      روز موعود فرارسید مهدی عسکری پسر حسین حاج مهدی که نوجوانی بود و در اصفهان تحصیل میکرد به دیدن ما به گاراژ بیگدلی آمده بود به پدرم گفت شما دیگر زحمت نکشید من او را به بیمارستان ثریا میبرم تا بخیه اش را بکشند شما به دنبال گرفتن عینک عباس بروید با مهدی رفیق بودیم گرچه چند سالی بزرگتر بود و من بیشتر با سعید برادر کوچکترش همبازی بودم اما همسایه و آشنا و خویشاوند بودیم و او در اصفهان زندگی میکرد و سوراخ سمبه های شهر را می‌شناخت پدر گفت: با او میروی نیازی به من نیست گفتم :نه نیازی نیست با او میروم. من که آن صحنه‌ی سلاخی را دیده بودم دیگر بخیه کشیدن ترسی نداشت با مهدی به بیمارستان آمدیم و هر دو را به اتاق عمل همان اتاق کذایی بردند همان شاگرد سلاخ مهربان پانسمان را باز کرد و گفت: خیلی خوب شده و بنا کرد با پنس بخیه ها را کشیدن و هیچ دردی هم نداشت ناگهان یکی از پرستاران گفت:آقای دکتر! غش کرد! متوجه ی سمت صدا شدیم بله آقا مهدی تاب تحمل تماشای چنین صحنه‌ای را نداشت و همین کشیدن بخیه ی یک زخم کوچک او را به غش برده بود که دورش را گرفتند و اورژانسی حالش را جا آوردند و کار من هم تمام شده بود و من مجبور شدم مواظب آقا مهدی باشم تا به بیگدلی برگشتیم و قول دادم که این رسوایی را به کسی نگویم و به قولم هم عمل کردم الآن هم قولم را زیر پا نگذاشته ام چون من قول دادم نگویم قول ندادم ننویسم میدانم حالا دیگر برای او هم اهمیتی ندارد که کسی بداند او چقدر دل نازک بوده است نمیدانم اگر آن صحنه‌ی سلاخی را که من دیدم میدید چه میشد لابد به کوما میرفت. 
      به هر حال به خانه برگشتیم یعنی به گاراژ. پدر و کاکاعباس عینک را گرفته بودند و دیگر سفر داشت به پایان میرسید و ما با جیبپ وانت محمدحسین محمدی انارکی عازم انارک شدیم و تنها صحنه‌ای که از این بازگشت به خاطر دارم این است که وقتی اتومبیل در کفه ی چاه فارس حدود ایستگاه راه آهن جاده نایین به انارک به ریگ نشست و مسافران عقب نشین هل می‌دادند پدر که با من و عباس در کابین جلو نشسته بود به جلوی داشبورد فشار می‌آورد تا به خیال خود در هل دادن اتومبیل کمکی کرده باشد من می‌دانستم این هل نیست و خجالت کشیدم تازه وقتی محمدحسین محمدی با پوزخند گفت: جناب! این هل دادن فایده‌ای ندارد! بیشتر خجالت کشیدم.  خلاصه با این شرمندگی مسافرت ما به پایان رسید و به محض ورود به خانه به مادر گفتم من انگشتم را با خودم آورده‌ام و آن کوچولوی در پنبه پیچیده را به او نشان دادم گفت: برو در همان سوراخ دیواری بگذار که دندانهای شیری افتاده‌ات را می‌گذاشتی و من هم همین کار را کردم گرچه خیلی دقیق، آن کوچولو جراحی نشده بود و کمی از قسمت پایینش روی انگشت شست من مانده بود و میدانم برای این مانده بود که هرگز او را فراموش نکنم.

محمد مستقیمی_راهی

نخستین سفر من

نخستین سفر من 
      توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمه‌زاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانه‌ی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش می‌گفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانواده‌های رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آن‌ها رو به رو می‌شد ناخودآگاه می‌زد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمی‌گشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر می‌رسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازمانده‌های گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل می‌کردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبان‌ها و گویش‌ها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی می‌فهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویش‌ها نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر  _ بعدها یکی از پسرخاله‌هایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچه‌های مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ می‌دانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمی‌گردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند ساله‌ام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله. 
      آن روزها در منطقه‌ی ما نه جاده‌ی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثه‌ی کذای تصادف جلوی خانه‌ی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانواده‌های وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح داده‌ام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچه‌های چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علی‌محمد فرمانی،  جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همه‌ی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامه‌ی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابان‌های چوپانان نبود. 
      نمی‌دانم چرا حاشیه‌ها بیشتر از متن می‌شود بله می‌گفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خاله‌ی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمی‌ارزید تا اصفهان می‌بردند و در میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل می‌دادند و اغلب هم گیر پلیس می‌افتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص می‌شدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده می‌شد و هفته‌ای دو بار مسیر نایین تا خور را طی می‌کرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری می‌شد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیون‌های اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل می‌کرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکه‌های نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بی‌احتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت می‌کرد و شب و روز هم می‌رفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کاره‌ی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که می‌رسید می‌گفت: پور خاله که من ابتدا خیال می‌کردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت می‌کند البته کنجکاوی من اجازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس می‌گویم پور خاله، پسرخاله‌ی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجره‌نامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه می‌کرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خاله‌ی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خاله‌ام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ می‌نشست و از رفتن باز می‌ماند مسافران به کمکش می‌شتافتند و فوری به پایین می‌پریدند -البته فقط مردان- و هل می‌دادند و گاهی هم از ورق‌های فلزی که از بشکه کهنه‌ها ساخته شده و به آن‌ها تخته آهن می‌گفتند استفاده می‌کردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون می‌انداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من می‌توانستم از آن بالای کابین این فعالیت‌های تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره می‌شدم و حدس می‌زدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر می‌کند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمی‌آمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک می‌کرد درست حدس بزنم.
      نمی‌دانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم.  حوض حاج علی که مجموعه‌ای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافه‌ی یک موال صحرایی که همه‌ی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن می‌ایستاد سرش از بیرون دیده می‌شد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمی‌آورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچه‌ای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمی‌توانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچه‌ها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده می‌شد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق می‌رفت و محموله‌های پستی جندق را تحویل داده و برمی‌گشت من هم دلم می‌خواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق می‌آمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق می‌رفتیم اما آقای نوروزی که هفته‌ای دو بار این مسیر را طی می‌کرد هیچ جاذبه‌ای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح می‌دادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانه‌ام مرا برمی‌انگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازه‌ی دور شدن امانت جناب شیخ را به من می‌داد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمه‌ای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عده‌ای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمی‌شوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خاله‌ی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقی‌مانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمی‌گنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازه‌ای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه خود را سرزنش می‌کنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که می‌نویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق می‌دهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم می‌گویم می‌توانم بنویسم اما به درازا می‌کشد اما می‌دانم که بهانه‌ای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانه‌ی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید. 
      ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانه‌ی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانه‌ی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانه‌ی خاله‌اش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانه‌ی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچه‌هایش مرا پذیرا شدند.

محمد مستقیمی - راهی

شربانیو! نمی‌یای شنو!

شربانی یو! نمی‌آیی شنو!
      باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک برنامه‌ی ما بچه‌ها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا می‌شدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ می‌رفتیم اکبرآباد که روستای متروکه ای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگترها مشغول کول مالی میشدند و ما بچه‌ها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله حسین استاد کول مالی بود گل رس ورزیده شده را به صورت میله ای کلفت و دراز آماده می‌کرد بعد آن را دور یک قالب سفالی می‌گذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازه‌ی کول اصلی و دو دسته ی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود گل را به ضخامت تقریباً دو سانتی‌متر دور قالب می‌کشید و دو سر گل را به هم می‌چسباند و آن را به دقت پرداخت می‌کرد و در پایان به میان قالب می‌رفت و بین دو دسته ی چوبی می‌ایستاد خم میشد آن دو دسته را می‌گرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون می‌کشید و به این ترتیب یک کول مالیده میشد و در جای خود می‌ماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار می‌گرفت برای کول بعدی. کولهای خشکیده را دیگران به داخل کوره ای منتقل می‌کردند تا بعد از پر شدن کوره پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم و این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچه‌ها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرٱباد پیاده می‌شدیم و بزرگترها به خانه می‌رفتند. 
      سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر. روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نمیرسید. حال نمیداد اما سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود گمان می‌کنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیواره ی آجری خیلی شیک و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم می‌گذشت اما همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچه‌های چوپانان خیلی سوخت. بیچاره‌ها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهار پنج متر عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچه‌ها دسته‌جمعی با پا لجنها را به آب می‌دادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز می‌کردند و آن وقت حال کردن ها شروع میشد البته شیرجه با شکم میشد اما با کله خطرناک بود ولی بچه‌ها کم کم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند و سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی می‌ایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه می‌رفتند: 
      غسل می‌کنم غسل پشه 
      می‌خواد بشه می‌خواد نشه. یا 
      شربانی یو! نمی‌آیی شنو!
      و خسته که میشدند روی خاک مرده های وسط خیابان غلتی می‌زدند و حمام آفتاب می‌گرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیم چاشت که لخت میشد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکی ها می‌پلکید ولی ماها خیلی در آب نمی‌ماندیم و اغلب زیر سایه ی درخت توت سر کوچه تنگوی حمام لب جوی آب می‌نشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی ابراهیم جندقی و همسرش فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم شش انگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و از همه بیشتر از همه از کنایه ها و لهجه‌ی ابراهیم جندقی لذت می‌بردم. با این که سال‌ها بود در چوپانان بود اما جندقی را غلیظ می‌شکست و شیرین و یکی از آن کنایه هایش که هرگز فراموش نمی‌کنم: روزی در یکی از همین تابستان های گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوش سخن پرسیدم: راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت: از هیچ کس رو نمیگرفت غیر از من. ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همه‌ی آنها را رحمت کناد- خدا می‌داند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کرده‌ام. 
      بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرٱباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیقتر بود! پسرخاله پرویزو گفت: بیایید بریم آسیاب قادرٱباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر! و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیاده‌روی داشت اما برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو کاری که هر روز بین قادرٱباد و چاه ملک که بیشتر هم بود می‌کردیم. مسابقه شروع شد من تنوره ی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر می‌کردم که چه جوری می‌خواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال می‌کردم همه‌ی تنوره ها مثل تنوره ی آسیاب چوپانان سرپوشیده است اما تنوره ی آسیاب قادرٱباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن می‌ریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ می‌شود که ما بچه‌ها چه قدر بی‌احتیاط بودیم و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده می‌شود شنا کردیم چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم به داخل چاه می‌پریدیم و تا ته آن می‌رفتیم و بالا می‌ٱمدیم نمی‌دانم چطوری بالا می‌آمدیم اما بدون حادثه‌ای می‌آمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است.
      آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم اما هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بوده‌ایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکیها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پر ستاره‌ی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کم کم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربه تر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت. رفت؟ نرفت؟ نمی‌دانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود. آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانه‌ی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو متشنج شد نمیدانستم موضوع چیست اما ظاهراً جریان شب قبل بود گوش درد این بچه‌ی تخس مهمان و احساس مسئولیت خاله و شوهرخاله و کم‌کم جو متشنج متوجه پرویزو شد که از همه‌ی ارازل و اوباش بزرگتر بود. من خیلی در جریان نبودم اما ظاهراً این بحث گنگ دنباله‌ی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانه‌ی دایی و روشدن جریان که فشار بیش از حد آب تنوره ی آسیاب قادرٱباد و نفوذ آن در گوش من و مقصر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ یک تنوره ی عمیق هم داریم او چه می‌دانست که من عزیز دردانه ی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم می‌رود. خلاصه ظاهراً جلسه‌ی دادگاه خانوادگی پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آماده‌ی اجرای حکم می‌شد. به انبار رفت و با کلی تاخیر عمدی، تسمه پروانه‌ی پاره‌ای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آماده‌ی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند محکوم بعدی در ردیف سنی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود اما انگار خیال فرار نداشت بنای فن و فن کردن گذاشت چشمانش را می‌مالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط می‌خواهد طلب ترحم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را مثل بزازها که پارچه متر می‌کنند با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست و گریه و زاری پرویزو اوج می‌گرفت و دوباره کشیدن ها. کم کمک تردیدی در من به وجود آمد نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:
      ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل می‌شد دانش‌آموزان دبستان ستوده‌ی چوپانان در دو گروه بالایی ها و پایینی ها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف می‌بستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر می‌شد ؛ صف به حرکت درمی‌آمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا می‌شدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود و بچه‌ها هر کدام که به راست کوچه‌های خود می‌رسیدند از صف جدا می‌شدند. صف بالا خیلی زود از هم میپاشید کمی بالاتر از مدرسه اما صف پایین معمولاً تا کوچه‌ی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر می‌شد. رفتار قشنگی بود آموزش های اجتماعی بسیاری در بر داشت البته نام متخلفین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب می‌شد تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند نوشته می‌شد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده می‌شد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستان ها چون آقای هنری تعدادی ترکه‌ی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانش‌آموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را می‌شکست و ترکه‌ای را می‌آورد و تقدیم آقای مدیر می‌کرد و بعد همان دست‌های کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر می‌گرفت تا ایشان ترکه تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمام تر به کف همان دستها بزند و تعداد ضربه‌ها دیگر بسته به حال و هوای آقای مدیر بود. رندان کتک بسیار خورده بلد بودند قد بلندها که گاهی هم قد مدیر هم در میان سابقه‌داران بود دستها را تا می‌توانستند بالا می‌گرفتند تا دامنه‌ی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقه‌دار هم هم زمان با پایین آمدن ترکه دست خود را به طرف پایین می‌دزدیدند و از شدت آن می‌کاستند اما ناشیانی چون من چنان شدت ضربه‌ها را تحمل می‌کردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیره‌های آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود می‌کردند اما بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملا این پسر عمه خوش ذوق من که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک می‌کرد مشغول هرس و پیوند می‌شد دوباره پاجوش ها را هرس می‌کرد و آقای هنری هم دستور می‌داد ترکه‌ها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو! 
      آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچه‌ی خودمان از صف جدا شدم اما سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایه‌ی دیوار نشسته بود صف در حال پراکندگی بود. توی پیاده‌رو و قسمتی از خیابان بین کوچه‌ی مسجد و کوچه ی زاهدی خشت مالیده بودند و آن ها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیفهای مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیفهای خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر فریاد برآورد:  عباسو! بیا این جا تا بت بزنم! من می‌دانستم که هرگز عباسو نمی‌آید تا شیخ با عصایش او را بزند اما فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم می‌دانست که او نمی‌آید تا کتک بخورد. جناب شیخ می‌خواست به این نهیب به او بفهماند که خطایی از تو سر زده و واجب الکتک هستی! او هم پیام را دریافت و من حیرت زده همچنان کیف در دست سر کوچه ایستاده بودم در شگفت از این که چگونه است تنبیه اولیای ما با تمام کم سوادی و بی سوادی اینچنین حکیمانه است و تنبیه مربیان و مدیران تحصیل کرده‌ی ما آنچنان میرغضبانه!
      شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمه پاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیه‌های "بیا تا بت بزنم" است و دلم می‌خواست به پرویزو بگویم نترس و این قدر فن فن نکن این تسمه پاره تا قیام قیامت هم کش نمی‌آید و اندازه نمی‌شود اما جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شدم بودم و دیگر هرگز در تنوره ی آسیاب قادرٱباد که هیچ در تنوره ی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شده‌اند خیالم راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشه‌ی ایوان خوابم برد.
محمد مستقیمی، راهی