روزِ حساب
نیمی زعمر در رنج؛ اندر عذاب نیمی
نیمی ز دل فسرده؛ در التهاب نیمی
مصداقِ رطب و یابس این مردمِ دو دیده است
نیمی کویرِ سوزان؛ همچون سحاب نیمی
خوف و رجا برابر در ِ آسمان بختم
نیمیش ابرِ تیره؛ در آفتاب نیمی
محروقِ آهِ سینه؛ مغروقِ اشکِ دیده
سوزان دلم در آتش نیمی؛ در آب نیمی
در بوستانِ عمرم ِ بانگ هزار مرده
فریادِ بوم نیمی؛ ِ صوت غراب نیمی
اندر ِ خراج این ملک سلطانِ غم به حیرت
آباد خانهیِ دل نیمی؛ خراب نیمی
من در ِ میان جمع و دل در ِ میان خوبان
نیمی حضور مطلق؛ اندر غیاب نیمی
ماییم و بی پناهی امّیدهایِ واهی
نیمی به باد حسرت؛ اندر تراب نیمی
کی پاره پاره سازند این خرقهیِ ریا را
سجّاده است نیمی؛ رهن شراب نیمی
از رخوت و ز غفلت واماندهام ز طاعت
نیمی زمان پیری، وقت شباب نیمی
یارب ز ِ جرم «راهی» از هر دو نیمه بگذر
ِ هنگام مرگ نیمی، روزِ حساب نیمی
Welcome
راهیانه، همان راهی در رایانه است
یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۴
روز حساب
پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴
زبان اجنّه
امروز جمعه آبجی آخر شب با حالگیری اون شوهر الدنگش رفته بود یعنی بعد از دو ماه آوارگی تو خونهی پسر و دخترش تو تهرون که هرگز با این موندن کنار نمیتونه بیاد هفت هشت ده روزی بود که همراه بچههای ما از تهرون اومد خونهی ما و دلش نمیخواست برگرده تهرون میخواست به هر قیمتی شده برگرده خونهی خودش حتی اگر دوباره با کجخلقیهای اون الدنگ روبرو بشه و حتی دوباره دست روش بلند کنه -راستی راستی زن تو جامعهی ما موجود عجیبیه تمام وجودش ایثار و از خود گذشتگیه تازه وقتی در مقابل خیانت شوهرش تنها یک اعتراض لفظی میکنه زیر مشت و لگد له و لورده میشه و یک چیزی هم بدهکار میشه حالا اگه زن دستش توی جیب خودش نباشه و محتاج یک لقمه زهرماری توی خونهی این هیولا باشه که دیگه وای به حالش! چه ظلمهایی که بهش روا میدارند و جرأت نمیکنه جیک بزنه.
-آره حال من امروز این جوری به قول اصفهانیا چاچپی بود گفتم بزنم بیرون و پناه ببرم به دوشتان که نشد و ناچار رفتم خونهی اون یکی آبجی که یه جور دیگه درب و داغون این جامعهی اسلامیه که از نظر سردمدارانش، زن همین که زنده به گور نمیشه باید تموم عمرش بشینه و شکر کنه که پیغمبری در جاهلیت مبعوث شده و اونو از زنده به گوری نجات داده! تازه این همشیرهی ناتنی من از گلهای سر سبد جامعهی نسوان جمهوری اسلامیه چون مادر شهیده و همه از ما بهتران خاک پایش هم نمیشند حالا اگه فرصت بشه در دلش بشینی میبینی که باز هم همون آبجی که دست کم بچهاش فدای امیال یه مشت اراذل دین فروش نشده جماعتی که اعوذ بالشیطان رجیم من الله این جماعت. آقا رضا پسر سومش اون جا بود چند سطری شعار سبزی نوشته بود که ایهاالناس بیایید نام فلان میدان را میرحسین بذاریم و بهمان خیابان را ندا صدا بزنیم و از دایی جان شاعرش انتظار داشت این قزعبلات را به شعری دندان شکن تبدیل کند تا در فیسبوک بگذارد یا با آن یک انقلاب پیامکی ایجاد کند و اعتقاد هم داشت که تزش رژیم را ساقط میکند هرچه زور زدم دیدم این اسامی و این عبارات در هیچ بحر عروض فارسی و عربی نمیگنجد. ناچار به ضعف خویش اعتراف کردم و یک قصیدهی خیلی داغتر و انقلابکنتر از شعارهای نخنمایش که در چنته آماده داشتم به او دادم و گفتم: ما با این قصاید غرّا نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم اون وقت شما با این... که ناگهان از کوره در رفت و گفت معلومه که شما روشنفکرهای تی تیش مامانی برج عاجنشین با این چرندیاتی که جن هم نمیفهمه نمیتونید هیچ غلطی بکنید و حالا هم که ما راهش را پیدا کردهایم؛ طاقچه بالا میذارید و چه و چه... گفتم باشه دایی جان من که شاعری نوسرایم و ناتوان از موزون کردن این عبارات اما رفقایی دارم که انوری پیش پایشان لنگ میاندازد و قافیهبندانی زبردستند به آنان میدهم تا موزونش کنند چنان که طنین هجاهای بلندش لرزه در کاخ ستمگران و لغوه در دست و پایشان و رعشه در جانشان بیندازند و با این وعده از شرّش خلاص شدم.
محمد مستقیمی، راهی
بیدآباد
بیدآباد
امروز پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۹۳ زدم بیرون به قصد پرسه زدن تو محله بیدآباد قسمت جنوبی حدود مسجد سیّد و بازارچه بیدآباد. چند تایی عکس از مسجد سیّد گرفتم و سری هم به امامزاده سیّد شفتی که در زاویهی شرقی مسجد به اتّفاق پسران و نوادگان خفته است زدم و حیران و سرگردان در تاریخ و یکهتازیهای این سیّد اولاد پیغمبر در اصفهان که چه حدّ و قصاصهایی که به حکم فرمان ایشان فیالمجلس به دست برخیانش در همین مسجد انجام شد که خدا بهتر میداند و من هم جسته گریخته این ور و اون ور خوندهام امّا تاریخ است و فراموشی و مخصوصاً ما امّت رسولاللّه که ارادت خاص به اولاد او داریم و هر چه آن سیّد کند نیکو بود. هنوز از دفن این سیّد اولاد پیغمبر خیلی نمیگذرد و هنوز شاید پیر و پاتالی باشد که از شنیدهها چیزی به یاد داشته باشد بگذار چند صباحی دیگر بگذرد و دو سه تایی معجزهی شفای کور و کچلی شایع شود تا از هارون ولات هم مستجابالدّعوهتر شود همین الانش هم کلّی زایر داشت که مشغول آه و ناله بودند و التماس توسّل داشتند زنها بیشتر. همیشه همین طوره هر قومی جاهلترند و عقبتر بیشتر اسیر این قزعبلات. از زیارت آقا، سید جلیل، سید شفتی، دست میکشم و در بازارچه بیدآباد پرسهام را ادامه میدم که مغازهای با دو سه مرد و سه چهار زن قلمزن نظرم را جلب میکند میایستم جوان سری تکان میدهد و سلام میکند. با همان اشاره سر پاسخ میدهم مرد بزرگتر که انگار استاد همه است سلام و احوالپرسی میکند و میگوید آقای ابوالقاسمی؟ میگویم نه و وارد میشوم میپرسد مگر شما دبیر ادبیات ما نبودید؟ گفتم شاید همکلاس بوده باشیم درسته امّا اسم اشتباه است؛ مستقیمی هستم. هان ببخشید درست است و شروع میکند از مدرسه و کلاس و همکلاسیهایش مخصوصاً آن یکی که من بیش از همه سر به سرش میگذاشتم و راست میگفت جوانی هنرمند اما بهلولصفت بود. گفت: آره هنرمنده الان هم سنگ قبر میتراشد یادش به خیر یک روز گفت: آقا یک رباعی گفتهام روی تخته بنویسم گفتم بنویس نوشت :
هر کس به طریقی شیشه ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
از این غضنفر بپرسید چرا از اون کلّهی شهر پا میشه میاد محلّه ما شیشه ما میشکند
گفتم: قشنگه اما فکر نمیکنی مصراع آخر کمی بلند شده باشه؟ گفت: نمیدونم شما استادی اگه میفرمایید بلنده حتماً بلنده اما فکر نکنم بشه کوتاهش کرد. خوب یک چنین دانشجوی خوش ذوقی سنگ قبر تراش شدنش هم بیجهت نیست. از او و خانمش و شاگردان قلمزن و هنرمندشان خداحافظی میکنم و به پرسهی خود ادامه میدهم و از محلّهی بیدآباد وارد محلّهی شیش(sheysh) میشوم و مسجد شیش با تابلوی سردرش توجّهام را جلب میکند عکسی میگیرم و بنای پرس و جو که نام این مسجد از کجاست و وجه تسمیه چیست؟ کسی نمیداند تا هدایت میشوم به پیرمرد لوازمالتحریر فروش که لابد اهل کتاب است و میداند امّا او هم نمیدانست با این تفاوت که شغلش و سنّش باعث شد که اظهار فضل کند و بگوید که این مسجد شیث است که همان شیث پیامبر باشد که در اثر مرور زمان شیث به شیش تبدیل شده است گفتم: مگر نام این محلّه شیش نیست؟ گفت: چرا هست گفتم: پس مسجد شیش هم درست یعنی مسجد محلّهی شیش چه ارتباطی به شیث پیامبر دارد؟ حالا وجه تسمیه محله شیش چیست بماند و شگفتزده از این که ما ملّت در هر زمینهای متخصّص هستیم و اظهار فضله میکنیم از پیرمرد فاضل خداحافظی کردم رفتم تا رسیدم به یکی از همین پارکچههای محلّی سایهی درختی و باغچهی پرگلی و نیمکتی نشستم این چند سطر را تایپ کردم. دیگه ظهر نزدیکه و هم گشنمه، هم تشنم باید برگردم خونه.
محمد مستقیمی، راهی
سیّد ریاض
سیّد ریاض
باز یادتان هست آن روزهای آن تابستان سال 1339 را که در چاه ملک بودم و چند خاطره از آن نقل کردم! بله اغلب اوقات نماز را مخصوصاً نماز مغرب و عشا را با پسرخالهها به مسجد میرفتیم و نمازمان را به جماعت میخواندیم. برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمیشد یا شاید هم کسی صبحها نماز نمیخواند! ما جوانها که نمیخواندیم چون از زور گرمای آفتاب پشت بام گیج و منگ از خواب بیدار میشدیم ولی ظهرها را اغلب و غروبها را همیشه با شنیدن اذان به سوی سلخ میدویدیم و وضویی گربهشور میگرفتیم و میدویدم و خودمان را به رکوع آقا میرساندیم و آداب نماز جماعت، مثل: نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سؤال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که:
ـ چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمیشود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر؟ و پدر حیرت زده گفت:
ـ ما امام جماعت نداریم و حیرت مرا بیشتر کرد.گفتم:
ـ چطور چاهملکیها که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم! که لبخندی زد و گفت:
ـ آقای ریاض خودش را شایستهی امامت نمیداند. و حیرتم بیشتر شد. چگونه شایسته نیست!؟ او را به خوبی میشناختم شایستهتر از او نبود و طبیعی بود وقتی آقای ریاض خود را شایستهی امامت برای نماز جماعت نمیداند دیگر کسی در چوپانان به خود حق نمیدهد امام باشد در حالی که در چاهملک ظاهراً مسابقه بود هر کس زودتر وارد مسجد میشد محراب را تصرّف میکرد چون من امام تکراری در این ده پانزده روزی که آن جا بودم ندیدم. چطور چاهملکیها همه شایستگی امامت جماعت را دارند و روحانی دوستداشتنی و باسواد و خوش برخورد ما ندارد؟!
از همان روز تحقیقاتم در ویژگیهای امام شروع شد و هرچه بیشتر کسب اطّلاع میکردم به بزرگی و قروتنی این مرد بیشتر پی میبردم. بله در چوپانان تا بعد از انقلاب اسلامی نماز جماعت برگزار نشد و بلافاصله بعد از انقلاب نمیدانم چه شد! معجزه شد که ناگهان چوپانانیها هم مثل چاهملکیها همگی یک شبه شایسته شدند و چیزی که در چوپانان نایاب بود ناگهان به وفور گرد آمد و چوپانان هم به خودکفایی رسید. من هرگز از آقای ریاض نپرسیدم چرا خود را شایسته نمیداند که این پرسش بسیار دور از ادب بود خوب معلوم است هرکس خود را شایسته بداند همین دلیل ناشایستگی اوست. از آن روز به بعد آقای ریاض در چشم من اسطوره شد مخصوصاً که در همان سالها پدرم با یک تحوّل ناگهانی که هنوز هم نمیدانم عاملش چه بود؛ دگرگونی عجیبی پیدا کرد که من گهگاهی در ذهن خود با پدر شوخی میکردم که چطور گورخر، خر شده است در هر حال ناگهان رفتارش دگرگون شد تا حدّی که یک پاییز و زمستان کامل آقای ریاض، تقریباً هر شب، به خانهی ما میآمد برای آموزش قرآن به پدر و پایبندی بیابانکیگون پدر به ظواهر دین و دینداری که تا پایان عمر ادامه داشت. پیش از آن سحرهای ماه رمضان میدیدم مادرم تنهایی، بی که چراغ روشن کند در روشنایی آتش اجاق سحری میخورد و بیشترین کوشش او در این بود که نکند کسی را از خواب خوش بیدار کند و خدای ناکرده بیازارد آیا این رفتار درست یک خر باعث شد گورخری خر شود ببخشید! نمی توانم این آسیب روانی را که در کودکی از این توهینها خوردهام فراموش کنم. به هر حال از آن سال صدای قرائت قرآن در خانهی ما به گوش رسید و رمضانها هم در افطار صدای قرائت دعای افتتاح و سحرگاهان هم دعای سحر و روشنایی چراغ زنبوری و روزه گرفتن کوچک و بزرگ! و مادر از آن تنهایی و خلوت با خدا به غوغای تازه مسلمانها پیوست. بله آقای ریاض شش ماه آزگار مونس هر شب ما بود با آن لحن دوستداشتنی و با آن تجاهلالعارفانههایش که من عاشق آنها بودم. لحنی کنایی داشت و کمتر چیزی را مستقیم میگفت برای مثال در مجالس محرّم و صفر شصت شب منبر میرفت امّا روضهخوان نبود و اگر گریزی هم به صحرای کربلا میزد تنها به خاطر ایّام بود که گریزها هم سوزناک و ذلّتبار نبود. مسألهای از احکام دین را مطرح میکرد و توضیح میداد و همیشه در پایان این جمله را میگفت: من اینا را برای شما نمیگم برای پشتکوهیها میگم شما که همه چیز را بلدید و یادم میآید وقتی از ایشان پرسیدم این که به چوپانانیها میگویید شما همه چیز را بلدید جریان چیست؟ آنان واقعاً همه چیز را بلدند؟ شما چنین اعتقاد دارید؟ بی آن که بخندد یا رفتاری داشته باشد که رنگ شوخی به خود بگیرد و من تجاهل او را خود برداشت میکردم گفت:
ـ من الان نزدیک بیست سال است که در چوپانان و ملاّی چوپانانم تا به حال حتی یک نفر هم نیامده از من مسألهای نه در باب دین و شریعت نه هیچ چیز دیگر بپرسد و ظاهراً از دیگران هم نمیپرسند پس لابد میدانند که نمیپرسند.
گاهی آخوندی برای کمک در ماه محرم و صفر به چوپانان دعوت میشد. بعدها که سیّد دلتنگ به چوپانان آمد و ساکن شد و چوپانان دو آخوندی شد و جالب این جاست که باز هم نماز جماعت برگزار نشد تا انقلاب! من نمیدانم آقای ریاض در هنگام گفتن مسایل شریعت نگاهی، زمزمهای ، چیزی میشنید که بوی اعتراض میداد که جملهی معروفش را میگفت که برای پشتکوهیها میگوید نه برای ما.
داستانهای زیادی از سخنان کنایی و تجاهلهای او در خاطر دارم که نوشتن همه شاید تطویل کلام باشد امّا به گوشههایی اشاره میکنم:
این واقعه را نقل به نقل میکنم: روزی در سرچشمهی بالا تکیه به دیوار خانهی محمّدعلی محمّد نشسته است با چند تن از معمرین روستا که کمپرسی کارگران خوری معدن سرب نخلک وارد میشود و کنار چشمه میایستد و کارگران خاکآلود پیاده شده آبی به سر و صورت میزنند و گردی از سر و روی میشویند. یکی از این کارگران جوانی است که شوهر خواهر آقاست. به او میگوید: آقای فلانی چقدر کرایه میدهی به خور میروی و برمیگردی؟ میگوید: ماهی یک بار هر بار 50 ریال خرج رفت و برگشتم میشود. آقا با ژستی عالمانه میگوید: خوب است. از ...بازی بهتر است! (توجّه داشته باشید این دیالوگ بین شوهرخواهر و برادرزن اتفاق افتاده است.).
خوب به خاطر دارم در همان پاییز و زمستان کذایی شبی در مورد گویش خوری و انارکی سخن به میان آمد بعدها هم بارها از زبان او شنیدم که: من این همه سال با انارکیها زندگی کردهام و فقط سه کلمه انارکی یاد گرفتهام - با لحنی میگفت که انگار دلیلی برای خنگی خود میآورد- و آن سه کلمه: سگه، عثمون و به ما شاشید است و پس از روشن شدن ماجرا معلوم شد منظورش: سیگه به معنای اینجور، اوسمه به معنای الآن و موا ایشی به معنای میخواهم بروم است.
سالهای 55 و 56 من یک اتومبیل آریا مدل 50 داشتم که به دلایلی با رندان ذوب آهنی اغلب پنجشنبه جمعهها میکوبیدیم و به چوپانان میآمدیم. در یکی از این بازگشتها آقای ریاض مسافر من شد –فراموش نکنیم جاده تا انارک خاکی بود و جاده نایین انارک هم تازه اسفالت شده بود البته بیشتر به خاطر پایگاه نظامی کفهی چاهفارس- به محض حرکت کردن، آقای ریاض گفت: محمّد ماشین سنگین نشد؟ حق داشت چهار نفر مرد عقب نشسته بودند و سه نفر هم جلو به اضافه بقچه بندیل که صندوق عقب را آگنده بود گفتم: طوری نیست آقا ماشین نرمتر میرود. گفت: پس نگهدار! چند تا سنگ هم توش بذاریم و این مطلب را با لحنی میگفت که انگار حرف مرا باور کرده است ولی من خوب میدانستم که تجاهل میکند او استاد این کار بود هنوز به پوزه ریگ متکی نرسیده بودیم که دیدم پیکان قرمز رنگ حسن سعادت پسر ابوالقاسم نقی که نیم ساعتی قبل از ما حرکت کرده بود ایستاده و مسافرانش گردش جمع شدهاند برای کمک ایستادیم این کمک کردن در جادههای دور افتاده و کم رفت و آمد یک رسم بود و اگر کسی نمیایستاد سرزنش میشد؛ تازه ما که همشهری و دوست هم بودیم کلاچش جواب کرده بود و ما سعی کردیم با واشر کهنهها و قراضههایی که داشت سر هم کنیم و پمپ کلاچش را تعمیر کنیم. آقا هم پیاده شد. کنار جاده روی خاک نشست و چپقی چاق کرد و بعد از مدّتی با لحنی جدّی گفت: محمّد بیایید هلش بدیم! جمله را هم خطاب به من میگفت و میدانست که من زبانش را خوب میفهمم. بچهها خندیدند و من جدیتر از او گفتم: آقا روشن میشود عیب دیگری دارد. چند دقیقهای دیگر صبر کرد و گفت: محمّد بیایید زیرش الو کنیم! که دیگر همه لحن تمسخر آقا را فهمیدند و دانستند منظور آقا این است که این قراضه برای آتش زدن خوب است امّا آقا در ظاهر منظورش این بود که من دیدهام گاهی زیر کامیونها الو میکنند البته او به خوبی میدانست که آن الو کجا و این الو کجا؟ بماند هر طور بود سر هم کردیم و در آخر زمانی که به جای روغن ترمز که نداشتیم در مخزن پمپ کلاج شاشیدیم و چقدر کوشیدیم آقا نفهمد چون مضمون کوک میکرد که اگر الو کرده بودید بهتر از این بود که رویش بشاشید ولی یا آقا نفهمید و یا یابو آب داد که ما از کارمان شرمنده نشویم. هرچنذ اگر هم می دید مثل من نبود که تمام واقعه را مو به مو، از سیر تا پیاز بیان کند ؛ نه, او از تمام این واقعه به طور فشرده یک کنایه میساخت به طوری که بعد از این مشاهده، هر وقت و هر کجا دستگاه خرابی میدید که عدّهای سعی در تعمیر آن دارند به عنوان راه حلّ پیشنهادی میگفت: بیایید توش بشاشیم!
دم دمای غروب راه افتادیم تا به اصفهان رسیدیم و آقا را فلکهی احمدآباد پیاده کردم و هرچه تعارف کردم به خانهی من بیاید گفت: به خانهی دخترش میرود که همین نزدیکی است و راست میگفت پنجاه متری بیشتر پیادهروی نداشت.
یک روز او را تصادفی تو اصفهان همان گاراژ بیگدلی کذایی دیدم. رفته بودم سری به سیدمحمد طباطبایی بزنم نمیدانم برای چه کار؟ و در آن جا بود که داستانی زیبا شنیدم نه از زبان خودش بلکه از زبان دوستانی که آن جا بودند. آقای ریاض دفتردار ازدواج در چوپانان بود و تا آخر هم حریف نشدند دفتر طلاق را به او بدهند نمیپذیرفت چون از طلاق متنفر بود و با ازدواج میانهی خوبی داشت خودش هم دو بار ازدواج کرده بود و تنها خلافی که در تمام عمر از او سر زد که به قول خودش خلاف شرع نبود این بود که دخترانی که سنّ قانونی نداشتند امّا به سن شرعی ازدواج رسیده بودند عقد میکرد و صورتجلسه عقدشان را نگه میداشت تا به سنّ قانونی برسند آن گاه ازدواجشان را ثبت میکرد البته این از نظر او جرم نبود بلکه مجرم کسانی بودند که سن ازدواج دختران را بالا برده بودند و گذار پوست هم به دبّاغخانه نیفتاده بود جز یک مورد که آن هم به اختلاف کشیده شده و پای طلاق منفور او به میان آمده بود و آقا لو رفته بود چون هنوز ازدواج ثبت نشده، کارش به طلاق کشیده بود و ایشان به دادگاه احضار شده بودند و این همان ملاقات مشارالیه است که او را در بیگدلی دیدم با مرحوم پسرش سیّد مهدی که بچهای هفت هشت شاله بود و شگفتزده شدم چون دیدم سیدمهدی پابرهنه است! برایم عجیب بود علت را از اطرافیان پرسیدم و جریان را فهمیدم. آقا سیّد مهدی را پابرهنه با خود آورده بود و با خود به دادگاه هم برده بود به همان شکل پابرهنه و پس از آن که قاضی با توپ و تشر آقا را به پرداخت چند تومان جریمه محکوم کرده بود آقا هم چند ریال پول خرد را از جیب قبایش درآورده بود و روی میز قاضی ریخته گفته بود: من همین چند ریال را دارم که میخواستم برای این بچه سیّد پاپوشی بخرم ولی انگار شما به آن بیشتر نیاز دارید بردارید! و قاضی چوبکاری آقا را دریافت کرده بود و گفته بود: بردار برو برای بچه سیّد پاپوش بخر امّا آقا دیگر دختر بچهها را عقد نکن!
بله این مرد بزرگ و دوستداشتنی با این صفات برجسته خود را شایستهی امامت نماز جماعت در مسجد چوپانان ندانست تا مظلومانه از میان ما رفت و کاش بود و میدید که امروز الحمدلله همه شایستهاند.
محمد مستقیمی - راهی
خر و گورخر
خر و گورخر
یادتان که هست تابستان ۱۳۳۹ نه ساله بودم که برای دیدار اقوام مادری به چاه ملک آمدم و به محض ورود به خانهی خاله اختر که با او و همسر و بچههایش بیشتر الفت داشتم رفتم برای این که حسینقلی افلاکی شوهر خاله کامیون داشت و بیشتر از اقوام دیگر به چوپانان میآمدند حالا یا برای دیدار یا عبوری و گاهی هم برای معالجه چون چوپانان آقابیکی داشت و مهدی آقابیکی پزشکیاری پر تجربه بود که سالها در حد یک پزشک به مردم منطقه خدمت کرد و مخصوصاً در مورد اطفال تجربه و مهارت بیشتری داشت یادم میآید که نرگس حاج مهدی یکی از چهار زن متشخصی بود که حکومت قسمت بالایی چوپانان را اداره میکردند و هر چهار نفر بیوه بودند نرگس دختر حاج مهدی، صاحبه زن میرزا، زن باقر و حاج هدیه دختر حاج مندلی رمضون عمهی نگارنده و خوب به خاطر دارم که وقتی نرگس از دست بچهها و شیطنتهاشان مخصوصاً در فصل توت و بالا رفتن آنان از درختان توت جلوی خانهی میرزا که سه اصلهی بسیار تنومند بودند عاجز میشد بنای نفرین و آفرین میگذاشت که: الهی خیر نوینه آقابیکی گه وش نهشت شما تخمای جن جونممرگ گرتید(الهی خیر نبینه آقابیکی که نگذاشت شما تخمهای جن جوانمرگ شوید) میبینیم که نرگس حاج مهدی ایمان داشت که نجات کودکان چوپانانی و حتی منطقه به وجود پزشکیار ماهری همچون مهدی آقابیکی انارکی بسته است بله آقابیکی به کمک پنی سیلین نسل ما را از مرگ نجات داد از شر بیماریهایی چون اسهال و استفراغ و حصبه و نوبه، سرخک و سیاه سرفه و هزار کوفت و زهر مار دیگر که الی ما شاالله کم هم نبودند به محض اطلاع به بالین کودک میآمد و پس از معاینهی کوتاهی بلافاصله میگفت: سیجونش اوا(آمپول میخواهد) و منظور او از سیجون پنی سیلین بود و با همان پنی سیلین به جنگ تمام بیماریها میرفت و پیروز هم میشد باز هم خیلی خوب به خاطر میآورم که یکی از فرزندان خودش بالای ۶۰ درصد دچار سوختگی شد که اگر به اصفهان و تهران منتقل شده در همان هفتهی اول غزل را میخواند ولی این مرد کمر همت بست و گرچه مدتی مدید درگیر بود اما او را از یک مرگ حتمی نجات داد که شبیه یک معجزه بود کار او و تنها از عهدهی یک پدر چون او برمیآمد و لا غیر. حسابی از بحث اصلی دور افتادیم بله این خالهی عزیز و فرزندان و همسرش به بهانههای مختلف به دیدن ما میآمدند و همین باعث شد که بهترین خانه برای ورود من در چاه ملک خانهی همین خاله باشد و الحق والانصاف اگر بگویم از مادر مهربانتر بود اغراق نکردهام گرچه اگر عصبانی میشد دیگر بچهی خودش با بچهی خواهرش فرقی نداشت چنان میکند و به باد میداد که از طرف چیزی باقی نمیماند تازه او در این حالت دوست داشتنیتر میشد علاوه بر همهی اینها دو تا بچهی تخس هم سن و سال من داشت که جاذبهی اصلی ماجرا بودند و کامیون شوهرخاله هم دلیل بعدی، خوب این همه امتیاز داشت خانهی این خاله که زبان گلهی دیگر خویشان را میبست گرچه گاهگاهی با تمام این دلایل بعضی گله هم میکردند که البته من بیشتر به حساب تعارف میگذاشتم و از زیر بارش درمیرفتم.
از همان روز اول ورود شیطنتهای ما آغاز شد اول سری به باغ و در و دشت زدیم و کالکی و انار کالی و هرچیز که سر راهمان سبز میشد و این جا بود که ناگهان من پرسیدم: مگه چاه ملک حسن علی ندارد؟ و این پرسش من پسر خالهها را حیرت زده کرد که: حسن علی دیگر چه صیغهای است و کمکم معلوم شد که یک اشتباه در ذهن من است در ذهن کودکانهی من حسن علی مترادف دشتبان بود درست مثل همان جمله که مگر چاه ملک آقابیکی ندارد بله در ذهن ما کودکان چوپانانی آقابیکی مترادف دکتر و حسن علی مترادف دشتبان بود و پس از روشن شدن موضوع معلوم شد که خیر چاه ملک همان طور که آقابیکی ندارد حسن علی هم ندارد و چقدر پز دادم که بله چوپانان خیلی مترقیتر از چاه ملک است.
غروب که با صدای اذان بچهها همگی به سمت جوی آب در سرچشمهی قنات که در گوشهی میدان ورودی بود که به یک استخر(سلخ) گرد میریخت که چندان عمقی نداشت دویدند و بنا کردند به وضو گرفتن، من وضو گرفتن را بلد بودم اما نمیدانستم جریان چیست من هم گرفتم نگاهی به سلخ انداختم جان میداد برای شنا کردن عمق آب بیش از نیم متر نبود اما یکی از جاذبه های دیدار از چاه ملک پز سلخ بود که پسرخالههایم داده بودند. من دنبالهرو شده بودم ولی انگار بچهها میدانستند دارند چه میکنند بعد از وضو به طرف مسجد که در گوشهی شرقی میدان بود دویدیم و بچهها در حال دویدن هی میگفتند بدو باید به رکوع آقا برسیم و من از این عبارات سر در نمیآوردم رسیدن به رکوع چیه؟ آقا کیه؟ همان طور کورکورانه پیروی کردم و تصمیم گرفتم به بچهها اقتدا کنم هرچه بود سرگرمی جالبی بود چون تازگی داشت مسجد برای من تداعی بازیهای کودکانه مثل قایم باشک را داشت مسجد کوچکی بود اصلاً قابل مقایسه با مسجد چوپانان نبود اصلاً شکل مسجد نبود. سی چهل نفری در مسجد به صف ایستاده بودند فکر کردم مجلسی روضهخوانی یا عزاداری است پس چرا صف لابد میخواهند نوحهخوانی کنند و سینه بزنند. بچهها در ادامهی صف ایستادند و با شنیدن صدای آقا تازه فهمیدم که دارند نماز میخوانند اما چرا مثل بچه مدرسهای ها نماز میخوانند مگر هنوز این پیرمردها نماز خواندن بلد نیستند مگر این جا مدرسه است کم کم متوجه شدم که زنان هم در گوشهی دیگر پشت پرده مثل ما مشغول یادگیری نماز هستند بله نماز آموزشی مثل دبستان ستودهی چوپانان ولی نمیدانم چرا هیچ کس چیزی نمیخواند همه ساکت بودند که آقا به رکوع رفت و یکی هم اعلام کرد: رکوع بعد زمزمهها شروع شد خلاصه تا آخر هم نفهمیدم چرا پیرمردها و پیرزنهای چاه ملک هنوز نماز یاد نگرفتهاند و بعد که خواستم پز بدهم که کاری که ما بچهها در چوپانان میکنیم پیرمردهای شما میکنند تمسخرها شروع شد که این نماز جماعت است ثوابش هزاران برابر است و اله و بله و من البته کم نیاوردم در ذهن کوچولویم دلیلی برایش تراشیدم که شاید همان بحث شیخی و بالاسری است بله قطعاً ما چوپانانی ها بالاسری هستیم و این چاه ملکی ها شیخی هستند و باز پز دادم که شما شیخی هستید و کافر و نمیدانم از همان چرندیاتی که گاهی موقع بحث دینی و مذهبی با همکلاسی های جندقی در چوپانان داشتیم که ناگهان پسرخالهها از کوره در رفتند که انگار فحش ناموسی دادهام و این بحث ادامه داشت تا به خانه کشید و با خاله و شوهر خاله مطرح شد که ما مسلمانیم یا آن انارکیهای گورخر که ایستاده میشاشند که خاله بنای غش غش خندیدن گذاشت ولی شوهر خاله خیلی جدی و بحث خفه کن گفت:
ما همه مسلمانیم اما مسلمان انارکیها هستند اگه ایستاده میشاشند تو سرچشمه که نمیشاشند! انگار همه مخصوصاً خاله شاخ درآوردند چون این کلام جدی ظاهراً مغایر شنیدههایشان بود اما چیزی نگفتند و من آن روز لحن کنایی را درک نکردم و امروز خوب درک میکنم که منظورش این بود که مسلمانی تنها رعایت ظواهر نیست و درون مایهای دارد که در مسلمان واقعی هست نه در ما! در مورد اطلاق لفظ گورخر به انارکیها و خر به بیابانکیها داستانها بسیار است این درگیری همیشگی من بود با اقوام بیابانکیم که هر وقت با این لفظ مرا میخوانند میگویم: گورخر به خر شرف دارد چون زیر پالان نمیرود و تازه گوشت گورخر حلال است که با اعتراض رو به رو میشدم که انارکیهای گورخر سالی یک بار نماز میخوانند به همین جهت گوشت گورخر را مکروه کردهاند به پاداش همین سالی یک بار نماز خواندن که البته من کم نمی آوردم و میگفتم اگر پاداش نماز این بود باید گوشت خر حلال باشد چون خرها همیشه در حال نماز خواندن هستند آن هم دسته جمعی و بسیاری دیگر از این قزعبلات. نمیخواهم بحث را باز کنم اما این رفتارها شوخی نیست برای تفریح و سرگرمی نیست همین قدر که کودک ده ساله ای چون من را آزرده است قطعاً دیگران را هم میآزارد من که این وسط یعنی میان یک گله خر از یک طرف و خیل گورخر از طرف دیگر گیر کرده بودم و بلا تکلیف هم بودم چون نمیدانستم خرم یا گورخر یک دو رگه ی بلاتکلیف این رفتارها ساده نیست که آن را در حد یک شوخی بدانیم این مسخره کردن ها ریشه دار است. در جغرافیای کوچک یک شهرستان بین دو بخش که اغلب با هم نسبت سببی هم دارند در استان ها بین شهرستان ها مثلاً یک روز یک قزوینی... و در یک کشور بین اقوام مثلاً یک روز یک لر یا یک ترک یا یک اصفهانی یا یک رشتی... نه این ها جوک نیستند اینها تخم فتنه و اختلافند و اگر مثل بعضی سطحی نگری کنیم و با منطق دایی جان ناپلئونی همه به گردن پیر سیاست انگلستان بیندازیم به خطا رفتهایم نه مگر خود آنها درگیر همین آفت نیستند فکر نمیکنم تعداد جوکهایی که در خست اسکاتلندی ها موجود است کمتر از جوکهای خست اصفهانی ها باشد نه این ها همه ریشه در نژادپرستی دارد. نژادپرستی که تنها در رنگ پوست نیست ببینید اخیراً جوکهای ما ایرانیها چقدر ضد عربی شده است این ها همه ریشه در سیاست دارد ولی نه فقط سیاست استعماری جهان که کار انگلیسیها باشد نه اصل تفرقه بینداز و حکومت کن تا سطح یک روستا و حکومت کدخدا و حتی در جنگ قدرت در خانوادهها بین پدران و مادران نیز حکم میکند هرگز برای شوخی نیست برای خنده نیست تمسخر اقوامی که با ما زندگی میکنند با یک فرهنگ یک زبان و هزاران مشترکات دیگر نه شوخی نیست برای خنده نیست بیایید به جای این که به دیگران بخندیم یک بار فقط یک بار به خودمان بخندیم برای جوک گفتن نیازی به این و آن قوم و این شهر و آن شهر نیست ما شخصیتهای فکاهی فراوان داریم بیایید از امروز به جای یک روز یک ترک، یک روز یک لر، یک روز یک اصفهانی و یا یک روز یک رشتی بعد از این همه را بگوییم یک روز ملا نصرالدین...
یادم است سالها پیش که حیدری انارکی با میرزایی بیابانکی که در اداره پست همکار بودند در ماموریتی با اتومبیلی به رانندگی حیدری در جادهی نایین به خور واژگون شدند و هر دو مجروح شدند البته میرزایی بیشتر آسیب دیده و پایش شکسته بود. نوبخت نقوی شاعر خوش قریحه ی خوری که با هر دو دوست بود با این دو بیت به ملاقاتشان در بیمارستان میرود و برایشان میخواند:
گفت شخصی گورخر از خر قویتر بود و هست
گفتم آری لیک باید این دو با هم جنگ کرد
گفت نشنیدی که در راه بیابانهای خور
گورخر جفتک زد و پای خری را لنگ کرد
این بحث مسلمانی و خر و گورخری کوتاه شد تا این که شب به درازا کشید حدود ساعت ۱۰ یا ۱۰/۵ بود که ناگهان شوهرخاله فریاد زد:
پاشو زن مهمان انارکی داریم اینها غروب شام میخورند این بچه از گشنگی غش کرد داره چرت میزنه و دوباره بحث بیابونکی و انارکی درگرفت که مگر ما مرغیم که غروب جا بریم و صد ایراد دیگر که باز هم شوهرخاله طرف مرا گرفت و گفت: نه ما مرغ نیستیم آنها هم نیستند اما زود شام خوردن خواصی دارد که ما نمیدانیم و آنها میدانند البته خیلی از این حمایت ها را آن روز به حساب مراعات مهمان گذاشتم ولی امروز میفهمم که آگاهانه بوده است خلاصه نیمه خواب و نیمه بیدار شام خوردیم و خوابیدیم و تا خواب بروم به حرفهای شوهرخاله فکر میکردم و تمام آن روزهایی که آن تابستان در چاه ملک بودم اغلب اوقات نماز مخصوصاً نماز مغرب و عشا را به مسجد میرفتیم و نمازمان را به جماعت میخواندیم برای نماز صبح هرگز نرفتیم به گمانم صبح ها نماز جماعت برگزار نمیشد یا شاید هم کسی صبح ها نماز نمیخواند ما جوانها که نمیخواندیم و آداب نماز جماعت مثل نخواندن حمد و سوره و رسیدن به رکوع آقا و چسباندن به رکعت های دوم و سوم را به خوبی یاد گرفتم و یک عالم سوال در ذهنم شکل گرفت تا برگشتم چوپانان و رسیده و نرسیده به پدر حمله کردم که چرا در چوپانان نماز جماعت برگزار نمیشود با مسجدی به این بزرگی و خوبی و جمعیت بیشتر و پدر گفت: ما امام جماعت نداریم گفتم چطور آنان که آخوند هم نداشتند و هر وقت یکی امام بود ما که آخوند خوبی مثل آقای ریاض داریم.
محمد مستقیمی، راهی
شش انگشتی
شش انگشتی
شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچهی اتاق زمستانی خانهی پدری روشن شد و هنوز شستوشو نشده شاهد پچپچ ماماها بودم: ای وای خاک تو سرم! چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه و مادر بزرگم ننه گوهر که از آن یغماییهای کارکشته بود و در صحنهی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت: چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ میدم. به کارتون برسید.
از همان لحظات ابتدای ورودم به این عالم خاکی و این دنیای پر از چاله چوله و این جادهی پر از دست انداز، احساس خوبی به من دست داد چون احساس غربت و تنهایی گریخت و حس کردم یک شیرزن حامی من است و پشتیبانی درست و حسابی دارم که حتی از جناب شیخ هم نمیترسد و قرار است یک تنه به جنگ این جنابی برود که ظاهراً خرش خیلی میرود و انگار همه ازش حساب میبرند.
خلاصه نگرانیها تمام شد. جمع و جور و شست و شو کردند و لباس پوشاندند و دست راست مرا هم که یک انگشت کوچولوی خوشگل، درست اندازهی بند اول انگشت کوچکم در کنار بیرونی شست داشت و نه تنها زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود حتی یک ناخن کوچولوی خوشگل هم داشت و قرار نبود در کارها مزاحم من باشد که هرگز نبود و غیر از این که باید یک ناخن کوچولوی اضافه را هفتهای یک بار میگرفتم هیچ مزاحمت دیگری نداشت. حرکت مستقل که نداشت فقط پشتیبان انگشت شستم بود نه نه حتی در نوشتن هم مزاحم من نبود غیر از مزاحمت اجتماعی که با بزرگ شدن من بزرگ شد و آن تمسخر بچهها و هم سن و سال های خودم و همبازی هایم بود که گهگاهی دستم میانداختند و گاهی تکی و گاهی دستهجمعی فریاد برمیداشتند: هوی هوی شش انگشتی هوی هوی شش انگشنی! و این رفتار دوستان مرا میآزرد و کم کم این احساس را در من تقویت میکرد که این کوچولو مزاحم است و یک بازگویی که از مادرم بارها شنیدم که پدرم جناب شیخ پس از آن که خبر را از مادر بزرگ دنیا دیده شنید و پشت بند آن هم شنید که مشکلی نیست بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت میبندیم سر هفته میافتد و غایله ختم به خیر میشود که بستند و آن کوچولو هم برای ماندن مقاومت کرد و البته من هم به یاریش شتافتم و یک هفته آزگار مرتب جیغ کشیدم که مادر بزرگ بیچاره تسلیم شد و نخ ابریشم را از بیخ آن کوچولوی خوشگل باز کرد و گرچه کمی کبود شده اما به زودی دوباره جان گرفت و همه را تسلیم کردیم و همه پذیرفتند که آن چه آفریده شده حکمتی در آن است و با قضا در نیفتادند که خوب میدانستند حریف او نیستند بعدها خواندم که استاد سخن پیش از این واقعه هم بخوبی بیان کرده است:
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
نمیدانم این بیت سعدی را حضرات شنیده بودند و پند گرفتند یا زور من و انگشت کوچولو بیشتر شد یا قضا خودش را در گریههای من نشان داد به هر حال ماند و جناب شیخ هم با تمام کبکبه و دبدبه اش نتوانست با قضا بستیزد اما زخم زبانی به مادرم زده بود که تا پایان عمر این آزردگی از ذهنش بیرون نرفت و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت میشد آن را به دلخوری بر زبان میآورد و آن زخم زبان چنین بود که جناب شیخ با دیدن آن کوچولوی زیبا رو به مادر کرده گفته بود: این از توی شکم تو بیرون اومده زن!
و عجب کرامتی از جناب شیخ:
از کرامات شیخ ما این است
شیره را خورد و گفت شیرین است
گرچه منظور جناب شیخ ایراد کرامت نبوده و منظورش این بوده که این زایده از ژن تو است، زن! اما ظاهر روایت کرامات گونه است و مادر چقدر از این عبارت آزرده شده بود و دلش شکسته بود گرچه مادر بزرگ همان پاسخی را که به ماما و ماماچه داد به جناب شیخ هم بی که از او بترسد داده بود که: بچه ام، نوه ام خدا را صد هزار مرتبه شکر ناقص که نیست یک چیزی هم علاوه بر دیگران دارد اما مادر آزرده بود و کاری هم نمیشد کرد زخم زبان است و مرحم و درمان ندارد کاش ما آدمها مواظب این شمشیر بی غلاف باشیم گمان نمیکنم مادر، پدر را در این یک مورد بخشیده باشد و من هم خودم را نمیبخشم که حمایتم را از آن کوچولوی زیبا کم کمک به خاطر تمسخر بچهها و همبازی هایم و همکلاسی هایم برداشتم و آن قدر از این تمسخرها در خانه گریستم که باز هم پدر و مادر را تسلیم کرد مادر بزرگ که دیگر نبود که ببینم در کدام جبهه است.
به هر حال تابستان سال ۱۳۴۰ که آن کوچولو ۱۰ ساله شده بود جناب شیخ مرا و برادر بزرگترم عباس را که ضعف بینایی داشت برای معالجه به اصفهان آورد البته کاری که قرار بود با آن کوچولوی زیبا بکنند معالجه نبود قلع و قمع بود که آن را عمل زیبایی مینامیدیم تا جنایت خودمان را توجیه کنیم این نوع کثافت کاری فقط از سیاستمداران سر نمیزند برگردیم کلاهمان را قاضی کنیم ببینیم از خودمان هم بارها سرزده است.
گمان میکنم با همان کامیون پست کذایی تا نایین آمدیم و در گاراژ بقایی فلکه ی بالا پیاده شده نشده بر اتوبوس قراضه ای به قصد اصفهان سوار شدیم من تمام راه را به جاده خیره بودم گرچه جاده چوپانان تا نایین هم تفاوتی با جاده چوپانان-چاه ملک نداشت اما جادهی نایین اصفهان تفاوتکی داشت اسفالت نبود اما یک جور دیگر بود که میگفتند جاده شوسه است آب بردگی و ریگ روان نداشت اما پر از موج بود که گاهی تمام اعضای بیرونی و درونی آدم میلرزید و یک ویژگی که برای من جالب بود و تا خود اصفهان آن را دنبال کردم و آن سنگ نشان جاده بود تابلوهای سنگی ایستاده که روی آن فاصله به کیلومتر حکاکی شده بود و گهگاهی هم تابلوی فلزی که معمولاً نام شهر یا آبادی سر راه بود تابلوی روستای (نرگور) حسابی در خاطرم مانده است شاید به دلیل نام جالب این روستا بود چون این روستا پس از اسفالت شدن این جاده از مسیر جاده دور شد گرچه من برای احیای این خاطره یک روز از جاده بیرون زدم و این روستای نوستالوژیک را بر دامنهی کوه قبل از گردنه ی ملا احمد در مسیر نایین به اصفهان دوباره دیدم.
حدود ظهر یا یکی دو ساعت از ظهر گذشته به اصفهان رسیدیم در گاراژ کوره پزی، توی میدان کهنه کوچهی هارون ولات از اتوبوس پیاده شدیم بیابانکی ها بیشتر در همین گاراژ ساکن میشدند اما انارکیها و چوپانانی ها به گاراژ بیگدلی در خیابان حافظ میرفتند به همین دلیل ما هم با تاکسی نه با به قول اصفهانی ها موتور سه پاچی و به قول خاله اخترم (خفتی) که من نام دوم را بیشتر میپسندم چون واقعاً راکبین آن مخصوصاً آنان که در اتاق عقب آن سوار میشوند در وسط شهری مثل اصفهان تنها احساس خفت میکنند بماند جناب شیخ در کنار راننده موتور سه پاچی و من و داداش عباس بر پشت خفتی سوار شدیم و فاصلهی کوتاه میدان کهنه را تا خیابان حافظ گاراژ بیگدلی طی کردیم و در راهرو کنار دالان ورودی گاراژ که اتاق هایی دو طرف آن تعبیه شده بود. اتاق های رو به حیاط کاروانسرا حجرهی بازرگانان از جمله سید محمد طباطبایی انارکی پسر دایی پدرم بود. در اتاق ته راهرو ساکن شدیم لوازم ابتدایی سفر و بیتوته را با خود آورده بودیم و خوشبختانه اکبر خانلری و همسرش سکینه باقر سیاه هم بودند و وجود آنان مقداری از غم غربت من کم کرد مخصوصاً که سکینه باقر مادر دوست و همکلاسی بسیار نزدیکم کاظم خانلری بود و رفتارش با من به نوعی مادرانه بود گرچه اشتیاق دیدار از شهری چون اصفهان که آوازه اش را شنیده و خوانده بودم بیشتر از آن بود که فرصت داشته باشم دلتنگی کنم.
خاطرات چند روزه ی سفر اصفهان بسیار است اما نمیخواهم از اصل ماجرا دور شوم اولین کار ما از فردای ورود به اصفهان یافتن یک جراح برای بریدن آن کوچولوی زیبا بود و یک چشم پزشک که به زودی با راهنمایی آقای طباطبایی هر دو مشخص شدند همان روز عصر ملاقات با چشم پزشک انجام شد که نسخهی عینک را به عینک سازی توی خیابان چهارباغ پاساژ کازرونی دادیم که گفت چند روز دیگر آماده میشود که از طولانی شدن سفر پدر دلخور ولی من و داداش عباس خوشحال شدیم چون در این فرصت میتوانستیم جاهای بیشتری از این شهر زیبا را ببینیم و ملاقات من و کوچولو با جراح، قرار شد روز بعد در بیمارستان صد تختخوابی، ثریا (بیمارستان کاشانی امروز) باشد که برای این ملاقات لحظه شماری میکردم نمیدانم چرا اما دلم میخواست هرچه زودتر از شرش خلاص شوم الآن از بیان این احساس شرمنده هستم اما آن قدر تحقیر و تمسخر دیده بودم که به خود حق میدادم با آن کوچولو چنین رفتاری داشته باشم و انتظار به پایان رسید و صبح شد و ما به بیمارستان آمدیم و پس از پذیرش، من از پدر و برادر جدا شدم. مرا به اتاق عمل بردند روی یک صندلی نشاندند که در کنار تختی بود که بر روی آن جوانی خوابیده بود که در زیر زانویش مقدار زیادی گوشت زاید دیده میشد که مثل گوشتهای سوخته بود و جراح در مقابل چشمان من، کودک ده ساله، مشغول بریدن این گوشتها بود و آن جوان هم گاهی فریاد میکشید و دو نفر به شدت او را گرفته بودند نمیدانم چرا درد میکشید بی حس نکرده بودند یا بی حس نشده بود خیلی ترسیدم و امروز از عمل کرد این بیمارستان و اتاق عمل و آن پزشکان تحصیل کرده شگفت زده میشوم که چرا مرا مدت یک ساعت با چنین صحنهی وحشتناک و چندش آوری روبرو کردند گاهی فکر میکنم عمدا چنین کردهاند تا من، کودک ده ساله، آمادگی پیدا کنم. بعید نیست در هر حال چون من مصمم بودم که از شر آن کوچولوی زیبا خلاص شوم همهی اين مشکلات و سختی ها و خطرات و وحشت ها را به جان خریدم گرچه رنگ به رو نداشتم و این رنگ پریدگی را از زبان پرستاران اتاق عمل شنیدم ظاهراً آنان متوجه وحشت من بودند اما در رفع آن کوچکترین اقدامی صورت نگرفت. هنوز که هنوز است این صحنه، زنده و روشن در مقابل چشمان من است کابوس هایی هولناکتر را فراموش کردهام اما این مشاهده را هرگز خدا عقل بدهد به فرهیختگانی که آگاهانه یا ناآگاهانه چنین صدماتی به انسانهای اطراف خود مخصوصاً به کودکان میزنند. بگذریم پس از قصابی آن جوان زبان بسته که هنوز فریادهایش در گوشم پژواک دارد اسمال قصاب به سراغ من آمد دستم را گرفت معاینه کرد و نمیدانم خطاب به من یا خطاب به سلاخان دیگر گفت: استخوان دارد اما فقط با گوشت به شست پیوند خورده از این قسمت ببرید و با مداد جوهری که با آب دهان مرطوب کرد دایره ای به گرد آن کوچولوی زیبا کشید و پا شد رفت ظاهراً سلاخی کوچولوی زیبا نیازی به استاد سلاخ نداشت و این جوجه سلاخ ها هم از پس آن بر میآمدند. با رفتن استاد یکی از شاگردان بر روی صندلی استاد که مقابل صندلی من بود نشست و مهربانانه گفت: میترسی؟ اصلاً ترس ندارد فقط یک گزش کوچولوی زنبور، تا حالا آمپول زدهای! گفتم: بله زدهام و نمیترسم. با پنبه ای آغشته به مایعی انگشتم را تمیز کرد و آمپولی را به سه جای کوچولو زد و لحظاتی بعد بی حسی کوچولو و شستم و قسمتی از دست راستم را حس کردم بعد با کارد دور تا دور کوچولو را برید و آن را چسبید و مثل وقتی که قصابها خایه های گوسفند را میکشند آن را از دستم جدا کرد و همان طور خون آلود در جیب پیراهنم انداخت و گفت: یادگاری نگهش دار! پیراهنم خون آلود شد اما خوشحال شدم که آن را در سطل کنار دستش نینداخت. از این رفتارش خوشم آمد نه این یکی به آن قصابی قبلی نبود خوب شد که این یکی مهربانتر بود اگر کوچولو دست آن جلاد افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورد به هر حال خونها را تمیز کرد و زخم را بخیه زد و پانسمان کرد و گفت: تمام شد برو و سه روز دیگر بیا تا بخیه ها را بکشم دیگه شش انگشتی نیستی. جمله ی آخرش خیلی خوشحالم کرد پا شدم و به اتاق انتظار آمدم که پدر و برادر منتظرم بودند و کلی هم حوصلهیشان سر رفته بود نسخهای هم از اتاق عمل رسید که چند کپسول آنتیبیوتیک بود و چند قرص مسکن که از داروخانهی بیرون بیمارستان خریدیم و به گاراژ بیگدلی آمدیم تا سه روز دیگر که هم بخیه ها کشیده شود و هم عینک کاکاعباس آماده شود.
صبحها را برای گردش به کنار رودخانه در جوار پلهای خواجو و سی و سه پل میآمدیم و عصرها را در میدان نقش جهان در کنار فواره های آب نماهای وسط میگذراندیم و زیبایی های مسجد شاه و مسجد شیخ و بازار قیصریه و عالی قاپو را از بیرون و از داخل میدان تماشا میکردم گرچه دلم میخواست همهی این زیبایی ها را که عکس آن ها را در کتابها دیده بودم از نزدیک ببینم ولی نمیدانم چرا نه پیشنهاد کردم و نه کسی مرا به تماشا برد نمیدانم در آن زمان دیدن این اماکن هزینهای داشت یا نه اما پدر ما را به دیدار هر جایی را که میشناخت؛ برد و وقتی از منارجنبان پرسیدم گفت: بیرون شهر است و رفتن به آن جا به زحمتش نمیارزد شاید هم راست میگفت جنبیدن دو منار کوچک شاید برای من ده ساله جاذبه داشت برای او نداشت و به زحمتش نمیارزید و اغلب روزها هم پدر در حجرهی میرزا سید محمد مینشست و با پسر دایی گپ میزد و من هم از یک طرف تا چهارراه شکرکن و از طرف دیگر تا میدان شاه میرفتم ظهرها وقتی بزرگترها چرتی میزدند من به میدان میآمدم و روبروی بازار قیصریه یک مادی گذر میکرد که امروز نیست و جای آن پارکینگ اتومبیل است و بچه ها در این مادی شنا میکردند و حتی آن قدر عمق داشت که از روی ستون سنگی دروازهی چوگان بازی -که هنوز موجود است -شیرجه میزدند به وسط مادی گرچه بارها هوس کردم لخت بشوم و یک آب تنی درست و حسابی بکنم اما هرگز جرأت نکردم و یک روز صبح که از گپ پدر و پسردایی گریختم به چهارراه شکرکن آمدم و مشغول تماشای پولکی سازی آقای قناد بودم و حسابی سرگرم که نوارهای شکر غلیظ شده را روی نوار غلطک میریخت و با دسته ای میچرخاند آن ماده ی غلیظ شیرین از بین دو غلطک عبور میکرد و به پولک هایی تبدیل میشد هم شکل ساختاری این شیرینی مثل سکه زدن است و هم محصول خاص اصفهان که نام پولک به خود گرفته و فرهنگ پول آن را کشف کرده و ساخته است و هم در مقام صرفه جویی بی نظیر است شما قول بدهید آن را نجوید من هم شرط میبندم شما سه لیوان بزرگ چای را با فقط یک عدد پولکی شیرین کنید تازه گمان کنم یک ورق کوچک پولکی تنها یک گرم شکر برده باشد من آن روز شاید بیش از یک ساعت بود که در کنار پیادهروی چهارراه شکرشکن ایستاده بودم و محو تماشای هنر مرد قناد بودم که دستی به شانه ام خورد پسر عمه، محمود ملا، بود حالی پرسید و حیرتم را از تماشای قنادی به میل شیرینی خواهی تعبیر کرد و یک عدد بستنی نانی فرد اعلا برایم خرید. من تا آن روز بستنی نخورده بودم و حتی نمیدانستم که این قدر یخ کرده است اما دست بچه ها در آن چند روز بسیار دیده بودم و خوردنش را آموخته بودم؛ خوردم و حسابی چسبید و هنوز که هنوز مزه ی آن بستنی و لبخند رضایت محمود ملا، پسر عمه ام، زیر دندان و جلوی چشمان من است بچه های ملا بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند با جمشید چندان مراوده ای نداشتم ولی علی ملا در دبستان همدم و رفیق و حامی من بود و قلم نی مرا سفارشی میتراشید و محمود ملا هم اولین بستنی را به من هدیه داده بود که دیگر هرگز هدیهای به این دلچسبی نگرفتهام و میدانم نخواهم گرفت تازه با محمود که بعدها همریش هم شدم.
روز موعود فرارسید مهدی عسکری پسر حسین حاج مهدی که نوجوانی بود و در اصفهان تحصیل میکرد به دیدن ما به گاراژ بیگدلی آمده بود به پدرم گفت شما دیگر زحمت نکشید من او را به بیمارستان ثریا میبرم تا بخیه اش را بکشند شما به دنبال گرفتن عینک عباس بروید با مهدی رفیق بودیم گرچه چند سالی بزرگتر بود و من بیشتر با سعید برادر کوچکترش همبازی بودم اما همسایه و آشنا و خویشاوند بودیم و او در اصفهان زندگی میکرد و سوراخ سمبه های شهر را میشناخت پدر گفت: با او میروی نیازی به من نیست گفتم :نه نیازی نیست با او میروم. من که آن صحنهی سلاخی را دیده بودم دیگر بخیه کشیدن ترسی نداشت با مهدی به بیمارستان آمدیم و هر دو را به اتاق عمل همان اتاق کذایی بردند همان شاگرد سلاخ مهربان پانسمان را باز کرد و گفت: خیلی خوب شده و بنا کرد با پنس بخیه ها را کشیدن و هیچ دردی هم نداشت ناگهان یکی از پرستاران گفت:آقای دکتر! غش کرد! متوجه ی سمت صدا شدیم بله آقا مهدی تاب تحمل تماشای چنین صحنهای را نداشت و همین کشیدن بخیه ی یک زخم کوچک او را به غش برده بود که دورش را گرفتند و اورژانسی حالش را جا آوردند و کار من هم تمام شده بود و من مجبور شدم مواظب آقا مهدی باشم تا به بیگدلی برگشتیم و قول دادم که این رسوایی را به کسی نگویم و به قولم هم عمل کردم الآن هم قولم را زیر پا نگذاشته ام چون من قول دادم نگویم قول ندادم ننویسم میدانم حالا دیگر برای او هم اهمیتی ندارد که کسی بداند او چقدر دل نازک بوده است نمیدانم اگر آن صحنهی سلاخی را که من دیدم میدید چه میشد لابد به کوما میرفت.
به هر حال به خانه برگشتیم یعنی به گاراژ. پدر و کاکاعباس عینک را گرفته بودند و دیگر سفر داشت به پایان میرسید و ما با جیبپ وانت محمدحسین محمدی انارکی عازم انارک شدیم و تنها صحنهای که از این بازگشت به خاطر دارم این است که وقتی اتومبیل در کفه ی چاه فارس حدود ایستگاه راه آهن جاده نایین به انارک به ریگ نشست و مسافران عقب نشین هل میدادند پدر که با من و عباس در کابین جلو نشسته بود به جلوی داشبورد فشار میآورد تا به خیال خود در هل دادن اتومبیل کمکی کرده باشد من میدانستم این هل نیست و خجالت کشیدم تازه وقتی محمدحسین محمدی با پوزخند گفت: جناب! این هل دادن فایدهای ندارد! بیشتر خجالت کشیدم. خلاصه با این شرمندگی مسافرت ما به پایان رسید و به محض ورود به خانه به مادر گفتم من انگشتم را با خودم آوردهام و آن کوچولوی در پنبه پیچیده را به او نشان دادم گفت: برو در همان سوراخ دیواری بگذار که دندانهای شیری افتادهات را میگذاشتی و من هم همین کار را کردم گرچه خیلی دقیق، آن کوچولو جراحی نشده بود و کمی از قسمت پایینش روی انگشت شست من مانده بود و میدانم برای این مانده بود که هرگز او را فراموش نکنم.
محمد مستقیمی_راهی
نخستین سفر من
نخستین سفر من
توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمهزاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانهی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش میگفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانوادههای رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آنها رو به رو میشد ناخودآگاه میزد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمیگشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر میرسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازماندههای گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل میکردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبانها و گویشها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی میفهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویشها نبود بلکه میخواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر _ بعدها یکی از پسرخالههایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچههای مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ میدانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمیگردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند سالهام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله.
آن روزها در منطقهی ما نه جادهی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثهی کذای تصادف جلوی خانهی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانوادههای وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح دادهام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچههای چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علیمحمد فرمانی، جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همهی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامهی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابانهای چوپانان نبود.
نمیدانم چرا حاشیهها بیشتر از متن میشود بله میگفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خالهی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمیارزید تا اصفهان میبردند و در میدان کهنه کوچهی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل میدادند و اغلب هم گیر پلیس میافتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص میشدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده میشد و هفتهای دو بار مسیر نایین تا خور را طی میکرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری میشد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیونهای اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل میکرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکههای نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بیاحتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت میکرد و شب و روز هم میرفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کارهی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که میرسید میگفت: پور خاله که من ابتدا خیال میکردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت میکند البته کنجکاوی من اجازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس میگویم پور خاله، پسرخالهی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجرهنامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه میکرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خالهی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خالهام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ مینشست و از رفتن باز میماند مسافران به کمکش میشتافتند و فوری به پایین میپریدند -البته فقط مردان- و هل میدادند و گاهی هم از ورقهای فلزی که از بشکه کهنهها ساخته شده و به آنها تخته آهن میگفتند استفاده میکردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون میانداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من میتوانستم از آن بالای کابین این فعالیتهای تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره میشدم و حدس میزدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر میکند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمیآمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک میکرد درست حدس بزنم.
نمیدانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم. حوض حاج علی که مجموعهای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافهی یک موال صحرایی که همهی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن میایستاد سرش از بیرون دیده میشد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمیآورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچهای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمیتوانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچهها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده میشد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق میرفت و محمولههای پستی جندق را تحویل داده و برمیگشت من هم دلم میخواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق میآمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق میرفتیم اما آقای نوروزی که هفتهای دو بار این مسیر را طی میکرد هیچ جاذبهای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح میدادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانهام مرا برمیانگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازهی دور شدن امانت جناب شیخ را به من میداد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمهای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عدهای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمیشوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خالهی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقیمانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمیگنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازهای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ میکنم هر لحظه خود را سرزنش میکنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که مینویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق میدهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم میگویم میتوانم بنویسم اما به درازا میکشد اما میدانم که بهانهای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانهی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید.
ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانهی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانهی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانهی خالهاش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانهی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچههایش مرا پذیرا شدند.
محمد مستقیمی - راهی
شربانیو! نمییای شنو!
شربانی یو! نمیآیی شنو!
باز هم همان تابستان ۳۹ بود و چاه ملک برنامهی ما بچهها بعد از یکی دو روز نظمی به خودش گرفت به طوری که هر روز صبح زود پا میشدیم بعد از خوردن ناشتا با کامیون شورلت بنزینی شوهرخاله به رانندگی پسر بزرگ میرفتیم اکبرآباد که روستای متروکه ای بود در جنوب شرقی قادرٱباد. در آن جا بزرگترها مشغول کول مالی میشدند و ما بچهها هم مشغول بازی. پسر دوم خاله حسین استاد کول مالی بود گل رس ورزیده شده را به صورت میله ای کلفت و دراز آماده میکرد بعد آن را دور یک قالب سفالی میگذاشت که کولی بود کمی کوچکتر از اندازهی کول اصلی و دو دسته ی چوبی در داخل آن تعبیه شده بود گل را به ضخامت تقریباً دو سانتیمتر دور قالب میکشید و دو سر گل را به هم میچسباند و آن را به دقت پرداخت میکرد و در پایان به میان قالب میرفت و بین دو دسته ی چوبی میایستاد خم میشد آن دو دسته را میگرفت و به آرامی و ظرافت از میان آن نوار گل پرداخت شده بیرون میکشید و به این ترتیب یک کول مالیده میشد و در جای خود میماند تا بخشکد و بعد قالب در کنار آن قرار میگرفت برای کول بعدی. کولهای خشکیده را دیگران به داخل کوره ای منتقل میکردند تا بعد از پر شدن کوره پخته شوند من کوره ی روشن کول پزی را هرگز ندیدم و این کار ادامه داشت تا ظهر که ما بچهها برای شنا و آب تنی سر راه بازگشت به خانه لب سلخ قادرٱباد پیاده میشدیم و بزرگترها به خانه میرفتند.
سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود حتی از سلخ چاه ملک هم بزرگتر. روز اول آب تنی رفتیم سلخ چاه ملک، عمقی نداشت حتی به یک متر هم نمیرسید. حال نمیداد اما سلخ قادرٱباد خیلی بزرگ بود گمان میکنم یک مستطیل ۲۰ متر در ۱۰ متر بود با دیواره ی آجری خیلی شیک و عمقی که اگر پر بود از یک متر هم میگذشت اما همیشه پر نبود بستگی داشت به زمان کشیدن گمب آن برای آبیاری. روز اول خیلی خوب بود لخت شدیم و دلی از عزا درآوردیم شیرجه و پشتک وارو و دلم به حال بچههای چوپانان خیلی سوخت. بیچارهها دلشان را خوش کرده بودند به آن قسمت گشاد جوی آب چوپانان جلوی حمام که در حدود چهار پنج متر عرض جوی چیزی در حدود یک متر و نیم بود با کمی عمق بیشتر که همیشه پر از لجن بود و بچهها دستهجمعی با پا لجنها را به آب میدادند و یکی دو متر بالای آن را تمیز میکردند و آن وقت حال کردن ها شروع میشد البته شیرجه با شکم میشد اما با کله خطرناک بود ولی بچهها کم کم یاد گرفته بودند که شیرجه بروند و سرشان به کف جوی نخورد. لب جوی میایستادند و این شعارها را خوانده شیرجه میرفتند:
غسل میکنم غسل پشه
میخواد بشه میخواد نشه. یا
شربانی یو! نمیآیی شنو!
و خسته که میشدند روی خاک مرده های وسط خیابان غلتی میزدند و حمام آفتاب میگرفتند. از کسانی که همیشه پای شنو بود نوروز بود که از نیم چاشت که لخت میشد تا آفتاب زردی لخت بود و همان نزدیکی ها میپلکید ولی ماها خیلی در آب نمیماندیم و اغلب زیر سایه ی درخت توت سر کوچه تنگوی حمام لب جوی آب مینشستیم. آن جا اغلب بساط نقل پهن بود و پای همیشگی ابراهیم جندقی و همسرش فاطمه حاج بابا و دینا و شوهرش ابراهیم جلالپور بودند. دینا زنی مهربان و دوست داشتنی بود و من یک ارادت خاص به او داشتم زیرا او هم مثل خودم شش انگشتی بود با این تفاوت که هر دو دستش شش انگشت داشت و انگشت اضافه و کوچولویش هم به انگشت کوچک(کلیچو) چسبیده بود در حالی که انگشت اضافه من فقط روی دست راست بود و به شست چسبیده بود و این سبب ارادت بیشتر من به دینا بود. خوش نقلی او که جای خود داشت و از همه بیشتر از همه از کنایه ها و لهجهی ابراهیم جندقی لذت میبردم. با این که سالها بود در چوپانان بود اما جندقی را غلیظ میشکست و شیرین و یکی از آن کنایه هایش که هرگز فراموش نمیکنم: روزی در یکی از همین تابستان های گرم زیر همان درخت توت کذایی از ابراهیم خوش سخن پرسیدم: راستی ابراهیم چرا زن جندقیت را طلاق دادی؟ گفت: از هیچ کس رو نمیگرفت غیر از من. ببینید نااهلی همسرش را چقدر زیبا بیان کرد -خدا همهی آنها را رحمت کناد- خدا میداند من چند بار این خاطره را برای فرزندانش و دیگران نقل کردهام.
بگذریم این شنا کردن ها در سلخ قادرٱباد تقریباً هر روزه بود و یکی از روزها که سلخ حال گیری کرده و ارتفاع آب کم بود و من بارها آرزو کرده بودم کاش کمی سلخ عمیقتر بود! پسرخاله پرویزو گفت: بیایید بریم آسیاب قادرٱباد تو تنوره شنا کنیم ارتفاع توپ، سه متر! و همه استقبال کردیم. یک کیلومتری پیادهروی داشت اما برای ما چند دقیقه بود چون مسابقه و دو کاری که هر روز بین قادرٱباد و چاه ملک که بیشتر هم بود میکردیم. مسابقه شروع شد من تنوره ی آسیاب دیده بودم وسط خیابان چوپانان بود و در راه فکر میکردم که چه جوری میخواهند توی تنوره شنا کنند؟ چون خیال میکردم همهی تنوره ها مثل تنوره ی آسیاب چوپانان سرپوشیده است اما تنوره ی آسیاب قادرٱباد سرباز بود. یک چاه بود به عمق سه متر که از مظهر قنات آب در آن میریخت و من امروز هنگام نوشتن مو بر تنم سیخ میشود که ما بچهها چه قدر بیاحتیاط بودیم و چطور در این چاه آب که آبش هم با فشار زیاد از ته آن مکیده میشود شنا کردیم چند ساعتی آن جا بودیم و من هم جسور شده بودم به داخل چاه میپریدیم و تا ته آن میرفتیم و بالا میٱمدیم نمیدانم چطوری بالا میآمدیم اما بدون حادثهای میآمدیم. خلاصه ظاهراً به خیر گذشته است.
آن روز دیرتر از هر روز برگشتیم و با اعتراض هم روبرو شدیم اما هیچ کس نگفت که امروز جای دیگری بودهایم. شب آن روز من میهمان دایی بودم بعد از شام که انارکی و سر شب صرف شد -دایی با انارکیها و فرهنگ انارکی بیشتر اخت بود- به پشت بام رفتیم و یکی دو ساعت زیر آسمان پر ستارهی کویر از هر دری گفتیم تا سکوت حاکم شد برای خوابیدن که گوش چپ من سر ناسازگاری گذاشت و کم کم دردی گرفت غیر قابل تحمل که هر چه زور زدم بروز ندهم نشد که نشد خلاصه همه را زابراه کردم تا این که دایی زن دایی را به دنبال خاله فرستاد که لابد باتجربه تر بود و کارکشته. خاله آمد و با چکاندن یک قطره روغن زرد(روغن حیوانی) در گوشم درد فرو نشست و خوابم برد به طوری که نفهمیدم خاله کی رفت. رفت؟ نرفت؟ نمیدانم به هر حال صبح که بیدار شدم آن جا نبود. آن روز را با دایی گذراندم و غروب بعد از نماز مغرب و عشای جماعت باز به خانهی خاله آمدم شوهرخاله کمی دیر آمد و پس از ورود او جو متشنج شد نمیدانستم موضوع چیست اما ظاهراً جریان شب قبل بود گوش درد این بچهی تخس مهمان و احساس مسئولیت خاله و شوهرخاله و کمکم جو متشنج متوجه پرویزو شد که از همهی ارازل و اوباش بزرگتر بود. من خیلی در جریان نبودم اما ظاهراً این بحث گنگ دنبالهی بحث شب قبل بعد از بازگشت خاله از خانهی دایی و روشدن جریان که فشار بیش از حد آب تنوره ی آسیاب قادرٱباد و نفوذ آن در گوش من و مقصر تمام این حوادث و اتفاقات کی بود؟ پرویزوی بیچاره که خواسته بود پز بدهد که ما علاوه بر دو تا سلخ بزرگ یک تنوره ی عمیق هم داریم او چه میدانست که من عزیز دردانه ی حسن کبابیم و نازک نارنجی و زرتی آب توی گوشم میرود. خلاصه ظاهراً جلسهی دادگاه خانوادگی پرویزو را محکوم کرده بود و حالا شوهرخاله داشت آمادهی اجرای حکم میشد. به انبار رفت و با کلی تاخیر عمدی، تسمه پروانهی پارهای در دست برگشت. همه در گوشه و کنار ایوان نشسته بودیم. پرویزو لب ایوان نشسته بود انگار آمادهی فرار است و من نگران بودم اگر پرویزو فرار کند محکوم بعدی در ردیف سنی من بودم. نادعلی در ردیف آخر بود اما انگار خیال فرار نداشت بنای فن و فن کردن گذاشت چشمانش را میمالید ولی معلوم بود گریه اش زورکی است و فقط میخواهد طلب ترحم کند. شوهرخاله بالای مجلس نشست ابتدا تسمه پاره را مثل بزازها که پارچه متر میکنند با بغل اندازه گرفت و گفت: سبحان الله! اندازه نیست و بنا گذاشت به کش و قوس تسمه پاره. حدود ۱۰ دقیقه به آن کش و قوس داد و بعد دوباره با بغل اندازه گرفت و بنای نوچ نوچ گذاشت که: نخیر اندازه نیست و گریه و زاری پرویزو اوج میگرفت و دوباره کشیدن ها. کم کمک تردیدی در من به وجود آمد نظیر این رفتار در ذهنم تداعی شد:
ظهرها و عصرها وقتی مدرسه تعطیل میشد دانشآموزان دبستان ستودهی چوپانان در دو گروه بالایی ها و پایینی ها دور حیاط مدرسه به ترتیب قد، کوچولوها جلو و لندهورها عقب، صف میبستند و وقتی دستور حرکت از طرف مبصر صف صادر میشد ؛ صف به حرکت درمیآمد و بیرون مدرسه دو صف از هم جدا میشدند یکی به طرف بالای روستا که صف خلوتی بود و دیگری به سمت پایین که صفی طولانی بود و بچهها هر کدام که به راست کوچههای خود میرسیدند از صف جدا میشدند. صف بالا خیلی زود از هم میپاشید کمی بالاتر از مدرسه اما صف پایین معمولاً تا کوچهی مسجد ادامه داشت و هی خلوت تر میشد. رفتار قشنگی بود آموزش های اجتماعی بسیاری در بر داشت البته نام متخلفین را هم مبصرهای صف که معمولاً از لندهوران انتخاب میشد تا در صورت درگیری از پس همه چیز برآیند نوشته میشد و روز بعد سر صف صبحگاهی به مدیر داده میشد و آن وقت بود که وای به حالش بود خصوصاً در زمستان ها چون آقای هنری تعدادی ترکهی انار در حوض مدرسه خوابانده بود و دانشآموز خاطی یا تنبل و یا کسی که روز قبل در کوچه در حال بازی دیده شده بود باید با دستان کوچولوی خود یخ حوض را میشکست و ترکهای را میآورد و تقدیم آقای مدیر میکرد و بعد همان دستهای کوچولوی از سرما سرخ شده را مقابل جناب مدیر میگرفت تا ایشان ترکه تا پشت گردن بالا ببرد و با شدت هر چه تمام تر به کف همان دستها بزند و تعداد ضربهها دیگر بسته به حال و هوای آقای مدیر بود. رندان کتک بسیار خورده بلد بودند قد بلندها که گاهی هم قد مدیر هم در میان سابقهداران بود دستها را تا میتوانستند بالا میگرفتند تا دامنهی نوسان ترکه را کم کرده از شدت ضربه بکاهند و کوچولوهای رند سابقهدار هم هم زمان با پایین آمدن ترکه دست خود را به طرف پایین میدزدیدند و از شدت آن میکاستند اما ناشیانی چون من چنان شدت ضربهها را تحمل میکردند که تا روز بعد کرختی آن را داشتند. رندان حق پرست گه گاهی هم به ذخیرههای آقای هنری در حوض دست برد زده آن ها را نابود میکردند اما بی ثمر بود چون مدرسه هفت هشت تایی درخت انار داشت و علی ملا این پسر عمه خوش ذوق من که عاشق درخت و گیاه بود و تا گزک میکرد مشغول هرس و پیوند میشد دوباره پاجوش ها را هرس میکرد و آقای هنری هم دستور میداد ترکهها را برای روز مبادا ذخیره کند و دوباره روز از نو روزی از نو!
آن روز من که در صف پایین بودم سر کوچهی خودمان از صف جدا شدم اما سر کوچه ایستادم چون پدر هنوز سایهی دیوار نشسته بود صف در حال پراکندگی بود. توی پیادهرو و قسمتی از خیابان بین کوچهی مسجد و کوچه ی زاهدی خشت مالیده بودند و آن ها را برگردانده بودند تا خوب خشک شود در ردیفهای مارپیچ به صورت زیگزاگ. عباس پاسیار از صف جدا شد و بنا کرد روی ردیفهای خشت بدود و هنرنمایی کند که ناگهان جناب شیخ، پدر فریاد برآورد: عباسو! بیا این جا تا بت بزنم! من میدانستم که هرگز عباسو نمیآید تا شیخ با عصایش او را بزند اما فهمید که خطا کرده است چون پا به فرار گذاشت و جناب شیخ هم میدانست که او نمیآید تا کتک بخورد. جناب شیخ میخواست به این نهیب به او بفهماند که خطایی از تو سر زده و واجب الکتک هستی! او هم پیام را دریافت و من حیرت زده همچنان کیف در دست سر کوچه ایستاده بودم در شگفت از این که چگونه است تنبیه اولیای ما با تمام کم سوادی و بی سوادی اینچنین حکیمانه است و تنبیه مربیان و مدیران تحصیل کردهی ما آنچنان میرغضبانه!
شوهرخاله همچنان مشغول کش و قوس تسمه پاره بود و باز هم اندازه نشده بود و من فهمیده بودم که تنبیه شوهرخاله هم از نوع تنبیههای "بیا تا بت بزنم" است و دلم میخواست به پرویزو بگویم نترس و این قدر فن فن نکن این تسمه پاره تا قیام قیامت هم کش نمیآید و اندازه نمیشود اما جرات نکردم شوهرخاله را لو بدهم من که تنبیه شدم بودم و دیگر هرگز در تنوره ی آسیاب قادرٱباد که هیچ در تنوره ی هیچ آسیابی شنا نخواهم کرد و نکردم و مطمئن شدم که پرویزو و نفر سوم هم تنبیه شدهاند خیالم راحت شد آرام آرام زیر درکشیدم و همان گوشهی ایوان خوابم برد.
محمد مستقیمی، راهی
قوم مغول
قوم مغول
دقیقاً یادم نیست امّا به نظر میرسد سال ۱۳۴۰ و من کلاس چهارم ابتدایی و هم کلاس براتعلی صمیمی(علیبرات) و معلّم ما آقای کریم حسنی مدیر دبستان ستوده، آقای علی هنری که از او خاطرات زیادی دارم که باید به مرور نقل کنم.
عصر یک روز بهاری بود و مدرسهی ما هم تمام وقت بود صبحها سه زنگ از ۸:۰۰ تا ۱۱:۳۰ و عصرها هم از ۲:۰۰ تا ۴:۰۰ کلاس میرفتیم. من مبصر کلاس چهارم بودم. آقای حسنی معلّم کلاس ما توسّط براتعلی صمیمی پیغام داده بود که به من بگوید املا بگویم و تصحیح کنم و لابد مثل اغلب روزها نمیخواست از چرت بعد از ناهار بگذرد که خیلی میچسبد. براتعلی صمیمی هم که عشق رانندگی بود و همیشه در ذهن خود در حال رانندگی، هی عقب جلو میکرد. ترمز بادی همراه با فسّ و فسّ پمپ باد میزد. دندهی دو کلاچه عوض میکرد مخصوصاً از نوع معکوسش با گاز خلاصیهای خوشنفس. بغل به فرمان میزد؛ خلاصه تخیّلی بلندپروازانه داشت و اغلب اوقات هم در فضای خیال خود بود و در حال رانندگی. معلوم بود آخر عاقبت راننده میشود که همین طور هم شد البتّه بهرهی چندانی از دنیا نبرد و در میانسالی در اثر سکتهی قلبی از دار دنیا رفت -روانش شاد و یادش جاودان باد- رفیق دوستداشتنی و مهربانی بود. بگذریم؛ ما نشسته بودیم با بچهها در سایهی دیوار شمالی دبستان زیر خرپشته كه بلندتر بود. جلوی ما دیگر ساختمانی نبود. از کمی بالاتر ریگهای روان آغاز میشد. سمت چپ خیابان تا خانهی استاداصغر افضل ساخته شده بود امّا این طرف که ریگ بیشتری داشت هنوز کسی دست به کار ساخت و ساز نشده بود و این میدان بزرگ جان میداد برای بازی بچهها در مواقع قبل از باز شدن مدرسه و زنگهای ورزش. ما نشسته بودیم و گپ میزدیم با همکلاسیها که برات آمد ترمزی در سمت راست ما زد. دنده عقب گرفت و ته ماشینش را به بالا داد با سرعت به سوی ما آمد و با یک ترمز شدید جفتپا که خطّ ترمزش ۲ متری کشیده شد و تا بغل پاهای من آمد و هر چه خاکمردهای توی کوچه بود بر سر و روی ما در سایه نشستهها و هنوز گرد و خاک ترمزش ننشسته بود که گفت:
- آقای حسنی گفت املا بگو؛ تصحیح هم بکن!
پیغام آقای حسنی را آورده بود امّا با کامیون که خدا رحم کرد گرد و خاک ترمزش بر سر ما رفت اگر ترمز نگرفته بود خدا میداند شاید دیوار مدرسه را بر سر ما خراب میکرد. من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و به جای معلّم املای بچهها را تصحیح کنم! حالا خاک بر سر، کنار دیوار مدرسه مانده بودم مات و حیران؛ از جا بلند شدم و یک سیلی جانانه زدم توی گوش برات و گلاویز شدیم و نتیجهی این گلاویزی معلوم بود. یک طرف من بودم؛ یک معلّم زپرتی، معلّم هم نه هنوز، کسی که به جای معلّم باید املا میگفت و تصحیح میکرد و طرف دیگر برات بود؛ یک رانندهی بیابان دیده، سرد و گرم چشیده که همیشه برای دعوا دست کم یک چماق و یک زنجیر اردکانی پشت تشک کامیون داشت. نه او هم راننده بعد از این بود. پیدا بود حاصل این گلاویزی. تازه هیکل من نصف او بود. هم از نظر قواره، هم از نظر وزن. بله نتیجهی این دعوا از ابتدا معلوم بود. کم آوردن من که دلشکسته و از همه جا مانده، یک معلّم بعد از این که خاک بر سرش رفته بود و کتک هم خورده بود؛ آن هم من که قرار بود به جای معلّم املا بگویم و تصحیح هم بکنم! آن هم به دست کی؟ برات! که هنوز راننده هم نشده بود و حتّی هنوز برای شاگردی هم کسی قبولش نداشت تا چه رسد به من که همین الآن هم فرمان کلاس را در دست داشتم. نه این عادلانه نبود. من باید اعتراض میکردم. براتی که هنوز حق نداشت حتّی از رکاب ماشین شورلت بنزینی مندلی ممد هم بالا برود نه حق نداشت به حرمت منی که باید به جای معلّم املا میگفتم و تصحیح هم میکردم و نمره میدادم و نمرهها را در دفتر کلاس هم وارد میکردم جسارت کند و احترام مرا با یک ترمز زیر خاک و خل کند. به قصد اعتراض و اعتصاب از مدرسه به سوی خانه راهی شدم. حالا که فکر میکنم میبینم میخ بنی هندلی برات را مانورهای حسین رضا، جمشید عوض و اسفندیار حسین حسن پشت کامیون شورلت بنزینی و لیلاند مندلی ممد و بعدها هم انترناش خودشان به زمین کوفته بود و میخ طویلهی معلّمی مرا هم چرتهای روی ناهار معلّمها هر روز زنگ اوٓل بعد از ظهرها که باید املایی میگفتم و تصحیح میکردم و نمره میدادم البتّه این کار نه تنها لطمهای به درس و مشق من نمیزد بلکه برای من آموزش بیشتری در بر داشت امّا نمیدانم به دانشآموزان دیگر لطمه میزد یا آنها هم همان قدر برای من ترمز میگرفتند که برات گرفت. خلاصه آمدم به خانه که الّا و باللّه که دیگر به این مدرسه نمیروم؛ مدرسهای که دانشآموز شوفر بعد از اینش، خاک بر سر معلّم بعد از اینش کند و تازه بعدش هم او را بزند.
به خانه آمدم و پدر، جناب شیخ در حال ادای فریضهی ظهر و عصر بود. پشت سرش نشستم. متوجّه من شد چون یکی دو بار اللّهاکبر را بلند ادا کرد؛ بلند و اعتراضآمیز امّا من همچنان منتظر ماندم تا نماز پایان یافت؛ گفت: این جا چه میکنی؟ گفتم: دیگر به این مدرسه نمیروم البتّه این جملهی من خیلی بیمعنی بود چون مدرسهی دیگری در کار نبود به مدرسهی ایراندخت که نمیتوانستم بروم. جناب شیخ بدون این که بپرسد چرا؟ چه شده است؟ چرا پر از گرد و خاکی؟ چه کسی خاک بر سرت کرده است که به مدرسه نمیروی؟ گفت: غلط میکنی و از جا برخاست و به حیاط خانه رفت. میدانستم به کجا میرود ؟ یک طاقچهی بلند در حیاط خانه بود که دست ما بچهها به آن نمیرسید و فقط بزرگترها میتوانستند آن چه را در آن بود بردارند البتّه فکر نمیکنم چیز به درد بخوری آن جا بود ولی یک چیز بود که اگر من میتوانستم آن را گم و گور میکردم و آن یک تسمه پروانهی پاره شده بود که حکم شلّاق را داشت و پدر هر وقت قصد تنبیه بچهها میکرد به سوی آن میرفت و آن را برمیداشت گرچه من هرگز ندیده بودم که با آن کسی را بزند ولی نمیشد احتیاط را از دست داد. بد شلّاقی بود و ممکن بود کار خود را بکند. تسمه پروانه را برداشت و به سوی من آمد. من به کوچه دویدم و جهت پشت کوچه را انتخاب کردم. شلان شلان به دنبالم آمد و گفت: اگر به هند هم بروی میآیم خیلی جدی بود من میدویدم. من نوجوان کجا و آن پیرمرد شل کجا؟ کی به گرد من میرسید تا خود هند هم نمیتوانست مرا بگیرد امّا میآمد. به خیابان پشتی رسیدم خیابان که چه عرض کنم یکی دو خانه و بهداری آن طرف خیابان ساخته شده بود و علی پرکاس-خدایش بیامرزاد- مشغول خشتمالی برای ساختن خانه بود. پاچهها را ورمالیده بود و گل لگد میکرد. پدر فریاد زد: علی! این کرهخر را بگیر! علی هم با پاهای پر از گل چند متری به دنبال من دوید و پیدا بود نمیخواهد مرا بگیرد چون اگر میخواست یک خیز او بسنده بود. ایستاد و گفت: ارباب من که به این بچه نمیرسم چابکه! امّا هم علی میدانست هم من و هم جناب شیخ که قضیه از چه قرار است.
من به سمت کوه انبار، سربالا شدم. پدر هم تا برج ته کوچهی مدرسه بالا آمد و از آن جا به سمت مدرسه پیچید. من از بالای کوه انبار همه چیز را زیر نظر داشتم. وارد مدرسه شد و چند دقیقه بعد لشگر بچهها به سمت کوه سربالا شدند. از مقابل خیابان بالا آمدند در حالی که من نزدیک دهنهی انبار نشسته بودم و به همه چیز اشراف داشتم. وقتی بچهها به بالای کوه رسیدند من سرازیر شدم از سمت دهنهی انبار. آن سال سیل بزرگی آمده بود و یک کال بسیار عمیق در ریگهای بین کوره و آبادی کنده بود که من وارد این مسیل گود شدم هنوز به راست ساختمانهای کوچهی مدرسه نرسیده بودم که آقای حسنی مقابل من سبز شد و فریاد زد: مستقیمی وایستا! و من دیگر نمیتوانستم اطاعت نکنم. معلّم بود که به شاگردش دستور میداد. من ایستادم بچهها هم از پشت سر من رسیدند و جمع پیروز، اسیر شکستخوردهی خود را با اسکورت کامل و در سکوت محض به مدرسه آوردند. آقای حسنی هم چیزی از من نپرسید انگار همه چیز را از سیر تا پیاز میدانست و لابد صرفش نمیکرد دربارهی آن حرفی بزند و لابد پذیرفته بود که عامل همهی این جنجالها چرت روی ناهار اوست پس بهتر آن که در سکوت طی شود!
وقتی وارد مدرسه میشدم؛ دیدم که عدّهای زن و مرد هم برای تماشا مقابل مدرسه، جلوی خانهی کدخدا نشستهاند و عمّهام، حاج هدیه بالا و پایین میرفت و ناسزا میگفت: قوم مغول! این همه آدم خجالت نمیکشید زورتون به بچه رسیده و ناگهان ناسزاهایش متوجّه برادر میشد: این شیخو را بگو با لنگ شلش از اون پایین تا این بالا هولک و هولک اومده تا بچهشو تنبیه کنه! خلاصه مرا به داخل مدرسهای بردند که معلّمها و پدر در دالان مدرسه روی صندلی نشسته بودند و بچهها هم گرداگرد حیاط ایستاده بودند. غوغایی بر پا بود. آقای هنری هم مثل یک میر غضب جلوی دالان بالا و پایین میرفت و یک ترکهی انار را، از همان ترکههایی که در حوض مدرسه میخواباند تا یخ بزند و بچهها با دستهای کوچولوی خود بیاورند و کتک بخورند؛ خودش با دست خودش برداشته بود و هی آن را به پاچهی شلوار خود میزد و من خوب میدانستم که این ترکه مثل تسمه پروانهی پدر نبود که فقط لولو خورخوره باشد نه عملکرد این ترکه را بارها از نزدیک دیده بودم.
صدای ناسزاهای عمّه حاج هدیه همچنان از خیابان به گوش میرسید و دیگر صدایی جز صدای شَرَق شَرَق ترکهی انار روی پاچهی شلوار مدیر شنیده نمیشد. هیچ کس جیک نمیزد امّا فحشهای عمّه حاجی به دلم مینشست و آن را خنک میکرد. به همه فحش میداد به زمین و زمان. همیشه فکر میکردم ﻋﻤﻪﺍﻡ ﻣﺮﺍ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪﯼ ﺯﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻤﻪﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ: "ﺑﭽﻪﯼ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ" ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ: "ﺷﻞ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﺎﯾﻪ" ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﯽﮔﻨﺎﻫﻢ ﻋﻤﻪ ﺑﻮﺩ! ﻧﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﯽ ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﺭ! ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻓﻠﮏ ﺑﻮﺩ. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﻓﻠﮏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮﻣﯽ؟ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺷﻤﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ! ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﮐﻦﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﺮﺕ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻣﻘﺼﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺩﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻤﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺻﻼ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻏﻠﺐ ﺑﻬﺖﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺩﻣﻎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻢ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻻﺑﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﻣﺎ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺗﺎﺑﻮﺷﮑﻨﯽ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﺤﺮﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺷﻮﺩ ﺑﻠﻪ ﻣﻤﺪﻭﯼ ﺷﯿﺦ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻪ! ﻣﮕﺮ ﺟﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮕﯿﻦﺗﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺗﺎﺑﻮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻠﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺮﻡ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺟﺮﻡ ﺁﻥﻫﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺑﺎﺍﯾﻦ ﺳﺒﮏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ ﺟﺮﻣﻢ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﻡ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍﯾﯽ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﻣﺰﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ; ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ. ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﯿﻪ شوم ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﺰﻧﺪ ﻭ ﺿﻤﻨﺎً ﯾﮏ ﻧﺴﻖﮔﯿﺮﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺑﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺸﮑﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﺍﺩﺭﺳﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠّﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ بپرسد:
ﺁﻫﺎﯼ ﺗﻮ که ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﮑﺘﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ! ﻣﺮﮔﺖ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﯼ؟ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﻢ:ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻓﺮ ﺑﻌﺪ ﺁﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﺵ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺩﺍﺩﻡ.
ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ! ﻭ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺧﯿﺮ ﯾﮏ ﻃﺮﻑﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﯾﮏ ﻋﺰﯾﺰ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ، ﻋﻠﯽ ﻣﻼ، ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺰ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ: ﺩﺍﯾﯽﺯﺍﺩﻩﯼ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺖ. ﭘﺴﺮ ﺩﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺧﻂﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﺮﻧﺠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼ ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﻢﻫﺎﯼ ﺳﻔﺎﺭﺷﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻗﻠﻢﺗﺮﺍﺵ ﻣﯿﺮﺍﺛﯽ ﻣﯽﺗﺮﺍﺷﯿﺪ ﻧﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ. ﺍﻭ ﺣﺘﯽ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ آﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺍﻫﺪﺍﯾﯽ ﺍﺻﻞ ﭼﻬﺎﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ، ﺻﺪﻗﻪﯼ ﺳﺮ ﭘﺮﺯﯾﺪﻧﺖ ﺁﯾﺰﻭﻧﻬﺎﻭﺭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺼﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ. ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ. ﺍﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﺐﺭﯾﺰ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﭻ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﮔﭻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﭻﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ; ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺖ ﮔﭻﻫﺎﯼ ﻧﺮﻡﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻋﻠﯽ ﻣﻼ، ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ من ﻭﻗﺖ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ. ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺮ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺫﻋﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ;ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﯾﮏ ﺯﯾﺮﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﭘﻮﺷﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺒﻮﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﻘﺪﻩﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﻧﮕﻮﯾﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ. ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﻤﺒﻞ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮﯼ، ﺧﭙﻠﮕﯽ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ; ﻋﻠﯿﻮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﭼﻮﺑﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ. ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺍﻻﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﮐﻔﺶﻫﺎ ﻭ ﺟﻮﺭﺍﺏﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﻮﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻃﺎﻗﻮﺍﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺶ! ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﻏﺮﻏﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻋﻠﯿﻮ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ ﺧﭙﻠﻪﺍﺵ ﻣﯽﺍﻓﺘﺎﺩ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺷﯿﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻪﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺶ ﻗﻨﺪ ﺁﺏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﺴﺎﺏ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯽﺭﺳﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺪﺍﻫﻨﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﮐﻮﺗﻮﻟﻪ!
ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺧﻄﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﮑﺴﺖ ﺗﺎﺑﻮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﺧﻄﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺵﻫﺎﺗﻮﻥ ﻓﺮﻭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﺮﮎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﻧﻄﻖ ﻏﺮﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﯽ ﻃﻔﺮﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﮐﻢﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻨﺒﯿﻬﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﺗﺮﺳﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﻓﺮﺝﭘﻮﺭ ﭘﺴﺮ ﯾﮏ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﺰﺩﯼ ﻓﻬﺮﺟﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻼﺱ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺳﻨﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﻠﯽ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ - ﺧﺪﺍﯾﺶ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺍﺩ- ﺍﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻼﺳﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﺁﺏ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻧﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺖ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﺪﻩﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮ ﺑﻮﺩﻧﺪ; ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺷﻐﻞ ﭘﺪﺭﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻮﺵﺳﺨﻦ ﻭ ﺧﻮﺵﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻟﻬﺠﻪﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﯾﺰﺩﯾﺶ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﭘﺎ ﺩﺭﻣﯿﺎﻧﯽ ﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺟﺮﻗﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﭻﭘﭽﻪﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﯿﺮﺯﺍﺑﯿﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻧﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﮐﻼﺱ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﺷﻮﺭﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻔﻮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﻫﻨﺮﯼ ﻫﻢ ﻋﻔﻮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﻼ ﻫﻢ ﺫﻭﻕﺯﺩﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻭ ﺧﻮﺷﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺧﺎﻧﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭼﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﮐﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽﺗﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺯﻋﻤﺎﯼ ﻗﻮﻡ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﯽﺁﻣﺪ ﺁﻥ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪ. ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪ. ﺑﺮﺍﺕ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻐﻞ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﻧﺪﻩﯼ ﺻﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﻏﺎﺯ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﺑﯽﺟﺎ ﻫﻢ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﻼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺮﻩ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻄﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﺪﻧﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﭘﺸﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽﺧﺎﺭﺩ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ.
محمد مستقیمی، راهی
گاسپادین ریشفسکی
سالهای ۵۴ یا ۵۵ بود. من در واحد تهیّهی مواد غیر فلزّی ذوب آهن، به عنوان نقشهبردار در واحد نقشهبرداری که شامل یک رییس مهندس و چند تکنسین نقشهبردار و چند تکنسین نقشهکش بود مشغول کار بودم. ادارهی ما در اصفهان، خیابان سیدعلیخان بود. نقشهکشها همیشه توی اداره بودند امّا ما نقشهبردارها اغلب در مأموریت توی این معدن یا آن معدن بودیم. نقشهکشها پنج نفر بودند: سه نفر زن که یکی از آنها یک دختر روس بود به نام رزا پولیو کوا و یک زن و یک دختر ایرانی و دو مرد و ما هم سه نقشهبردار مرد. همه توی یک سالن بودیم به اضافهی یک خانم مسن درشت به نام خانم اله که دو رگهی ایرانی روسی بود و میز کارش توی همان سالن بود. زنی بود بسیار مهربان و دوستداشتنی. شوهرش هم رییس حراست اداره بود. نمیدانم چرا او با ما هماتاق بود چون کارهایمان با هم خیلی ارتباط نداشت. شاید به خاطر این بود که تنها کارشناس زن روس در اتاق ما بود. روسها ظاهراً از سوی ساواک خیلی کنترل میشدند که با ایرانیها ارتباط نزدیک نداشته باشند نمیدانم رژیم ایران از نفوذ کمونیسم در ایران میترسید یا دلیل دیگری داشت چون کارشناسان روس، چه این خانم که مستقیماً با ما همکار بود و چه زمینشناسانی که در معادن ناچار بودند با ما در ارتباط باشند خیلی احتیاط میکردند و اجازه نمیدادند با آنها پسرخاله بشویم. البته هرگز کسی ما را از این نزدیکی منع نکرد ولی انگار آنان منع شده بودند.
من ریش بسیار پرپشتی گذاشته بودم و کارشناسان روس اسم مرا گذاشته بودند: گاسپادین ریشفسکی. گاسپادین به معنی آقاست و اوفسکی هم پسوند فامیلی است در زبان روسی مثل همان زادهی خودمان. در میان این کارشناسان زمینشناس مرد میانسالی بود به نام گاسپادین جمال که به خاطر مدّت طولانی همکاری ما در معدن دلیجان بیش از بقیّه با من دوست بود. روزها که در معدن ارتباط کاری داشتیم و عصرها و شبها هم در کمپ در شهر دلیجان با هم زندگی میکردم؛ اغلب هفتهای سه یا چهار روز. بیشتر اوقات یکشنبهها به مأموریت میرفتیم و غروب چهارشنبهها هم برمیگشتیم و پنجشنبه و شنبه را اغلب توی ادارهی اصفهان بودیم.
زبان روسی مخرج (ه،ح) ندارد و روسها این واج را (خ) تلفّظ میکنند و گاهی فارسی حرف زدنشان خیلی بامزه میشود آن قدر با این تلفّظهای (خ) اخت شده بودیم و شوخی کرده بودیم که ما ایرانیها وقتی با روسها به فارسی حرف میزدیم (ه،ح)ها را (خ)میگفتیم و گاهی سبب خندهی فراوان میشد به ویژه در مورد واژهی شاهنشاه که من به آن گیر سهپیچ داده بودم و هی حرف شاخنشاخ را پیش کشیده و تکرار میکردم و گاهی وحشت را در نگاه آنان حس میکردم و گریزشان از بحث را به خوبی درمییافتم. برایم عجیب بود یعنی ساواک آنان را این قدر ترسانده بود یا کا گ ب و شاید هم همکاری این دو سازمان مخوف.
هر روز عصر من و گاسپادین جمال در سرمای دلیجان و در گرمای جرعه جرعه ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی میکردیم و من هر بار که کیش میدادم یا کیش میشدم و میخواستم شاه را حرکت دهم واژهی شاخنشاخ را با تکیه و تأکید روی هجای آخر تکرار میکردم و گاسپادین جمال پوزخندی میزد و میگذشت.
روزی در معدن با هم مشغول کار بودیم او محل سونداژها را روی زمین مشخص میکرد کارگر نقشهبرداری میر یا شابلون را در محل میگذاشت. من زوایای مربوط را از دوربین قرائت میکردم و گاسپادین جمال یادداشت میکرد. هرگز فراموش نمیکنم به محض این که من خواندم: خفتاد و خشت. ناگهان گاسپادین جمال با عصبانیت آمیخته به اعتراض فریاد زد: چی خفتاد و خشت؟ هفتاد و هشت و تا زمانی که او توضیح نداد که او روستبار نیست و گرجی است و مخرج (ه)دارد؛ شاخهای من فرو ننشست و از آن به بعد من در گفتوگو با روسها مردّد میشدم (ه) را (خ) بگویم یا نه!
یکی از همان شنبهها بود که در ادارهی اصفهان بودیم درست بحبوحهی جریان ترور شمسآبادی و چند روحانی دیگر در اصفهان و درچه و نجفآباد بود. همان جنجال کتاب شهید جاوید و دار و دستهی سید مهدی هاشمی و بچههای قهدریجان که گرفتار شده بودند و محاکمهی آنها در اصفهان جریان داشت و اتفاقاً پدر یکی از تکنسینهای نقشهکش ما وکیل این متهمان بود و بحث داغ اتاق نقشهبرداری اغلب حول و حوش همین موضوغ که نمیدانم چی شد که ناگهان جرقّهای در ذهن من زده شد و من لال شده هم بلافاصله به زبان آوردم: بچهها! فکر نمیکنید این سید مهدی هاشمى امام زمان باشه!؟ ببینید! سید که هست. اسمش هم که مهدیه. فامیلش هم که هاشمیه!
نمیدانم چرا برای کسی این کشف من جالب نبود چون نه تنها استقبالی از آن نشد بلکه یکی یکی با یابو آب دادن بحث را پیچاندند. هنوز یک ساعتی از این موضوع نگذشته بود که از طرف حراست اداره زنگ زدند که بیا پایین موضوع مهمّی است! و من از همه جا بیخبر ؛آمدم. شوهر خانم اله گفت: از ساواک زنگ زدند که تو را ببریم ادارهی ساواک، توی خیابان کمال اسماعیل! خودت میروی یا ببرمت؟ خیلی با هم دوست بودیم سعی میکرد طوری بیان کند که هم کمی مرا بترساند؛ وانمود کند که چیز مهمّی نیست در حالی که اصلاً نمیدانست موضوع چیست؟ من واقعاً جا خوردم و تنها حدسی که میتوانستم بزنم همان جریان شاخنشاخ بود و لاغیر. گفتم: خودم میروم و راه افتادم فاصلهی زیادی نبود. تصمیم گرفتم پیاده بروم تا فرصت داشته باشم ذهنم را جمع و جور کنم تا بتوانم جوابگو باشم.
دم در خیلی معطل نشدم بلافاصله پس از بازدید بدنی به اتاق تمشیت راهنمایی شدم نگهبانی که مرا هدایت کرد در را باز کرد و پس از ورود من گفت: همین جا منتظر باش! و در را بست و رفت و اتاق تمشیت یک اتاق نسبتاً بزرگ بود که یک میز سادهی چوبی در وسط آن بود با دو صندلی تاشو در دو طرف آن و یک چراغ نورافکن دار که از سقف تا روی میز پایین آمده بود؛ به حدّی پایین که نمیشد زیرش بایستی و دیگر هیچ چیز در آن اتاق نبود. این فضا خود به خود در من وحشت ایجاد کرد و انتظار بیش از حد هم مزید بر علّت شد و هر لحظه خود را بیشتر میباختم. نام ساواک، ندانستن دلیل احضار، این اتاق کذایی و انتظاری که دیگر داشت از ساعت هم میگذشت.
ناگهان در به شدّت باز شد و یک مرد عصبانی وارد شد. من روی یکی از آن دو صندلی نشسته بودم. خواستم به احترام از جا برخیزم که از پشت سر دو دست بر روی شانههایم گذاشت و با شدّتی هر چه تمامتر مرا نشاند. من منتظر پرسشهای او بودم که گفت: خب که امام زمانتو میشناسی؟ و ناگهان شستم خبردار شد که: ای داد و بیداد! جریان شاخنشاخ نیست. موضوع شوخی دو ساعت پیش است. گفتم: نه آقا! چطور مگه؟ گفت: چه غلطی کردی امروز صبح، تو دفترتون، فلان فلان شده! و چند فحش آبدار چارواداری چالهمیدونی دیگر نثارم کرد. گفتم: آقا! یک شوخی بود که ناگهان به ذهنم رسید؛ من هم بدون فکر به زبون آوردم. صدایش را هر لحظه بلندتر میکرد: حالا که زبونتو از حلقومت بیرون کشیدم دیگه نمیتونی به زبون بیاری! بنای التماس گذاشتم با تأکید روی شوخی بودن این واقعه که بالاخره گفت: اگر اطمینان نداشتم که شوخیه هر چی دم دستم بود؛ توی هر چی نه بدترت میکردم و دوباره هر چه لایق ریشش بود نثار من کرد و ناگهان لحنش کمی آرامتر شد و گفت: حالا شوخی احمق! فکر نکردی اگر این شوخی بیمزهی تو به صورت یک شایعه تو بازار اصفهان بپیچه چه بلوایی به پا میشه؟ با تمام ساواکی بودنش و بی تو دهنیش این یکی را راست میگفت ممکن بود دوباره غائلهای مثل غائلهی باب در زمان قاجار به وجود بیاد. راستش اصلاً به این پیآمد فکر نکرده بودم. گفتم: نه واللّه! قصد من فقط و فقط خنداندن دوستان بود. خلاصه پس از تهدید و ارعاب بسیار و تأکید روی این که بعد از این مواظب باشم که هر شکری را هر جایی نخورم؛ مرا مرخص کرد و من درب و داغون، در حالی که به این باور نزدیک میشدم که: از هر دو نفر ایرانی یکی ساواکی است به خانه رفتم. کدام یک از همکاران به این سرعت راپرت مرا داده بود؟ ساعتها تک تک آنها را در ذهن خود داوری کردم و به هیچ نتیجهای نرسیدم.حالا خوب ترس همکاران روس را از ساواک و کا. گ.ب. درک میکردم با این که شکنجهی من یکی دو ساعت بیشتر نبود و تازه فقط روانی بود باز خوب شد که در مورد شاخنشاخ نبود.
از این جریان مدّتها گذشت تا این که یک گاسپادین جمال دوباره شاخ مرا درآورد. گفتم که هر روز عصر تا پاسی از شب رفته توی اتاق نشیمن کمپ در گرماگرم جرعههای ودکای اسمیرینوف شطرنج بازی میکردیم روسها اغلبشان شطرنجبازان قهّاری هستند امّا گاسپادین جمال که روس نبود گرجی بود امّا شطرنجباز بود و یک روز سر وعدهی هر روزه هر چه منتظرش ماندم نیامد. ناچار به اتاقش رفتم و اعتراض کردم که چرا برای برنامهی هر روزه به اتاق نشیمن نمیآید؟ میدانید من بچه مسلمان در ایران پرورش یافته و با فرهنگ اسلامی رشد کرده از یک کارشناس روس در یک کشور کمونیستی بزرگ شده چه شنیدم که شاخ درآوردم: رمضان! بازی و ودکا برای یک ماه تعطیل!
۱_ حسن صیامی شوهر خانم اله
۲_-خانم دژبخش شیرازی نقشهکش، بعدها معلوم شد ساواکی بوده است.
پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۳
اشتراک در:
پستها (Atom)